«مگسها» اثری است از ژان پل سارتر (نویسنده و فیلسوف فرانسوی، از ۱۹۰۵ تا ۱۹۸۰) که در سال ۱۹۴۳ منتشر شده است. این نمایشنامه به روایت داستانی اساطیری در یکی از شهرهای یونان باستان میپردازد.
دربارهی مگسها
مگسها نام نمایشنامهای است از نویسنده و فیلسوف فرانسوی، ژان پل سارتر. این نمایشنامه درامی است که در سه پرده روایت میشود و در سال ۱۹۴۳ نوشته شدهاست. شخصیتهای این نمایشنامه را اساطیر و خدایان روم باستان، از جمله ژوپیتر، اورستس،آیگیستوس و غیره تشکیل میدهند و داستان، حول ماجرای برخورد این شخصیتها در دوران کلاسیک شکل میگیرد. اورستس و خواهرش الکترا به دنبال انتقام مرگ پدرشان هستند که حوادث داستان اتفاق میافتد.
نمایشنامهی مگسها از ژان پل سارتر برای خوانندهای که به دنبال لذت از متنی ادبی است، آرامش نمیآورد و دیدن نمایش آن نیز. زیرا که، مگسها قصه ناآرامیها و کلافگیهای روح آدمی است. داستان ازخودبیگانگیها، دروغها، خیانتها، جداییها و جنایتهاست و در پس این همه آنگاه، ندامت، پشیمانی و دلهرههای همراه آن.
تقابلهای عشق و نفرت، پیری و جوانی، داشتنها و نداشتنها و… ساختار اصلی نمایشنامه مگسها را تشکیل میدهد. در این میان اصلیترین تقابل نمایشنامه، تقابل تاریخی شخصیتهای زن و مرد است.
زنها و مردهای داستان دو مثلث را در ساختار آن به وجود آوردهاند که در مثلث مردان «اورست»، «آگاممنون» و «اژیست» و در مثلث زنان «کلیتمنستر» زن خائن آگاممنون، «الکتر» دخترشان و «زنی جوان» قرار گرفتهاند. تقابل اصلی در این دو مثلث اما، تفاوت جنسیت نیست، بلکه کنش و واکنشهای هر یک در مواجهه با موقعیتها و وضعیتهای به وجود آمده و بروز رفتارهای خاص، محور اصلی این تقابل است.
کتاب مگسها در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۰ با بیش از ۲۹۰۰ رای و ۲۸۳ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از مهدی روشنزاده، صدیق آذر و قاسم صنعوی به بازار عرضه شده است.
داستان مگسها
پردهی اول
اورستس ابتدا به عنوان یک مسافر با معلم / غلام خود می آید و به دنبال دخالت نیست. اورستس در جستجوی یافتن خود سفر کرده است. او بیشتر در نوجوانی با چهره ای دخترانه وارد داستان می شود، فردی که مسیر و مسئولیت خود را نمی شناسد. او وارد شهر می شود و خود را فیلبوس («عاشق جوانی») معرفی می کند تا هویت واقعی خود را پنهان کند. زئوس اورستس را در سفر خود دنبال کرده است و در نهایت در آرگوس به او نزدیک می شود و خود را به عنوان دیمیتریوس (وابسته به دیمیتر، الهه ای که در واقع خواهر خود زئوس بود)، معرفی می کند.
اورستس در آستانه روز مردگان آمده است، روز سوگواری برای بزرگداشت کشته شدن آگاممنون پانزده سال قبل. هیچ شهروندی به غیر از یک پسربچه احمق آفازی با اورستس یا مربی او صحبت نمی کند زیرا آنها غریبه هستند و عزادار نیستند، پشیمان نیستند یا کاملا سیاه پوش نیستند.
اورستس با خواهرش الکترا ملاقات میکند و وضعیت وحشتناکی را میبیند که هم او و هم شهر در آن هستند. از زمانی که مادرش و آگیستوس پدرش را کشتند، با الکترا به عنوان یک دختر خدمتکار رفتار میشد. او مشتاق انتقام گرفتن است و از عزاداری برای گناهان و مرگ آگاممنون یا مردم شهر خودداری می کند.
پرده دوم
اورستس به مراسم مردگان می رود، جایی که ارواح خشمگین توسط آگیستوس برای یک روز آزاد می شوند و در آنجا به آنها اجازه داده می شود تا در شهر پرسه بزنند و کسانی را که به آنها ظلم کرده اند عذاب دهند. مردم شهر باید با گذاشتن مکانی در کنار میزهای خود و پذیرایی از آنها در تخت خود از روح ها استقبال کنند. اهالی شهر هدف خود را از زندگی این بوده اند که مدام عزاداری و پشیمانی از «گناهان» خود باشند.
الکترا در اواخر مراسم، با لباسی سفید در بالای غار می رقصد تا نماد جوانی و بی گناهی او باشد. او می رقصد و فریاد می زند تا آزادی خود را اعلام کند و انتظار سوگواری برای مرگ هایی را محکوم کند که برای مرگ او نیست. مردم شهر شروع به باور و فکر کردن به آزادی می کنند تا اینکه زئوس علامتی خلاف برای آنها ارسال می کند تا اوستس را از رویارویی با پادشاه فعلی منصرف کند.
اورستس و الکترا متحد می شوند و در نهایت تصمیم می گیرند که آگیستوس و کلمنسترا را بکشند. زئوس از آگیستوس دیدن می کند تا نقشه اورستس را به او بگوید و او را متقاعد کند که آن را متوقف کند. در اینجا زئوس دو راز خدایان را فاش می کند: ۱) مردم آزاد هستند و ۲) هنگامی که آزاد شدند و متوجه شدند، خدایان نمی توانند آنها را لمس کنند.
آن وقت موضوع بین مردها می شود. مراسم مردگان و افسانه آن آگیستوس را قادر می سازد تا کنترل و نظم شهر را حفظ کند و ترس را در بین آنها ایجاد کرده است. وقتی اورستس و الکترا با او روبهرو میشوند، آگیستوس از جنگیدن خودداری میکند. اورستس آگیستوس را می کشد و سپس به تنهایی به اتاق خواب کلمنسترا می رود و او را نیز میکشد.
پردهی سوم
اورستس و الکترا برای فرار از مردان و مگس ها به معبد آپولو فرار می کنند. در معبد، خشمها منتظر میمانند تا اورستس و الکترا از پناهگاه خارج شوند تا خشمها بتوانند به آنها حمله کرده و آنها را شکنجه کنند. الکترا از برادرش می ترسد و شروع به تلاش برای فرار از مسئولیت خود در قتل می کند.
او تلاش می کند تا از گناه و پشیمانی فرار کند و ادعا کند که فقط ۱۵ سال رویای قتل را در سر داشته است، در حالی که اورستس قاتل واقعی است. اورستس سعی می کند او را از گوش دادن به فوریس – که او را متقاعد می کند تا توبه کند و مجازات را بپذیرد، باز دارد.
زئوس تلاش می کند تا اورستس را متقاعد کند که جرم خود را کفاره دهد، اما اورستس می گوید که نمی تواند برای چیزی که جرم نیست کفاره بدهد. زئوس به الکترا می گوید که برای نجات آنها آمده است و اگر خواهر و برادر توبه کنند با کمال میل می بخشد و تاج و تخت را به آنها می دهد. اورست از تاج و تخت و دارایی های مردی که او کشته است، خودداری می کند.
اورستس احساس می کند که با برداشتن پرده از چشمان آنها و در معرض آزادی آنها شهر را نجات داده است. زئوس می گوید که مردم شهر از او متنفرند و منتظرند تا او را بکشند. او تنهاست صحنه در معبد آپولون نشان دهنده تصمیمی بین قانون خدا و خود قانون (خودمختاری) است.
زئوس اشاره می کند که اورست حتی برای خودش هم بیگانه است. سارتر اصالت اورست را با بیان این نکته نشان می دهد که از آنجایی که گذشته او آینده او را تعیین نمی کند، اورست هویت مشخصی ندارد: او آزادانه هر لحظه هویت خود را از نو می آفریند. او هرگز نمی تواند با قطعیت بداند کیست زیرا هویتش لحظه به لحظه تغییر می کند.
اورستس هنوز از انکار اعمال خود امتناع می ورزد. زئوس در پاسخ به اورستس می گوید که چگونه جهان و طبیعت را بر اساس نیکی نظم داده است و اورستس با رد این نیکی خود جهان هستی را طرد کرده است. اورست تبعید خود را از طبیعت و از بقیه بشریت می پذیرد.
اورستس استدلال می کند که زئوس پادشاه انسان نیست و زمانی که به آنها آزادی داد اشتباه کرد – در آن مرحله آنها دیگر تحت قدرت خدا نبودند. اورستس اعلام می کند که مردم شهر را از پشیمانی رها می کند و تمام گناه و گناه آنها را به عهده می گیرد (نویسنده به عیسی مسیح اشاره می کند). در اینجا اورستس تا حدودی با نشان دادن قدرت او در غلبه بر ترحم به مردم شهر، بیش از حد نیچه را به تصویر می کشد. الکترا به دنبال زئوس می رود و به او وعده توبه می دهد.
هنگامی که الکترا جنایت خود را انکار می کند، اورستس می گوید که او گناه را به گردن خود می آورد. احساس گناه ناشی از عدم پذیرش مسئولیت اعمال خود به عنوان محصول آزادی فرد است. انکار اعمال خود به معنای موافقت با این است که انجام آن اقدامات در وهله اول اشتباه بوده است.
با انجام این کار، الکترا توانایی خود در انتخاب آزادانه ارزش های خود را رد می کند (از نظر سارتر، یک عمل بد نیت). در عوض، او ارزش هایی را می پذیرد که زئوس به او تحمیل می کند. الکترا در رد قتل کلیتمنسترا و اگیستوس به زئوس اجازه می دهد تا گذشته خود را برای او تعیین کند.
او آزادی خود را با اجازه دادن به گذشته اش به معنایی که خودش به آن نداده است تسلیم می کند و در نتیجه به معنایی که از او برخاسته است مقید میشود. الکترا می تواند مانند اورستس، قتل ها را درست ببیند و بنابراین احساس گناه را رد کند. در عوض، او به زئوس اجازه می دهد تا به او بگوید که این قتل ها اشتباه بوده و او را درگیر یک جنایت کند.
خشمگین ها تصمیم می گیرند او را تنها بگذارند تا منتظر ضعیف شدن اورستس باشند تا بتوانند به او حمله کنند. معلم وارد می شود اما فوریس به او اجازه عبور نمی دهد. اورست به او دستور می دهد که در را باز کند تا بتواند مردم خود را مورد خطاب قرار دهد. اورستس به آنها اطلاع می دهد که جنایات آنها را به عهده گرفته است و آنها باید بیاموزند که بدون پشیمانی زندگی جدیدی برای خود بسازند.
او آرزو می کند که پادشاهی بدون پادشاهی باشد، و قول می دهد که گناهان، مردگان و مگس هایشان را با خود ببرد. اورستس با گفتن داستان پیپر پیپر، در حالی که خشمگین ها به دنبال او هستند، به سمت نور می رود.
بخشی از مگسها
سرباز اول: نمیدانم این دَم غروب مگسها چه مرگشان است: خیلی زیاد شدهاند و وحشتناک.
سرباز دوم: مُرده بو می کشند و این است که سرِ کیفند. دیگر جرأت ندارم خمیازه بکشم، مبادا که در دک و دهان باز شدهام فرو روند و در ته حلقم جولان دهند. (الکتر لحظهای ظاهر شده و دوباره پنهان میشود.) گوش کن، صدایی برخاسته، صدای قِرچ قروچی.
سرباز اول: این صدا بر اثر جلوس فرمودن آگاممنون بر تخت خود است.
سرباز دوم: اوه آگاممنون که سرین پهنش، الوار اریکه را به قرچ قروچ میاندازد. محال است رفیق، مُردهها وزنی ندارند.
سرباز اول: این افراد عادی هستند که وزنی ندارند. اما او، قبل از آنکه مُردهای باشد از تیره شاهان، مَرد دلزندهای بود برازنده شاهی که، مجموع وزنش، صد و بیست و پنج کیلو بود. این که از او مختصر وزنی باقی نمانده باشد، احتمالش خیلی کم است.
سرباز دوم: با این حساب… تو خیال میکنی که او اینجاست؟
سرباز اول: میخواهی کجا باشد؟ اگر من شاه مُردهای بودم، خودِ من، و اگر هر سال اجازه داشتم تا برای بیست و چهار ساعت، پای به این عالم بگذارم، خاطرجمع باش که بازمیگشتم تا بر تختِ خود جلوس کنم، و اگر میشد تمام روز را بر آن جلوس میفرمودم، و بیآنکه آزاری برای کسی داشته باشم، خاطرههای خوش سابق را به یاد میآوردم.
سرباز دوم: تو این را میگویی برای اینکه زندهای. اما اگر، دیگر یک آدم زنده نبودی، شاید همانقدر عیب و ایراد داشتی که دیگر مُردهها. (سرباز اول کشیدهای به صورت او میزند.) آهای! آهای!
سرباز اول: این برای خیر و صلاح توست؛ نگاه کن، به یک ضرب هفت تا کشتهام، یک دسته کامل.
سرباز دوم: مُردهها؟
سرباز اول: خیر. مگسها. دستهایم پر خون است. (دستهایش را روی نیمشلواری خود کشیده و خشک میکند.) مگسهای کوفتی.
سرباز دوم: ای کاش به لطف خدایان میشد که تنها، صورت وهمی آنها به دنیا میآمد. کمی به این مُردهها توجه کن: لام تا کام حرف نمیزنند، طوری آرامیدهاند که هیچ مزاحمتی برای یکدیگر ندارند. فرق نمیکند، این مگسهای سقط شده هم، میتوانند مثل آنها باشند.
سرباز اولزبان به دهن بگیر، اگر به تصور خود راه میدادم که در اینجا هیکل خیالی مگسها وجود دارد، تازه، علاوه بر آن. سرباز دوم
چرا که نه؟
سرباز اول: میفهمی چه میگویی؟ با این شکل که میلیونها حشره در روز میمیرند؛ اگر دستی پیدا میشد و همه آنهایی را که از تابستانِ گذشته تاکنون تلف شدهاند، در شهر رها میکرد؛ احتمالا به ازای هر صورت زنده آنها، الانه با سیصد و شصت و پنج هیکل خیالی مواجه بودیم که دورِ سرمان چرخ میزدند.
اَخ! شاید که در فضای بیمزه شکرین مگس آلود، مگس میبلعیدیم، هوا میخوردیم و مگس پایین میدادیم، و خط به هم پیوسته چسبناکی از مگسها را به درون ریهها و دل و رودههایمان میریختیم… بگو ببینم، شاید برای همین حرفها است که بوهای عجیب و غریبی در فضای این تالار پراکنده است.
سرباز دوم: به! بوی عفونت چند انسان مُرده، برای پر کردن فضای تالاری به مساحت هزار فوت مربع، مثل همین تالار، کفایت میکند. گفته میشود که مُردههای ما دهان بدبویی دارند.
اگر به کتاب مگسها علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار ژان پل سارتر در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده و فیلسوف بزرگ نیز آشنا شوید.
14 مهر 1402
مگسها
«مگسها» اثری است از ژان پل سارتر (نویسنده و فیلسوف فرانسوی، از ۱۹۰۵ تا ۱۹۸۰) که در سال ۱۹۴۳ منتشر شده است. این نمایشنامه به روایت داستانی اساطیری در یکی از شهرهای یونان باستان میپردازد.
دربارهی مگسها
مگسها نام نمایشنامهای است از نویسنده و فیلسوف فرانسوی، ژان پل سارتر. این نمایشنامه درامی است که در سه پرده روایت میشود و در سال ۱۹۴۳ نوشته شدهاست. شخصیتهای این نمایشنامه را اساطیر و خدایان روم باستان، از جمله ژوپیتر، اورستس،آیگیستوس و غیره تشکیل میدهند و داستان، حول ماجرای برخورد این شخصیتها در دوران کلاسیک شکل میگیرد. اورستس و خواهرش الکترا به دنبال انتقام مرگ پدرشان هستند که حوادث داستان اتفاق میافتد.
نمایشنامهی مگسها از ژان پل سارتر برای خوانندهای که به دنبال لذت از متنی ادبی است، آرامش نمیآورد و دیدن نمایش آن نیز. زیرا که، مگسها قصه ناآرامیها و کلافگیهای روح آدمی است. داستان ازخودبیگانگیها، دروغها، خیانتها، جداییها و جنایتهاست و در پس این همه آنگاه، ندامت، پشیمانی و دلهرههای همراه آن.
تقابلهای عشق و نفرت، پیری و جوانی، داشتنها و نداشتنها و… ساختار اصلی نمایشنامه مگسها را تشکیل میدهد. در این میان اصلیترین تقابل نمایشنامه، تقابل تاریخی شخصیتهای زن و مرد است.
زنها و مردهای داستان دو مثلث را در ساختار آن به وجود آوردهاند که در مثلث مردان «اورست»، «آگاممنون» و «اژیست» و در مثلث زنان «کلیتمنستر» زن خائن آگاممنون، «الکتر» دخترشان و «زنی جوان» قرار گرفتهاند. تقابل اصلی در این دو مثلث اما، تفاوت جنسیت نیست، بلکه کنش و واکنشهای هر یک در مواجهه با موقعیتها و وضعیتهای به وجود آمده و بروز رفتارهای خاص، محور اصلی این تقابل است.
کتاب مگسها در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۰ با بیش از ۲۹۰۰ رای و ۲۸۳ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از مهدی روشنزاده، صدیق آذر و قاسم صنعوی به بازار عرضه شده است.
داستان مگسها
پردهی اول
اورستس ابتدا به عنوان یک مسافر با معلم / غلام خود می آید و به دنبال دخالت نیست. اورستس در جستجوی یافتن خود سفر کرده است. او بیشتر در نوجوانی با چهره ای دخترانه وارد داستان می شود، فردی که مسیر و مسئولیت خود را نمی شناسد. او وارد شهر می شود و خود را فیلبوس («عاشق جوانی») معرفی می کند تا هویت واقعی خود را پنهان کند. زئوس اورستس را در سفر خود دنبال کرده است و در نهایت در آرگوس به او نزدیک می شود و خود را به عنوان دیمیتریوس (وابسته به دیمیتر، الهه ای که در واقع خواهر خود زئوس بود)، معرفی می کند.
اورستس در آستانه روز مردگان آمده است، روز سوگواری برای بزرگداشت کشته شدن آگاممنون پانزده سال قبل. هیچ شهروندی به غیر از یک پسربچه احمق آفازی با اورستس یا مربی او صحبت نمی کند زیرا آنها غریبه هستند و عزادار نیستند، پشیمان نیستند یا کاملا سیاه پوش نیستند.
اورستس با خواهرش الکترا ملاقات میکند و وضعیت وحشتناکی را میبیند که هم او و هم شهر در آن هستند. از زمانی که مادرش و آگیستوس پدرش را کشتند، با الکترا به عنوان یک دختر خدمتکار رفتار میشد. او مشتاق انتقام گرفتن است و از عزاداری برای گناهان و مرگ آگاممنون یا مردم شهر خودداری می کند.
پرده دوم
اورستس به مراسم مردگان می رود، جایی که ارواح خشمگین توسط آگیستوس برای یک روز آزاد می شوند و در آنجا به آنها اجازه داده می شود تا در شهر پرسه بزنند و کسانی را که به آنها ظلم کرده اند عذاب دهند. مردم شهر باید با گذاشتن مکانی در کنار میزهای خود و پذیرایی از آنها در تخت خود از روح ها استقبال کنند. اهالی شهر هدف خود را از زندگی این بوده اند که مدام عزاداری و پشیمانی از «گناهان» خود باشند.
الکترا در اواخر مراسم، با لباسی سفید در بالای غار می رقصد تا نماد جوانی و بی گناهی او باشد. او می رقصد و فریاد می زند تا آزادی خود را اعلام کند و انتظار سوگواری برای مرگ هایی را محکوم کند که برای مرگ او نیست. مردم شهر شروع به باور و فکر کردن به آزادی می کنند تا اینکه زئوس علامتی خلاف برای آنها ارسال می کند تا اوستس را از رویارویی با پادشاه فعلی منصرف کند.
اورستس و الکترا متحد می شوند و در نهایت تصمیم می گیرند که آگیستوس و کلمنسترا را بکشند. زئوس از آگیستوس دیدن می کند تا نقشه اورستس را به او بگوید و او را متقاعد کند که آن را متوقف کند. در اینجا زئوس دو راز خدایان را فاش می کند: ۱) مردم آزاد هستند و ۲) هنگامی که آزاد شدند و متوجه شدند، خدایان نمی توانند آنها را لمس کنند.
آن وقت موضوع بین مردها می شود. مراسم مردگان و افسانه آن آگیستوس را قادر می سازد تا کنترل و نظم شهر را حفظ کند و ترس را در بین آنها ایجاد کرده است. وقتی اورستس و الکترا با او روبهرو میشوند، آگیستوس از جنگیدن خودداری میکند. اورستس آگیستوس را می کشد و سپس به تنهایی به اتاق خواب کلمنسترا می رود و او را نیز میکشد.
پردهی سوم
اورستس و الکترا برای فرار از مردان و مگس ها به معبد آپولو فرار می کنند. در معبد، خشمها منتظر میمانند تا اورستس و الکترا از پناهگاه خارج شوند تا خشمها بتوانند به آنها حمله کرده و آنها را شکنجه کنند. الکترا از برادرش می ترسد و شروع به تلاش برای فرار از مسئولیت خود در قتل می کند.
او تلاش می کند تا از گناه و پشیمانی فرار کند و ادعا کند که فقط ۱۵ سال رویای قتل را در سر داشته است، در حالی که اورستس قاتل واقعی است. اورستس سعی می کند او را از گوش دادن به فوریس – که او را متقاعد می کند تا توبه کند و مجازات را بپذیرد، باز دارد.
زئوس تلاش می کند تا اورستس را متقاعد کند که جرم خود را کفاره دهد، اما اورستس می گوید که نمی تواند برای چیزی که جرم نیست کفاره بدهد. زئوس به الکترا می گوید که برای نجات آنها آمده است و اگر خواهر و برادر توبه کنند با کمال میل می بخشد و تاج و تخت را به آنها می دهد. اورست از تاج و تخت و دارایی های مردی که او کشته است، خودداری می کند.
اورستس احساس می کند که با برداشتن پرده از چشمان آنها و در معرض آزادی آنها شهر را نجات داده است. زئوس می گوید که مردم شهر از او متنفرند و منتظرند تا او را بکشند. او تنهاست صحنه در معبد آپولون نشان دهنده تصمیمی بین قانون خدا و خود قانون (خودمختاری) است.
زئوس اشاره می کند که اورست حتی برای خودش هم بیگانه است. سارتر اصالت اورست را با بیان این نکته نشان می دهد که از آنجایی که گذشته او آینده او را تعیین نمی کند، اورست هویت مشخصی ندارد: او آزادانه هر لحظه هویت خود را از نو می آفریند. او هرگز نمی تواند با قطعیت بداند کیست زیرا هویتش لحظه به لحظه تغییر می کند.
اورستس هنوز از انکار اعمال خود امتناع می ورزد. زئوس در پاسخ به اورستس می گوید که چگونه جهان و طبیعت را بر اساس نیکی نظم داده است و اورستس با رد این نیکی خود جهان هستی را طرد کرده است. اورست تبعید خود را از طبیعت و از بقیه بشریت می پذیرد.
اورستس استدلال می کند که زئوس پادشاه انسان نیست و زمانی که به آنها آزادی داد اشتباه کرد – در آن مرحله آنها دیگر تحت قدرت خدا نبودند. اورستس اعلام می کند که مردم شهر را از پشیمانی رها می کند و تمام گناه و گناه آنها را به عهده می گیرد (نویسنده به عیسی مسیح اشاره می کند). در اینجا اورستس تا حدودی با نشان دادن قدرت او در غلبه بر ترحم به مردم شهر، بیش از حد نیچه را به تصویر می کشد. الکترا به دنبال زئوس می رود و به او وعده توبه می دهد.
هنگامی که الکترا جنایت خود را انکار می کند، اورستس می گوید که او گناه را به گردن خود می آورد. احساس گناه ناشی از عدم پذیرش مسئولیت اعمال خود به عنوان محصول آزادی فرد است. انکار اعمال خود به معنای موافقت با این است که انجام آن اقدامات در وهله اول اشتباه بوده است.
با انجام این کار، الکترا توانایی خود در انتخاب آزادانه ارزش های خود را رد می کند (از نظر سارتر، یک عمل بد نیت). در عوض، او ارزش هایی را می پذیرد که زئوس به او تحمیل می کند. الکترا در رد قتل کلیتمنسترا و اگیستوس به زئوس اجازه می دهد تا گذشته خود را برای او تعیین کند.
او آزادی خود را با اجازه دادن به گذشته اش به معنایی که خودش به آن نداده است تسلیم می کند و در نتیجه به معنایی که از او برخاسته است مقید میشود. الکترا می تواند مانند اورستس، قتل ها را درست ببیند و بنابراین احساس گناه را رد کند. در عوض، او به زئوس اجازه می دهد تا به او بگوید که این قتل ها اشتباه بوده و او را درگیر یک جنایت کند.
خشمگین ها تصمیم می گیرند او را تنها بگذارند تا منتظر ضعیف شدن اورستس باشند تا بتوانند به او حمله کنند. معلم وارد می شود اما فوریس به او اجازه عبور نمی دهد. اورست به او دستور می دهد که در را باز کند تا بتواند مردم خود را مورد خطاب قرار دهد. اورستس به آنها اطلاع می دهد که جنایات آنها را به عهده گرفته است و آنها باید بیاموزند که بدون پشیمانی زندگی جدیدی برای خود بسازند.
او آرزو می کند که پادشاهی بدون پادشاهی باشد، و قول می دهد که گناهان، مردگان و مگس هایشان را با خود ببرد. اورستس با گفتن داستان پیپر پیپر، در حالی که خشمگین ها به دنبال او هستند، به سمت نور می رود.
بخشی از مگسها
سرباز اول: نمیدانم این دَم غروب مگسها چه مرگشان است: خیلی زیاد شدهاند و وحشتناک.
سرباز دوم: مُرده بو می کشند و این است که سرِ کیفند. دیگر جرأت ندارم خمیازه بکشم، مبادا که در دک و دهان باز شدهام فرو روند و در ته حلقم جولان دهند. (الکتر لحظهای ظاهر شده و دوباره پنهان میشود.) گوش کن، صدایی برخاسته، صدای قِرچ قروچی.
سرباز اول: این صدا بر اثر جلوس فرمودن آگاممنون بر تخت خود است.
سرباز دوم: اوه آگاممنون که سرین پهنش، الوار اریکه را به قرچ قروچ میاندازد. محال است رفیق، مُردهها وزنی ندارند.
سرباز اول: این افراد عادی هستند که وزنی ندارند. اما او، قبل از آنکه مُردهای باشد از تیره شاهان، مَرد دلزندهای بود برازنده شاهی که، مجموع وزنش، صد و بیست و پنج کیلو بود. این که از او مختصر وزنی باقی نمانده باشد، احتمالش خیلی کم است.
سرباز دوم: با این حساب… تو خیال میکنی که او اینجاست؟
سرباز اول: میخواهی کجا باشد؟ اگر من شاه مُردهای بودم، خودِ من، و اگر هر سال اجازه داشتم تا برای بیست و چهار ساعت، پای به این عالم بگذارم، خاطرجمع باش که بازمیگشتم تا بر تختِ خود جلوس کنم، و اگر میشد تمام روز را بر آن جلوس میفرمودم، و بیآنکه آزاری برای کسی داشته باشم، خاطرههای خوش سابق را به یاد میآوردم.
سرباز دوم: تو این را میگویی برای اینکه زندهای. اما اگر، دیگر یک آدم زنده نبودی، شاید همانقدر عیب و ایراد داشتی که دیگر مُردهها. (سرباز اول کشیدهای به صورت او میزند.) آهای! آهای!
سرباز اول: این برای خیر و صلاح توست؛ نگاه کن، به یک ضرب هفت تا کشتهام، یک دسته کامل.
سرباز دوم: مُردهها؟
سرباز اول: خیر. مگسها. دستهایم پر خون است. (دستهایش را روی نیمشلواری خود کشیده و خشک میکند.) مگسهای کوفتی.
سرباز دوم: ای کاش به لطف خدایان میشد که تنها، صورت وهمی آنها به دنیا میآمد. کمی به این مُردهها توجه کن: لام تا کام حرف نمیزنند، طوری آرامیدهاند که هیچ مزاحمتی برای یکدیگر ندارند. فرق نمیکند، این مگسهای سقط شده هم، میتوانند مثل آنها باشند.
سرباز اولزبان به دهن بگیر، اگر به تصور خود راه میدادم که در اینجا هیکل خیالی مگسها وجود دارد، تازه، علاوه بر آن. سرباز دوم
چرا که نه؟
سرباز اول: میفهمی چه میگویی؟ با این شکل که میلیونها حشره در روز میمیرند؛ اگر دستی پیدا میشد و همه آنهایی را که از تابستانِ گذشته تاکنون تلف شدهاند، در شهر رها میکرد؛ احتمالا به ازای هر صورت زنده آنها، الانه با سیصد و شصت و پنج هیکل خیالی مواجه بودیم که دورِ سرمان چرخ میزدند.
اَخ! شاید که در فضای بیمزه شکرین مگس آلود، مگس میبلعیدیم، هوا میخوردیم و مگس پایین میدادیم، و خط به هم پیوسته چسبناکی از مگسها را به درون ریهها و دل و رودههایمان میریختیم… بگو ببینم، شاید برای همین حرفها است که بوهای عجیب و غریبی در فضای این تالار پراکنده است.
سرباز دوم: به! بوی عفونت چند انسان مُرده، برای پر کردن فضای تالاری به مساحت هزار فوت مربع، مثل همین تالار، کفایت میکند. گفته میشود که مُردههای ما دهان بدبویی دارند.
اگر به کتاب مگسها علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار ژان پل سارتر در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده و فیلسوف بزرگ نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات جهان، داستان تاریخی، فیلمنامه/نمایشنامه
۰ برچسبها: ادبیات جهان، ژان پل سارتر، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب