«تهران در بعدازظهر» اثری است از مصطفی مستور (نویسندهی اهل اهواز، متولد ۱۳۴۳) که در سال ۱۳۸۹ منتشر شده است. این مجموعه شامل ۶ داستان کوتاه ازاین نویسنده است.
دربارهی تهران در بعدازظهر
کتاب «تهران در بعدازظهر» اثر مصطفی مستور مجموعهای از شش داستان کوتاه است که هر کدام به نوبه خود روایتی از زندگی روزمره آدمها و چالشهای اجتماعی، فلسفی و عاطفی آنها را به تصویر میکشد.
این کتاب در سال ۱۳۸۹ منتشر شد و با سبک خاص و شناختهشده مستور در ادبیات معاصر ایران جایگاه ویژهای دارد. مستور در این داستانها از تکنیکهای ساده و روایتی بهره میبرد که باعث میشود مخاطب بدون پیچیدگیهای زبانی و ساختاری به عمق مفاهیم داستانی نفوذ کند.
یکی از ویژگیهای بارز این مجموعه، محوریت زنان و نقش آنها در زندگی مردان است. در هر کدام از داستانها، زن به عنوان شخصیتی مؤثر در زندگی مردان ظاهر میشود؛ خواه در قالب عشقی پنهان و عمیق، خواه به شکل تضادی فلسفی. این نقشآفرینی زنان در داستانها باعث میشود خواننده به ارتباط عمیقتر و پیچیدهتر میان انسانها فکر کند.
داستانهای این مجموعه همگی به نوعی به مسئله عشق و تأثیرات آن در زندگی افراد اشاره دارند، اما این عشق تنها به روابط عاشقانه محدود نمیشود و ابعاد مختلفی از زندگی عاطفی انسان را مورد بررسی قرار میدهد.
در داستان «هیاهو در شیب بعدازظهر»، چند جوان به سفری میروند و طی این سفر تجربیاتی از دنیای اطراف خود و چیستی آن به دست میآورند. این داستان با نگاهی طنزآمیز و فلسفی به مسائل روزمره، ما را به تأمل درباره وجود و معنای زندگی دعوت میکند. در این روایت، مستور به نحوی توانسته است ترکیبی از تفکرات فلسفی و دغدغههای انسانی را در قالب یک داستان ساده به نمایش بگذارد.
داستان دوم با عنوان «چند روایت معتبر درباره بهشت» روایت لطیفی از زندگی یک پسر بچه با مشکل ذهنی است که عشق و محبت خود را به خواهرش نشان میدهد. این داستان با نگاهی احساسی و در عین حال تراژیک، به مفهوم بهشت و خوشبختی میپردازد. امید کودک به زندگی در بهشت، که در آن مشکلات جسمی و ذهنیاش حل میشوند، تمثیلی از آرزوی آدمی برای یافتن آرامش در دنیایی دیگر است.
عنوان داستان سوم یعنی «تهران در بعدازظهر»، که عنوان اصلی کتاب نیز از آن گرفته شده، نشاندهنده روزمرگیهای چند گروه از مردم در شهر تهران است. در این داستان موازی، مستور روایات مختلفی از رابطهها و چالشهای عاطفی را در دل زندگی شهری تهران بیان میکند. این داستان با تمرکز بر لحظات خاص و بحرانهای احساسی در یک بعدازظهر، نگاهی به تنهایی و ناامیدیهای انسانهای معاصر دارد.
داستان چهارم «چند روایت معتبر از دوزخ» به تکگویی یک زن فاحشه میپردازد که درباره آخرین مشتریاش و حرفهایی که او راجع به بهشت و جهنم زده است، تأمل میکند. این داستان نه تنها به زندگی شخصی این زن میپردازد، بلکه به مسائل اجتماعی و فرهنگی مانند روسپیگری و نقش آن در جامعه نیز اشاره دارد. نگاه نویسنده به این موضوع، نگاهی عمیق و پیچیده به مسائل اخلاقی و انسانی است.
در «چند روایت معتبر درباره برزخ»، مستور به روایت زندگی یک دانشجوی دکتری میپردازد که در مترو عاشق دختری به نام سوفیا میشود. این داستان نیز با نگاهی فلسفی به مفاهیم عشق و انتخاب در زندگی، ماجرایی پر از تضادهای درونی و احساسی را بیان میکند. عشق دانشجو به سوفیا و حضور همکلاسیاش به عنوان فردی که در این رابطه نقش بازی میکند، فضایی برزخگونه ایجاد میکند که شخصیت اصلی داستان را درگیر کشمکشهای درونی میسازد.
داستان پایانی با نام «چند مسئله ساده» به مسائل اجتماعی مختلفی میپردازد که به شکلی نمادین و طنزآمیز مانند مسائل ریاضی بیان شدهاند. این داستان، با نگاه اجتماعی و انتقادی، مخاطب را به چالش میکشد و حل این مسائل را به عهده خواننده میگذارد. طنز تلخی که در این داستان وجود دارد، از ویژگیهای برجسته این اثر به شمار میرود و مخاطب را وادار به اندیشیدن درباره معضلات اجتماعی میکند.
یکی از نقاط قوت این مجموعه داستانی، تکرار برخی شخصیتها در داستانهای دیگر آثار مستور است. این امر باعث میشود خوانندگان پیگیر سرنوشت این شخصیتها باشند و حس آشنایی و نزدیکی بیشتری با آنها پیدا کنند. این تکنیک نویسندگی که در آثار پیشین مستور نیز دیده میشود، به ایجاد یک جهان داستانی منسجم و پیوسته کمک میکند.
مجموعه داستان «تهران در بعدازظهر» به طور کلی نشاندهنده تغییر نگرش مستور نسبت به زنان است. در این اثر، او به شکلی تازه و عمیق به مسائل عاطفی و اجتماعی میپردازد و توانسته است تصویری از زن معاصر در دل جامعه امروز ایران ارائه دهد. این نگرش در داستانهای مختلف کتاب، به ویژه در داستان «تهران در بعدازظهر»، به اوج خود میرسد و نشاندهنده دیدگاه خاص مستور درباره روابط انسانی و عشق است.
با اینکه کتاب «تهران در بعدازظهر» از نظر حجم کوچک است، اما محتوا و مضامین آن بسیار عمیق و تأملبرانگیز هستند. مستور در این مجموعه توانسته است با استفاده از داستانهای کوتاه و ساده، مفاهیم پیچیدهای از زندگی، عشق، و روابط انسانی را به تصویر بکشد و مخاطب را به تفکر درباره آنها دعوت کند.
کتاب تهران در بعدازظهر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۰۸ با بیش از ۱۳۳۱ رای و ۱۰۲ نقد و نظر است.
فهرست داستانهای تهران در بعدازظهر
- هیاهو در شیب بعداز ظهر: این داستان روایتی است از چند جوان که با هم به پیکنیک رفتهاند اما یکی از آنها از گروه جدا میشود و به دنبال عکاسی میرود.
- چند روایت معتبر درباره بهشت:این داستان از زبان کودکی است که مشکل ذهنی دارد و به خواهرش عشق میورزد.
- تهران در بعد از ظهر: این داستان خود شامل چند داستان است که به شکل موازی در شهر تهران اتفاق میافتد.
- چند روایت معتبر از دوزخ: دختری که معصومیت خود را از دست داده و حالا با خود به حرفهایی از بهشت و جهنم فکر میکند.
- چند روایت معتبر دربارهی برزخ: پسری در مترو عاشق شده اما این تازه شروع ماجراست.
- چند مسئله ساده: این داستان روایتگر چند داستان ساده و کوتاه اجتماعی است.
بخشهایی از تهران در بعدازظهر
من هیچ توضیحی نمی خوام. آره من دارم اشتباه می کنم. حق با توئه. من احمق ده ساله که دارم اشتباه می کنم. اگه یه حرف راست تو زندگی ت زده باشی همینه که الان گفتی. اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم. اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم.
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صدبار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم پایین. هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم…من نمی گم هر غلطی خواستی نکن، من می گم دست از سر من بردار و برو یه احمق دیگه پیدا کن. توی زن ها تا دلت بخواد احمق هست.
از اون هایی که تا یه مرد به شون گفت دوستت دارم باورشون می شه و عاشقش می شن. ازاون هایی که تا شوهرشون غلطی کرد می زنند زیر گریه. خوب من نیستم. یعنی دیگه نمی خوام باشم. چرا گورت رو گم نمی کنی؟
………………..
دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا، همین حالا، نه توی بهشت، کله ام کوچک شود. بعد یه هو چشمم می افتد به آب توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند، اما بعد غرق شده اند و مرده اند و حالا از جاشان تکان نمی خورند.
………………..
پسر سرش را از روی کاغذ تا دست های زنی که برابرش ایستاده بود بالا آورد. لحظه ای زل زد به ساعت فانتزی صفحه بزرگی که به مچ کوچک زن مقابلش بسته شده بود، اما هر چه سعی نتوانست چشم هایش را بالاتر ببرد.
انگار نیرویی غریب چشم هایش را دوخته بود به آن دست های کوچک رویایی. نگاهش را باز گرداند به کاغذ توی دستش و آن قدر به کلمات سرخ توی کاغذ نگاه کرد تا گویی موجی از آب کلمات سرخ را با خودش برد.
………………….
کله کدو گفت شرط میبندم نمیتوانی این قصه را بنویسی و وسط آن گریهات نگیرد. من گفتم شرط میبندم تو نمیتوانی این قصه را بشنوی و آخرسر نخندی. من شرطم را باختم. مثل همیشه. کله کدو اما شرطش را برد. مثل همیشه.
عیدی خپل به من میگوید: «کله کدو.» آبجی منیژه میگوید: «تو هم کله کدو هستی و هم گوش دراز.» میگوید: «تو خری. یه خر گامبوی بوگندو.» مادرم می گوید من خوشگلترین بچهی عالم هستم و تنها کلهام کمی بزرگ است. مادرم راست نمیگوید.
میخواهد من ناراحت نشوم. خودم میدانم که هم کلهام بزرگ است و هم گوشهام. تازه، زبانم هم میگیرد. وقتی میخواهم یک کلمه به منیژه بگویم آنقدر طول میکشد که خودم هم خسته میشوم، چه رسد به منیژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پیش مُرد.
ظهر یکی از این مگسهای گندهی سبز را کُشتم. هی مینشست روی دماغم، روی سرم، روی چشم هام. کُشتمش و بعد سنجاق سر آبجی منیژه را کردم توی شکمش. منیژه گفت: «قاتل! آدم کش!» گفت: «خدا می ندازدت تو جهنم.» داشت موهاش را شانه میزد که این را گفت. موهای منیژ تا پشت زانوهاش بلندند.
بلند و صاف و نرم و طلایی؛ یعنی نه خیلی طلایی، کمی طلایی. وقتی میخواهد موهاش را شانه بزند مینشیند و آنها را میاندازد روی دامنش و بعد شانهشان میکند؛ انگار دارد گربهی عیدی خپل را روی زانوهاش نوازش میکند. منیژه هیچوقت نمیگذارد من موهاش را شانه بزنم. میگوید دستهای من کثیف است.
میگوید بروم موهای خودم را شانه کنم، اما من مو ندارم؛ یعنی موهام همیشه کوتاه است. خیلی کوتاه. باز گفت: «چرا کُشتیش؟ آدم کش!» میخواستم بگویم: «آخه هی میرفت تو چش و چالم. تازه، مگس که آدم نیست.» اما نگفتم. هزار سال طول میکشید این چیزها را بگویم.
شبها من پیش آبجی منیژه میخوابم. روی پشت بام. منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دوتا. تا یک ستارهی جدید پیدا میکنیم آبجی زود آن را بر میدارد برای خودش. منیژه همهی ستارههای گنده و پُرنور را برداشته است برای خودش. شبها وقتی میخواهیم بخوابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را میگذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشتهام توی دهانم میزند توی کلهام و تا سه روز با من حرف نمیزند. تازه، بعد از سه روز میگوید تا دوتا از ستارههایم را به او ندهم آشتی نمیکند. برای همین است که روزبه روز ستارههای من کمتر میشود و ستارههای منیژ زیادتر.
دست خودم نیست، من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم؛ یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد… نه اول مادرم را دوست دارم، بعد موهای منیژ را، بعد خود منیژ را، بعد ستاره ها را. بعضی وقتها منیژ چند گل یاس از باغچه میچیند و میگذارد لای موهاش. یکبار گفتمش: «منیژ، کاش من یاس بودم. خوش به حال یاسها.
……………………
قدسی دیروز در سن ۳۴ سالگی درگذشت. مادرش هنگام زایمان او از دنیا رفته بود. ۷ ساله بود که پدرش را در اثر سانحهی رانندگی از دست داد. در ۱۹ سالگی با کارگر کارخانهی نوشابهسازی ازدواج کرد، اما چهار سال بعد با داشتن دو فرزند یک و سهساله، به دلیل بدرفتاری همسرش در یک فرآیند طولانی دادرسی و بدون دریافت مهریه از او طلاق گرفت.
همسرش از نوعی جنون خفیف که او را به کتک زدن وحشیانهی زن وا میداشت، رنج میبرد. پس از طلاق، برای تامین هزینهی دادرسی و پرداخت حقالوکاله، به عقد موقت وکیل خود درآمد. دو ماه بعد از وکیلش باردار شد، اما به توصیهی او جنینش را سقط کرد. قدسی سه هفته بعد از سقطجنین دچار عفونت شدید رحم شد و پزشکها در عمل جراحی دشواری رَحِمش را برداشتند.
دو سال بعد یکی از فرزندانش در اثر مننژیت فوت کرد و قدسی ناگهان به اندازهی بیست سال پیر و شکسته شد. تا ۲۹ سالگی دوبار دیگر ازدواج کرد. بار اول به مدت شش ماه با فروشندهای دورهگرد و به معنای حقیقی کلمه «وحشی» و بار دوم یک سال بعد با یک رانندهتاکسی دایمالخمر.
فرزند دیگرش در اثر پرتاب بطری خالی مشروب راننده تاکسی ــ که از گریهی کودک به ستوه آمده بود ــ کشته شد. قدسی پس از مرگ کودک ۷ سالهاش دچار افسردگی شدید روحی شد و تا پایان عمر کوتاهش در آسایشگاهی خارج از شهر زندگی کرد.
اگر به کتاب تهران در بعدازظهر علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار مصطفی مستور در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
12 مهر 1403
تهران در بعدازظهر
«تهران در بعدازظهر» اثری است از مصطفی مستور (نویسندهی اهل اهواز، متولد ۱۳۴۳) که در سال ۱۳۸۹ منتشر شده است. این مجموعه شامل ۶ داستان کوتاه ازاین نویسنده است.
دربارهی تهران در بعدازظهر
کتاب «تهران در بعدازظهر» اثر مصطفی مستور مجموعهای از شش داستان کوتاه است که هر کدام به نوبه خود روایتی از زندگی روزمره آدمها و چالشهای اجتماعی، فلسفی و عاطفی آنها را به تصویر میکشد.
این کتاب در سال ۱۳۸۹ منتشر شد و با سبک خاص و شناختهشده مستور در ادبیات معاصر ایران جایگاه ویژهای دارد. مستور در این داستانها از تکنیکهای ساده و روایتی بهره میبرد که باعث میشود مخاطب بدون پیچیدگیهای زبانی و ساختاری به عمق مفاهیم داستانی نفوذ کند.
یکی از ویژگیهای بارز این مجموعه، محوریت زنان و نقش آنها در زندگی مردان است. در هر کدام از داستانها، زن به عنوان شخصیتی مؤثر در زندگی مردان ظاهر میشود؛ خواه در قالب عشقی پنهان و عمیق، خواه به شکل تضادی فلسفی. این نقشآفرینی زنان در داستانها باعث میشود خواننده به ارتباط عمیقتر و پیچیدهتر میان انسانها فکر کند.
داستانهای این مجموعه همگی به نوعی به مسئله عشق و تأثیرات آن در زندگی افراد اشاره دارند، اما این عشق تنها به روابط عاشقانه محدود نمیشود و ابعاد مختلفی از زندگی عاطفی انسان را مورد بررسی قرار میدهد.
در داستان «هیاهو در شیب بعدازظهر»، چند جوان به سفری میروند و طی این سفر تجربیاتی از دنیای اطراف خود و چیستی آن به دست میآورند. این داستان با نگاهی طنزآمیز و فلسفی به مسائل روزمره، ما را به تأمل درباره وجود و معنای زندگی دعوت میکند. در این روایت، مستور به نحوی توانسته است ترکیبی از تفکرات فلسفی و دغدغههای انسانی را در قالب یک داستان ساده به نمایش بگذارد.
داستان دوم با عنوان «چند روایت معتبر درباره بهشت» روایت لطیفی از زندگی یک پسر بچه با مشکل ذهنی است که عشق و محبت خود را به خواهرش نشان میدهد. این داستان با نگاهی احساسی و در عین حال تراژیک، به مفهوم بهشت و خوشبختی میپردازد. امید کودک به زندگی در بهشت، که در آن مشکلات جسمی و ذهنیاش حل میشوند، تمثیلی از آرزوی آدمی برای یافتن آرامش در دنیایی دیگر است.
عنوان داستان سوم یعنی «تهران در بعدازظهر»، که عنوان اصلی کتاب نیز از آن گرفته شده، نشاندهنده روزمرگیهای چند گروه از مردم در شهر تهران است. در این داستان موازی، مستور روایات مختلفی از رابطهها و چالشهای عاطفی را در دل زندگی شهری تهران بیان میکند. این داستان با تمرکز بر لحظات خاص و بحرانهای احساسی در یک بعدازظهر، نگاهی به تنهایی و ناامیدیهای انسانهای معاصر دارد.
داستان چهارم «چند روایت معتبر از دوزخ» به تکگویی یک زن فاحشه میپردازد که درباره آخرین مشتریاش و حرفهایی که او راجع به بهشت و جهنم زده است، تأمل میکند. این داستان نه تنها به زندگی شخصی این زن میپردازد، بلکه به مسائل اجتماعی و فرهنگی مانند روسپیگری و نقش آن در جامعه نیز اشاره دارد. نگاه نویسنده به این موضوع، نگاهی عمیق و پیچیده به مسائل اخلاقی و انسانی است.
در «چند روایت معتبر درباره برزخ»، مستور به روایت زندگی یک دانشجوی دکتری میپردازد که در مترو عاشق دختری به نام سوفیا میشود. این داستان نیز با نگاهی فلسفی به مفاهیم عشق و انتخاب در زندگی، ماجرایی پر از تضادهای درونی و احساسی را بیان میکند. عشق دانشجو به سوفیا و حضور همکلاسیاش به عنوان فردی که در این رابطه نقش بازی میکند، فضایی برزخگونه ایجاد میکند که شخصیت اصلی داستان را درگیر کشمکشهای درونی میسازد.
داستان پایانی با نام «چند مسئله ساده» به مسائل اجتماعی مختلفی میپردازد که به شکلی نمادین و طنزآمیز مانند مسائل ریاضی بیان شدهاند. این داستان، با نگاه اجتماعی و انتقادی، مخاطب را به چالش میکشد و حل این مسائل را به عهده خواننده میگذارد. طنز تلخی که در این داستان وجود دارد، از ویژگیهای برجسته این اثر به شمار میرود و مخاطب را وادار به اندیشیدن درباره معضلات اجتماعی میکند.
یکی از نقاط قوت این مجموعه داستانی، تکرار برخی شخصیتها در داستانهای دیگر آثار مستور است. این امر باعث میشود خوانندگان پیگیر سرنوشت این شخصیتها باشند و حس آشنایی و نزدیکی بیشتری با آنها پیدا کنند. این تکنیک نویسندگی که در آثار پیشین مستور نیز دیده میشود، به ایجاد یک جهان داستانی منسجم و پیوسته کمک میکند.
مجموعه داستان «تهران در بعدازظهر» به طور کلی نشاندهنده تغییر نگرش مستور نسبت به زنان است. در این اثر، او به شکلی تازه و عمیق به مسائل عاطفی و اجتماعی میپردازد و توانسته است تصویری از زن معاصر در دل جامعه امروز ایران ارائه دهد. این نگرش در داستانهای مختلف کتاب، به ویژه در داستان «تهران در بعدازظهر»، به اوج خود میرسد و نشاندهنده دیدگاه خاص مستور درباره روابط انسانی و عشق است.
با اینکه کتاب «تهران در بعدازظهر» از نظر حجم کوچک است، اما محتوا و مضامین آن بسیار عمیق و تأملبرانگیز هستند. مستور در این مجموعه توانسته است با استفاده از داستانهای کوتاه و ساده، مفاهیم پیچیدهای از زندگی، عشق، و روابط انسانی را به تصویر بکشد و مخاطب را به تفکر درباره آنها دعوت کند.
کتاب تهران در بعدازظهر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۰۸ با بیش از ۱۳۳۱ رای و ۱۰۲ نقد و نظر است.
فهرست داستانهای تهران در بعدازظهر
بخشهایی از تهران در بعدازظهر
من هیچ توضیحی نمی خوام. آره من دارم اشتباه می کنم. حق با توئه. من احمق ده ساله که دارم اشتباه می کنم. اگه یه حرف راست تو زندگی ت زده باشی همینه که الان گفتی. اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم. اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم. اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم.
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صدبار بخشیدم. اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم پایین. هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم…من نمی گم هر غلطی خواستی نکن، من می گم دست از سر من بردار و برو یه احمق دیگه پیدا کن. توی زن ها تا دلت بخواد احمق هست.
از اون هایی که تا یه مرد به شون گفت دوستت دارم باورشون می شه و عاشقش می شن. ازاون هایی که تا شوهرشون غلطی کرد می زنند زیر گریه. خوب من نیستم. یعنی دیگه نمی خوام باشم. چرا گورت رو گم نمی کنی؟
………………..
دست هام را می گذارم روی کله ام و فشار می دهم. فشار می دهم و فشار می دهم و فشار می دهم تا کله ام از درد می خواهد بترکد. می خواهم همین جا، همین حالا، نه توی بهشت، کله ام کوچک شود. بعد یه هو چشمم می افتد به آب توی حوض. به چند ستاره که انگار رفته اند ته حوض شنا کنند، اما بعد غرق شده اند و مرده اند و حالا از جاشان تکان نمی خورند.
………………..
پسر سرش را از روی کاغذ تا دست های زنی که برابرش ایستاده بود بالا آورد. لحظه ای زل زد به ساعت فانتزی صفحه بزرگی که به مچ کوچک زن مقابلش بسته شده بود، اما هر چه سعی نتوانست چشم هایش را بالاتر ببرد.
انگار نیرویی غریب چشم هایش را دوخته بود به آن دست های کوچک رویایی. نگاهش را باز گرداند به کاغذ توی دستش و آن قدر به کلمات سرخ توی کاغذ نگاه کرد تا گویی موجی از آب کلمات سرخ را با خودش برد.
………………….
کله کدو گفت شرط میبندم نمیتوانی این قصه را بنویسی و وسط آن گریهات نگیرد. من گفتم شرط میبندم تو نمیتوانی این قصه را بشنوی و آخرسر نخندی. من شرطم را باختم. مثل همیشه. کله کدو اما شرطش را برد. مثل همیشه.
عیدی خپل به من میگوید: «کله کدو.» آبجی منیژه میگوید: «تو هم کله کدو هستی و هم گوش دراز.» میگوید: «تو خری. یه خر گامبوی بوگندو.» مادرم می گوید من خوشگلترین بچهی عالم هستم و تنها کلهام کمی بزرگ است. مادرم راست نمیگوید.
میخواهد من ناراحت نشوم. خودم میدانم که هم کلهام بزرگ است و هم گوشهام. تازه، زبانم هم میگیرد. وقتی میخواهم یک کلمه به منیژه بگویم آنقدر طول میکشد که خودم هم خسته میشوم، چه رسد به منیژ. من پدر ندارم. پدرم سه تابستان پیش مُرد.
ظهر یکی از این مگسهای گندهی سبز را کُشتم. هی مینشست روی دماغم، روی سرم، روی چشم هام. کُشتمش و بعد سنجاق سر آبجی منیژه را کردم توی شکمش. منیژه گفت: «قاتل! آدم کش!» گفت: «خدا می ندازدت تو جهنم.» داشت موهاش را شانه میزد که این را گفت. موهای منیژ تا پشت زانوهاش بلندند.
بلند و صاف و نرم و طلایی؛ یعنی نه خیلی طلایی، کمی طلایی. وقتی میخواهد موهاش را شانه بزند مینشیند و آنها را میاندازد روی دامنش و بعد شانهشان میکند؛ انگار دارد گربهی عیدی خپل را روی زانوهاش نوازش میکند. منیژه هیچوقت نمیگذارد من موهاش را شانه بزنم. میگوید دستهای من کثیف است.
میگوید بروم موهای خودم را شانه کنم، اما من مو ندارم؛ یعنی موهام همیشه کوتاه است. خیلی کوتاه. باز گفت: «چرا کُشتیش؟ آدم کش!» میخواستم بگویم: «آخه هی میرفت تو چش و چالم. تازه، مگس که آدم نیست.» اما نگفتم. هزار سال طول میکشید این چیزها را بگویم.
شبها من پیش آبجی منیژه میخوابم. روی پشت بام. منیژه هفتاد و پنج تا ستاره دارد. من چهل و دوتا. تا یک ستارهی جدید پیدا میکنیم آبجی زود آن را بر میدارد برای خودش. منیژه همهی ستارههای گنده و پُرنور را برداشته است برای خودش. شبها وقتی میخواهیم بخوابیم من توی تاریکی یواشکی موهاش را میگذارم توی دهانم. منیژه دوست ندارد با زبانم با موهاش بازی کنم. اگر بفهمد موهاش را گذاشتهام توی دهانم میزند توی کلهام و تا سه روز با من حرف نمیزند. تازه، بعد از سه روز میگوید تا دوتا از ستارههایم را به او ندهم آشتی نمیکند. برای همین است که روزبه روز ستارههای من کمتر میشود و ستارههای منیژ زیادتر.
دست خودم نیست، من موهای منیژ را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم؛ یعنی اول موهای منیژ را دوست دارم، بعد مادرم را، بعد… نه اول مادرم را دوست دارم، بعد موهای منیژ را، بعد خود منیژ را، بعد ستاره ها را. بعضی وقتها منیژ چند گل یاس از باغچه میچیند و میگذارد لای موهاش. یکبار گفتمش: «منیژ، کاش من یاس بودم. خوش به حال یاسها.
……………………
قدسی دیروز در سن ۳۴ سالگی درگذشت. مادرش هنگام زایمان او از دنیا رفته بود. ۷ ساله بود که پدرش را در اثر سانحهی رانندگی از دست داد. در ۱۹ سالگی با کارگر کارخانهی نوشابهسازی ازدواج کرد، اما چهار سال بعد با داشتن دو فرزند یک و سهساله، به دلیل بدرفتاری همسرش در یک فرآیند طولانی دادرسی و بدون دریافت مهریه از او طلاق گرفت.
همسرش از نوعی جنون خفیف که او را به کتک زدن وحشیانهی زن وا میداشت، رنج میبرد. پس از طلاق، برای تامین هزینهی دادرسی و پرداخت حقالوکاله، به عقد موقت وکیل خود درآمد. دو ماه بعد از وکیلش باردار شد، اما به توصیهی او جنینش را سقط کرد. قدسی سه هفته بعد از سقطجنین دچار عفونت شدید رحم شد و پزشکها در عمل جراحی دشواری رَحِمش را برداشتند.
دو سال بعد یکی از فرزندانش در اثر مننژیت فوت کرد و قدسی ناگهان به اندازهی بیست سال پیر و شکسته شد. تا ۲۹ سالگی دوبار دیگر ازدواج کرد. بار اول به مدت شش ماه با فروشندهای دورهگرد و به معنای حقیقی کلمه «وحشی» و بار دوم یک سال بعد با یک رانندهتاکسی دایمالخمر.
فرزند دیگرش در اثر پرتاب بطری خالی مشروب راننده تاکسی ــ که از گریهی کودک به ستوه آمده بود ــ کشته شد. قدسی پس از مرگ کودک ۷ سالهاش دچار افسردگی شدید روحی شد و تا پایان عمر کوتاهش در آسایشگاهی خارج از شهر زندگی کرد.
اگر به کتاب تهران در بعدازظهر علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار مصطفی مستور در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی، داستان معاصر
۰ برچسبها: ادبیات ایران، مصطفی مستور، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب