«استپ» یا «بیابان» اثری است از آنتون چخوف (پزشک و نویسندهی روسی، از ۱۸۶۰ تا ۱۹۰۴) که در سال ۱۸۸۸ منتشر شده است. این کتاب دربارهی سفر پسر جوانی در استپ وسیع و متروک روسیه است که در آنجا با شخصیتهای مختلفی روبرو میشود.
دربارهی استپ
«استپ» رمانی نوشته آنتون چخوف، یکی از مشهورترین نویسندگان روسی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. این اولین بار در سال ۱۸۸۸ منتشر شد. این داستان بخشی از کارهای اولیه چخوف است که استعداد او را در به تصویر کشیدن زندگی مردم عادی در روستاهای روسیه نشان میدهد.
داستان در استپ های وسیع و متروکه جنوب روسیه اتفاق می افتد، داستان سفر پسر جوانی به نام یگوروشکا را دنبال می کند که برای تابستان با عمویش، یک جراح دامپزشکی، فرستاده می شود. در طول سفر، یگوروشکا زیبایی و سختی منظره استپ را تجربه می کند و در طول مسیر با شخصیت های مختلفی روبرو می شود.
داستان جوهر زندگی روستایی روسیه را به تصویر می کشد و سادگی، انزوا و انعطاف پذیری مردم ساکن در استپ را به تصویر می کشد. مشاهدات دقیق و توصیفات واضح چخوف تصویری تلخ از وضعیت انسان و پیچیدگی های طبیعت را ترسیم می کند.
«استپ» اغلب به دلیل نثر غنایی، شخصیت پردازی های روشنگر و تصویری جوی از حومه روسیه مورد ستایش قرار می گیرد. این کتاب کلاسیک ادبیات روسی به حساب میآید و به بسیاری از زبانها ترجمه شده و بر نسلهای نویسندگان در سراسر جهان تأثیر گذاشته است.
رمان استپ در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۰ با بیش از ۱۱۰۰ رای و ۹۴ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از سروش حبیبی و هوشنگ پیرنظر به بازار عرضه شده است.
داستان استپ
«استپ» نوشته آنتون چخوف سفر پسر جوانی به نام یگوروشکا را دنبال میکند که از خانهاش میرود تا با عمویش، یک جراح دامپزشک، در تابستان زندگی کند. داستان با خروج یگوروشکا از خانواده اش آغاز می شود، در حالی که او سوار بر واگنی می شود که به سمت استپ می رود. در طول سفر، یگوروشکا با مجموعهای از شخصیتها، از جمله همسفران و دهقانان روبرو میشود، که هر کدام داستانها و مبارزات خود را دارند. این فعل و انفعالات نگاهی اجمالی به زندگی مردمی که در وسعت وسیع استپ ساکن هستند را ارائه می دهد.
همانطور که یگوروشکا به عمق استپ سفر می کند، به طور فزاینده ای مجذوب زیبایی و انزوای مناظر می شود. او از افق بی پایان، مزارع وسیع چمن، و گاه نگاهی اجمالی به حیات وحش شگفت زده می شود. در طول راه، او با دستیار عمویش، واسیلی، که در این محیط ناآشنا مربی و راهنمای او می شود، پیوند برقرار می کند. از طریق آموزه های واسیلی، یگوروشکا درک عمیق تری از طبیعت و زندگی در استپ به دست می آورد.
با پیشروی تابستان، تجربیات یگوروشکا در استپ، درک او را از دنیای اطرافش شکل می دهد. او شاهد مبارزات مردمی است که در این محیط خشن امرار معاش می کنند و لحظات زیبایی و رفاقت را نیز شاهد است. در نهایت، «استپ» داستانی است به سن بلوغ که مضامین بی گناهی، رشد و به هم پیوستگی انسانیت و طبیعت را بررسی می کند. توصیفات زنده و مشاهدات دقیق چخوف جوهر زندگی روستایی روسیه را به تصویر می کشد و «استپ» را به یک کلاسیک ادبیات جاودانه تبدیل می کند.
بخشهایی از استپ
نزدیک ظهر درشکه از جاده خارج شد و به سمت راست پیچید. اندکى با سرعت قدم آهسته جلو رفت و سپس ایستاد. یه گروشکا صداى نرم نوازش کننده جریان آبى را شنید و احساس کرد هواى دیگرى، نرم و خنک به گونههایش خورد.
از میان سوراخ ساقه نى مانندى که دست نیکوکارى به زمین فرو کرده بود رشته باریک آبى از برآمدگى پَستى که دست طبیعت از چیدن چند تخته سنگ روى هم ساخته بود سرازیر بود، آب، زلال و درخشان در نور آفتاب شادمانه به زمین مىریخت و با زمزمه نرمى اما گویى که مىپنداشت رودخانه خروشان وجوشانى است به سمت چپ مىرفت و دور مىشد. اندکى دورتر از سرچشمه جویبار باریک پهن مىشد و برکهاى تشکیل مىداد، ولى اشعه سوزان آفتاب و زمین خشک و سوخته آزمندانه آن را مىبلعید و توانش را مىمکید.
اما کمى دورتر ظاهرا با جویبار دیگرى به هم مىآمیخت زیرا صد قدم دورتر گل و گیاه انبوهى، سبز و خرم، اطراف آن را پوشانده بود و همین که درشکه به آن جا نزدیک شد سه پرنده کوچک با سر و صدا از میان آن بیرون پریدند.
………………….
زدیک ظهر بریچکا به راست پیچید و از جاده خارج شد و اندکی به کندی پیش رفت و سرانجام ایستاد. یگوروشکا زمزمهی آرام و بسیار دلنوازی شنید و احساس کرد هوایی دیگر، هوایی خنک و نرم و مخملین، چهرهاش را نوازش میکند.
از درون تپهای که دست طبیعت از خرسنگهای زشت و نتراشیده سرهم کرده بود، از دل نائی از ساقهی شوکران که به دست نیکوکار ناشناسی کار گذاشته شده بود، باریکهآبی فرومیریخت. آب بر زمین فرود میآمد و زلال و شادمانه، درخشان در آفتاب و بهنرمی ترانهخوان، خود را سیل زورمند و خروشانی میپنداشت و به چپ میشتافت و دور میشد و اندکی آنسوتر به شکل آبگیر کوچکی دامن میگسترد.
پرتو سوزان خورشید بر آن فرومیتابید و خاک تفتهی تشنه حریصانه آن را مینوشید و بدینسان زورش کاستی میگرفت، اما دورترک به نهر کوچک دیگری نظیر خود میپیوست. صدقدمی پایینتر، تودهی انبوه و شادابی از بوتههای جارو کنار این نهر رُسته بود و وقتی بریچکا به آن نزدیک شد، چند پاشلک جیرجیرکنان پر زدند و از آن دور شدند.
مسافران کنار نهر مستقر شدند تا استراحتی کنند و به اسبها قصیل دهند. کوزمیچُف و پدرکریستوفر در سایه کمرمق بریچکا و اسبهای بازشده روی نمدی نشستند و شروع به خوردن کردند. پس از آنکه پدرکریستوفر جرعهای آب نوشید و یک تخممرغ تنوری خورد، فکر نیک و شادیبخشی که پیشتر از گرما بیحال و بیحرکت شده و در مغز او گرفتار آمده بود دوباره جان گرفت و خواست بیرون بتراود.
کشیش نگاه محبتآمیزی به یگوروشکا انداخت و اندکی به جویدن ادامه داد و بعد شروع کرد: «میدانی پدرجان، من خودم در جوانی تحصیل علم کردهام. خداوند عالم از همان بچگی هوش و استعداد فراوانی به من عطا کرده بود، چنانکه هیچکس به پایم نمیرسید. وقتی به سن وسال تو بودم، بهعکس همسالانم، با این استعداد مایهٔ خشنودی پدر و مادر و معلمم را فراهم میکردم.»
………………………
یگروشکا به یاد مادربزرگش افتاد که زیر درختان آلبالو در گورستان آرمیده بود. او را به خاطر آورد که در تابوت خفته و روی چشم هایش سکه گذارده بودند سپس در تابوت را میخ کردند و او را درون مزار جای دادند و حتی صدای خشک خاکی که روی تابوت می ریختند، به یادش آمد… مادر بزرگش را در خیال مجسم کرد که اکنون بیچاره و منزوی درون تابوت تاریک افتاده است. در خیال خود، باز او را دید که ناگهان بیدار شد و چون ندانست کجاست با مشت به تابوت کوفت و کمک خواست و در پایان، دهشتزده مدهوش شد و دوباره جان داد.
اگر به کتاب استپ علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار آنتون چخوف در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
16 بهمن 1402
استپ
«استپ» یا «بیابان» اثری است از آنتون چخوف (پزشک و نویسندهی روسی، از ۱۸۶۰ تا ۱۹۰۴) که در سال ۱۸۸۸ منتشر شده است. این کتاب دربارهی سفر پسر جوانی در استپ وسیع و متروک روسیه است که در آنجا با شخصیتهای مختلفی روبرو میشود.
دربارهی استپ
«استپ» رمانی نوشته آنتون چخوف، یکی از مشهورترین نویسندگان روسی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. این اولین بار در سال ۱۸۸۸ منتشر شد. این داستان بخشی از کارهای اولیه چخوف است که استعداد او را در به تصویر کشیدن زندگی مردم عادی در روستاهای روسیه نشان میدهد.
داستان در استپ های وسیع و متروکه جنوب روسیه اتفاق می افتد، داستان سفر پسر جوانی به نام یگوروشکا را دنبال می کند که برای تابستان با عمویش، یک جراح دامپزشکی، فرستاده می شود. در طول سفر، یگوروشکا زیبایی و سختی منظره استپ را تجربه می کند و در طول مسیر با شخصیت های مختلفی روبرو می شود.
داستان جوهر زندگی روستایی روسیه را به تصویر می کشد و سادگی، انزوا و انعطاف پذیری مردم ساکن در استپ را به تصویر می کشد. مشاهدات دقیق و توصیفات واضح چخوف تصویری تلخ از وضعیت انسان و پیچیدگی های طبیعت را ترسیم می کند.
«استپ» اغلب به دلیل نثر غنایی، شخصیت پردازی های روشنگر و تصویری جوی از حومه روسیه مورد ستایش قرار می گیرد. این کتاب کلاسیک ادبیات روسی به حساب میآید و به بسیاری از زبانها ترجمه شده و بر نسلهای نویسندگان در سراسر جهان تأثیر گذاشته است.
رمان استپ در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۰ با بیش از ۱۱۰۰ رای و ۹۴ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از سروش حبیبی و هوشنگ پیرنظر به بازار عرضه شده است.
داستان استپ
«استپ» نوشته آنتون چخوف سفر پسر جوانی به نام یگوروشکا را دنبال میکند که از خانهاش میرود تا با عمویش، یک جراح دامپزشک، در تابستان زندگی کند. داستان با خروج یگوروشکا از خانواده اش آغاز می شود، در حالی که او سوار بر واگنی می شود که به سمت استپ می رود. در طول سفر، یگوروشکا با مجموعهای از شخصیتها، از جمله همسفران و دهقانان روبرو میشود، که هر کدام داستانها و مبارزات خود را دارند. این فعل و انفعالات نگاهی اجمالی به زندگی مردمی که در وسعت وسیع استپ ساکن هستند را ارائه می دهد.
همانطور که یگوروشکا به عمق استپ سفر می کند، به طور فزاینده ای مجذوب زیبایی و انزوای مناظر می شود. او از افق بی پایان، مزارع وسیع چمن، و گاه نگاهی اجمالی به حیات وحش شگفت زده می شود. در طول راه، او با دستیار عمویش، واسیلی، که در این محیط ناآشنا مربی و راهنمای او می شود، پیوند برقرار می کند. از طریق آموزه های واسیلی، یگوروشکا درک عمیق تری از طبیعت و زندگی در استپ به دست می آورد.
با پیشروی تابستان، تجربیات یگوروشکا در استپ، درک او را از دنیای اطرافش شکل می دهد. او شاهد مبارزات مردمی است که در این محیط خشن امرار معاش می کنند و لحظات زیبایی و رفاقت را نیز شاهد است. در نهایت، «استپ» داستانی است به سن بلوغ که مضامین بی گناهی، رشد و به هم پیوستگی انسانیت و طبیعت را بررسی می کند. توصیفات زنده و مشاهدات دقیق چخوف جوهر زندگی روستایی روسیه را به تصویر می کشد و «استپ» را به یک کلاسیک ادبیات جاودانه تبدیل می کند.
بخشهایی از استپ
نزدیک ظهر درشکه از جاده خارج شد و به سمت راست پیچید. اندکى با سرعت قدم آهسته جلو رفت و سپس ایستاد. یه گروشکا صداى نرم نوازش کننده جریان آبى را شنید و احساس کرد هواى دیگرى، نرم و خنک به گونههایش خورد.
از میان سوراخ ساقه نى مانندى که دست نیکوکارى به زمین فرو کرده بود رشته باریک آبى از برآمدگى پَستى که دست طبیعت از چیدن چند تخته سنگ روى هم ساخته بود سرازیر بود، آب، زلال و درخشان در نور آفتاب شادمانه به زمین مىریخت و با زمزمه نرمى اما گویى که مىپنداشت رودخانه خروشان وجوشانى است به سمت چپ مىرفت و دور مىشد. اندکى دورتر از سرچشمه جویبار باریک پهن مىشد و برکهاى تشکیل مىداد، ولى اشعه سوزان آفتاب و زمین خشک و سوخته آزمندانه آن را مىبلعید و توانش را مىمکید.
اما کمى دورتر ظاهرا با جویبار دیگرى به هم مىآمیخت زیرا صد قدم دورتر گل و گیاه انبوهى، سبز و خرم، اطراف آن را پوشانده بود و همین که درشکه به آن جا نزدیک شد سه پرنده کوچک با سر و صدا از میان آن بیرون پریدند.
………………….
زدیک ظهر بریچکا به راست پیچید و از جاده خارج شد و اندکی به کندی پیش رفت و سرانجام ایستاد. یگوروشکا زمزمهی آرام و بسیار دلنوازی شنید و احساس کرد هوایی دیگر، هوایی خنک و نرم و مخملین، چهرهاش را نوازش میکند.
از درون تپهای که دست طبیعت از خرسنگهای زشت و نتراشیده سرهم کرده بود، از دل نائی از ساقهی شوکران که به دست نیکوکار ناشناسی کار گذاشته شده بود، باریکهآبی فرومیریخت. آب بر زمین فرود میآمد و زلال و شادمانه، درخشان در آفتاب و بهنرمی ترانهخوان، خود را سیل زورمند و خروشانی میپنداشت و به چپ میشتافت و دور میشد و اندکی آنسوتر به شکل آبگیر کوچکی دامن میگسترد.
پرتو سوزان خورشید بر آن فرومیتابید و خاک تفتهی تشنه حریصانه آن را مینوشید و بدینسان زورش کاستی میگرفت، اما دورترک به نهر کوچک دیگری نظیر خود میپیوست. صدقدمی پایینتر، تودهی انبوه و شادابی از بوتههای جارو کنار این نهر رُسته بود و وقتی بریچکا به آن نزدیک شد، چند پاشلک جیرجیرکنان پر زدند و از آن دور شدند.
مسافران کنار نهر مستقر شدند تا استراحتی کنند و به اسبها قصیل دهند. کوزمیچُف و پدرکریستوفر در سایه کمرمق بریچکا و اسبهای بازشده روی نمدی نشستند و شروع به خوردن کردند. پس از آنکه پدرکریستوفر جرعهای آب نوشید و یک تخممرغ تنوری خورد، فکر نیک و شادیبخشی که پیشتر از گرما بیحال و بیحرکت شده و در مغز او گرفتار آمده بود دوباره جان گرفت و خواست بیرون بتراود.
کشیش نگاه محبتآمیزی به یگوروشکا انداخت و اندکی به جویدن ادامه داد و بعد شروع کرد: «میدانی پدرجان، من خودم در جوانی تحصیل علم کردهام. خداوند عالم از همان بچگی هوش و استعداد فراوانی به من عطا کرده بود، چنانکه هیچکس به پایم نمیرسید. وقتی به سن وسال تو بودم، بهعکس همسالانم، با این استعداد مایهٔ خشنودی پدر و مادر و معلمم را فراهم میکردم.»
………………………
یگروشکا به یاد مادربزرگش افتاد که زیر درختان آلبالو در گورستان آرمیده بود. او را به خاطر آورد که در تابوت خفته و روی چشم هایش سکه گذارده بودند سپس در تابوت را میخ کردند و او را درون مزار جای دادند و حتی صدای خشک خاکی که روی تابوت می ریختند، به یادش آمد… مادر بزرگش را در خیال مجسم کرد که اکنون بیچاره و منزوی درون تابوت تاریک افتاده است. در خیال خود، باز او را دید که ناگهان بیدار شد و چون ندانست کجاست با مشت به تابوت کوفت و کمک خواست و در پایان، دهشتزده مدهوش شد و دوباره جان داد.
اگر به کتاب استپ علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار آنتون چخوف در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات جهان، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: آنتون چخوف، ادبیات جهان، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب