«رویای تبت» اثری است از فریبا وفی (نویسندهی اهل تبریز، متولد ۱۳۴۱) که در سال ۱۳۸۴ منتشر شده است. این رمان داستانی در مورد تلاش شخصیتها برای یافتن عشق، آزادی و معنای زندگی در میان چالشها و محدودیتهای زندگی روزمره است.
دربارهی رویای تبت
«رویای تبت» سومین رمان فریبا وفی، نویسندهی پرآوازه ایرانی، اثری است که در سال ۱۳۸۴ برای نخستین بار منتشر شد و به سرعت توجه منتقدان و خوانندگان را به خود جلب کرد. این رمان موفق به دریافت جوایز معتبری همچون جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب شد و بارها تجدید چاپ شده است. این موفقیتها نشاندهنده جایگاه ویژه این اثر در ادبیات معاصر ایران است.
داستان «رویای تبت» حول محور زندگی زوج جوانی به نامهای جاوید و شیوا میگردد که تلاش میکنند با تصمیمهای منطقی و آگاهانه، مسیر زندگی خود را هموار سازند. اما اطرافیانشان، با حضور پررنگ و گاه آشفتهشان، چالشهایی را پیش روی آنها قرار میدهند که زندگیشان را پیچیدهتر میکند. در این میان، صادق، دوست نزدیک جاوید، با شعله، خواهر شیوا، آشنا میشود و این آشنایی به رابطهای عمیق و پرکشش منجر میشود. شباهتهای فکری و روحی این دو شخصیت، یکی از نقاط قوت داستان است که به خوبی پرداخته شده است.
رمان از زبان شعله، خواهر شیوا، روایت میشود. این انتخاب هوشمندانه نویسنده، به داستان عمق و جذابیت خاصی بخشیده است. شعله با روایت خود، خواننده را به درون زندگی نسلی میبرد که آرمانهای بزرگی مانند آزادی و عدالت، بخشی جداییناپذیر از وجودشان است. او به تدریج ما را با عشقها، امیدها، تردیدها و شکستهای این شخصیتها آشنا میکند و نشان میدهد که چگونه احساسات واقعیشان در پس پردهای از سکوت و تحمل پنهان شده است.
شعله، که خود از نخستین عشقش ناکام مانده، در جستوجوی رابطهای امن و عاطفی است. این جستوجو، بخشی از هسته مرکزی داستان را تشکیل میدهد. از سوی دیگر، صادق نیز رویای سفر به تبت را در سر میپروراند، رویایی که در پایان داستان، خواننده متوجه میشود شیوا نیز در آن شریک بوده است. این رویای مشترک، نمادی از آرزوی آزادی و رهایی است که شخصیتهای داستان در پی آن هستند.
«رویای تبت» نه تنها داستانی درباره عشق و رابطههاست، بلکه روایتی است از تلاش انسانها برای یافتن معنایی عمیقتر در زندگی. شخصیتهای داستان، هر یک به نوعی در جستوجوی عشق، همدلی، امنیت و تفاهم هستند. آنها میخواهند در دنیایی زندگی کنند که جای بهتری برای دوست داشتن و زیستن باشد. این رویا، اگرچه در نگاه اول شکستخورده به نظر میرسد، اما همچنان به عنوان آرزویی دستنیافتنی در ذهن شخصیتها باقی میماند.
فریبا وفی در این رمان، با مهارت تمام، زندگی نسلی را به تصویر میکشد که میان آرمانهای بزرگ و واقعیتهای روزمره زندگی، درگیر شدهاند. او از سرکوبها، دغدغهها و نگرانیهای زنان و مردانی مینویسد که برای عدالت و سعادت انسانها رنج کشیدهاند و اکنون با عشقهای از دست رفته و زمانهای بیهوده سپری شده، دست و پنجه نرم میکنند. این نسل، در سکوت خود، تفاوتهایش را با نسل جدید، که بیریا و روراست است، درک میکند.
ساختار داستان به گونهای است که وقایع به تدریج و با ظرافت پیش میروند و خواننده را درگیر خود میکنند. شخصیتپردازیهای دقیق و باورپذیر، از دیگر نقاط قوت این رمان است. هر شخصیت با تمام پیچیدگیها و تضادهایش، به خوبی ترسیم شده و خواننده را به تفکر وامیدارد.
در نهایت، «رویای تبت» اثری است که نه تنها داستانی جذاب و پرکشش را روایت میکند، بلکه خواننده را به تأمل درباره مفاهیمی چون آزادی، عدالت، عشق و انسانیت دعوت میکند. این رمان، با نثری روان و داستانی عمیق، اثری ماندگار در ادبیات معاصر ایران به شمار میرود.
رمان رویای تبت در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۷ با بیش از ۱۱۸۰ رای و ۱۱۰ نقد و نظر است.
داستان رویای تبت
«رویای تبت» داستان زندگی زوج جوانی به نامهای جاوید و شیوا را روایت میکند که تلاش میکنند با تصمیمهای منطقی، زندگی خود را پیش ببرند. اما اطرافیانشان، با حضور پررنگ و گاه آشفتهشان، چالشهایی را برای آنها ایجاد میکنند. در این میان، صادق، دوست صمیمی جاوید، با شعله، خواهر شیوا، آشنا میشود و این آشنایی به رابطهای عمیق و پیچیده منجر میشود.
شعله، خواهر شیوا، راوی داستان است و از دید اول شخص، زندگی شخصیتها و روابط آنها را بازگو میکند. او که از نخستین عشقش ناکام مانده، در جستوجوی رابطهای امن و عاطفی است. این جستوجو، بخشی از هسته مرکزی داستان را تشکیل میدهد و خواننده را با احساسات و تناقضهای درونی شعله همراه میکند.
شیوا، شخصیت اصلی دیگر داستان، درگیر زندگی مشترکی است که با عشق آغاز شده، اما به مرور زمان، قواعد منطقی و روزمره، این عشق را کمرنگ کردهاند. او احساس میکند در دام روال تکراری زندگی گیر افتاده و به دنبال راهی برای رهایی است. این احساس، او را به سمت عشقهای ممنوعه و رویاهای دستنیافتنی سوق میدهد.
صادق، دوست جاوید، رویای سفر به تبت را در سر میپروراند. این رویا، نمادی از آرزوی آزادی و رهایی است که شخصیتهای داستان در پی آن هستند. در پایان داستان، خواننده متوجه میشود که شیوا نیز در این رویا شریک بوده است. این رویای مشترک، نشاندهنده آرزوهای مشترک شخصیتها برای زندگی آزاد و رها از محدودیتهاست.
در کنار این شخصیتها، فروغ، نامادری شیوا، نیز حضور دارد که خود با تنهایی و حسرتهای زندگیاش دست و پنجه نرم میکند. او که عشق اولش را از دست داده، در زندگی مشترک دوم نیز احساس بیگانگی میکند. فروغ نمادی از زنانی است که در پی عشق و آرامش هستند، اما به دلایل مختلف، به آن دست نمییابند.
در نهایت، داستان «رویای تبت» روایتی است از عشقهای ناتمام، آرزوهای دستنیافتنی و تلاش شخصیتها برای یافتن معنایی عمیقتر در زندگی. هر یک از آنها در جستوجوی چیزی هستند: عشق، امنیت، همدلی یا آزادی. این جستوجوها، داستانی پرکشش و تأملبرانگیز خلق کرده که خواننده را تا آخر با خود همراه میکند.
بخشهایی از رویای تبت
امشب اولین باری بود که جاوید نتوانست بلافاصله چیزی بگوید. خشکش زد و نتوانست همه چیز را به یکباره بفهمد. عادت داشت حرف بزند. تحلیل دهد و تفسیر کند و به خودش و دیگران ثابت کند که همه چیز طبیعی است.
جاوید همیشه با حرف زدن به خودش مسلط میشد و تو با توداریات و اسم هر دو را گذاشته بودید، آگاهی. فکر میکنم همین غرور مشترک شما را این همه سال در کنار هم نگه داشته بود. هر دو اعتقاد داشتید که میتوانید همه چیز را با شعور و آگاهیتان روبراه کنید.
صادق به اندازه شما مطمئن نبود. بیرون که آمد چیزی به نام شک را هم با خودش آورده بود. شک و سوءظن نسبت به همه چیز این دنیا. این را در همان مهمانی که به خاطر آزادیاش داده بودید فهمیدم.
با ذوق یک طراح، خانه را آراسته بودی. با جابجایی صندلیها و پشتیها و عوض کردن رومیزیها آرایش تازهای به خانه قدیمی داده بودی. جاوید و یلدا مثل کارآگاهی دنبال چیز تازهای در خانه گشتند و پیدا نکردند. خانه عوض شده بود بیآنکه چیزی اضافه شده باشد. دوستانتان با گل و شیرینی آمدند. همان دوستان قبلیتان بودند. بعضی وقتها که به خانهتان میآمدم آنها را میدیدم.
در خانههای قبلی صدای صاحبخانه درمیآمد به خاطر آدمهای جورواجوری که مرتب به خانهتان رفت و آمد میکردند. اتاقهای تودرتو پر از دود سیگار میشد. گوشهای مینشستم و نگاه میکردم. همهتان از یک جنس بودید؛ شبیه هم. با دیدن شما یاد کمونیستهای فیلمهای ایتالیایی میافتادم.
از حرف زدن و بحث کردن خسته نمیشدید. چیزی از حرفهایتان نمیفهمیدم. حالا همان آدمها بودند با بچههایی که بزرگ شده بودند و معمولا همراه پدر و مادرشان نمیآمدند یا اگر میآمدند به اتاق یلدا میرفتند و با ضبط و کامپیوتر سرشان را گرم میکردند.
یکی از دوستان لطیفه تعریف کرد. همه نصفه نیمه خندیدند. مثل استارت زدن ماشینی که در هوای یخزده روشن نشده، خاموش میشود. مرد لطیفه دیگری تعریف کرد. موتورها روشن شده بود و ایندفعه همه کامل خندیدند. ولی باز هم اشکالی در کار بود. صادق نمیخندید. در صورتش هیچ تلاشی برای خندیدن هم دیده نمیشد.
جاوید حرف را کشید به سیاست. صادق اخم کرده بود و سکوتش تأییدآمیز نبود. جاوید از صادق خواست حرف بزند.
صادق از لیوان توی دستش یک قلپ خورد. کمی به طرف میز خم شد و با این کار به شکم بزرگش فشار آمد. سرفه کرد. صدایش صاف نشد. سرفه دیگری کرد و سرخ شد. شروع کرد به حرف زدن. آرام حرف میزد. جانش بالا میآمد تا چند کلمه بگوید. چند نفر از مهمانها مثل دوندههای خطِ شروع حالت گرفته بودند.
………………….
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند میزنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور میکرد شیوای متین و معقول این کار را بکندو یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا میفهمم که همه یک جور تعجب نمیکنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد.
مامان چشمهایش دو دو میزد و به نوبت به من و تو نگاه میکرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در همان حالت ایستاده، مانده بودم مثل عروسکهایی که توی شیشه استوانهای در نمایشگاههای محلی میگذارند، با دستهای باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمیآید. توده متحرکی بودند که از فاصله دور احساس میشدند. ولی آن سکوت غافلگیرکننده را هنوز هم احساس میکنم. مهمانها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.
تعجبم از این است که چطور توانستی آن همه چشم مراقب را نادیده بگیری. تو که چشمهای زندگیات بیشتر از هر کس دیگری بود و لابد به تلافی آن همه چشم بود که یکدفعه کور شدی و در صورتت یکجور شادی رهاشده نشست، یکجور نشاط آرام و بینقص. پوست صورتت برق میزد و گوشات انگار به موسیقی دیگری غیر از آنچه همه میشنیدیم بود.
این حالت را خوب میشناسم. حالتی است که زن عاشقی دارد وقتی که به رختخواب مرد مورد علاقهاش میرود، حالت کرختی نرم و هوشیار بدن. همان جا فکر کردم همه زنها ذاتا این حالت را میشناسند حتی اگر آن را سالهای سال پنهان کنند و یا شانس این را نداشته باشند که اجرایش کنند، بعضیها برای تمام عمر و تو به مدت شانزده سال.
شیوا! الان هم فردا وحشت دارم. این فردا را میشناسم. هیچ کدام از لحظههایش برای من ساخته نشده است. مثل حوضی است که بعد از خالی شدن آبش، بلکههای زشت دیوارهایش بیرون میزند. اگر صادق بود میگفت پیشداوری نکن. میگفت آن تو، کارم شده بود توهّم جلوه دادن یقینی که میگفت فردا هم مثل امروز است. میگفت تمرین مناسبی برای زنده ماندن است.
ولی من نمیتوانم. یک بار آن را تجربه کردهام. یک بار در آن فردا زندگی کردهام. عجیب است که تجربه چیزی از حساسیتم را کم نکرده، برعکس وحشتم را زیاد کرده است. درد کهنهام را تازه کرده است.
همان فردا بود که جاوید گفت:
«بهتر است کتاب بخوانی. حالت را خوب میکند. برویم پایین چند تا کتاب بردار.»
………………..
با ذوق یک طراح، خانه را آراسته بودی. با جابجایی صندلیها و پشتیها و عوض کردن رومیزیها آرایش تازهای به خانه قدیمی داده بودی. جاوید و یلدا مثل کارآگاهی دنبال چیز تازهای در خانه گشتند و پیدا نکردند. خانه عوض شده بود بیآنکه چیزی اضافه شده باشد. دوستانتان با گل و شیرینی آمدند. همان دوستان قبلیتان بودند. بعضی وقتها که به خانهتان میآمدم آنها را میدیدم. در خانههای قبلی صدای صاحبخانه درمیآمد به خاطر آدمهای جورواجوری که مرتب به خانهتان رفت و آمد میکردند.
اگر به کتاب رویای تبت علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
8 بهمن 1403
رویای تبت
«رویای تبت» اثری است از فریبا وفی (نویسندهی اهل تبریز، متولد ۱۳۴۱) که در سال ۱۳۸۴ منتشر شده است. این رمان داستانی در مورد تلاش شخصیتها برای یافتن عشق، آزادی و معنای زندگی در میان چالشها و محدودیتهای زندگی روزمره است.
دربارهی رویای تبت
«رویای تبت» سومین رمان فریبا وفی، نویسندهی پرآوازه ایرانی، اثری است که در سال ۱۳۸۴ برای نخستین بار منتشر شد و به سرعت توجه منتقدان و خوانندگان را به خود جلب کرد. این رمان موفق به دریافت جوایز معتبری همچون جایزه بهترین رمان هوشنگ گلشیری و مهرگان ادب شد و بارها تجدید چاپ شده است. این موفقیتها نشاندهنده جایگاه ویژه این اثر در ادبیات معاصر ایران است.
داستان «رویای تبت» حول محور زندگی زوج جوانی به نامهای جاوید و شیوا میگردد که تلاش میکنند با تصمیمهای منطقی و آگاهانه، مسیر زندگی خود را هموار سازند. اما اطرافیانشان، با حضور پررنگ و گاه آشفتهشان، چالشهایی را پیش روی آنها قرار میدهند که زندگیشان را پیچیدهتر میکند. در این میان، صادق، دوست نزدیک جاوید، با شعله، خواهر شیوا، آشنا میشود و این آشنایی به رابطهای عمیق و پرکشش منجر میشود. شباهتهای فکری و روحی این دو شخصیت، یکی از نقاط قوت داستان است که به خوبی پرداخته شده است.
رمان از زبان شعله، خواهر شیوا، روایت میشود. این انتخاب هوشمندانه نویسنده، به داستان عمق و جذابیت خاصی بخشیده است. شعله با روایت خود، خواننده را به درون زندگی نسلی میبرد که آرمانهای بزرگی مانند آزادی و عدالت، بخشی جداییناپذیر از وجودشان است. او به تدریج ما را با عشقها، امیدها، تردیدها و شکستهای این شخصیتها آشنا میکند و نشان میدهد که چگونه احساسات واقعیشان در پس پردهای از سکوت و تحمل پنهان شده است.
شعله، که خود از نخستین عشقش ناکام مانده، در جستوجوی رابطهای امن و عاطفی است. این جستوجو، بخشی از هسته مرکزی داستان را تشکیل میدهد. از سوی دیگر، صادق نیز رویای سفر به تبت را در سر میپروراند، رویایی که در پایان داستان، خواننده متوجه میشود شیوا نیز در آن شریک بوده است. این رویای مشترک، نمادی از آرزوی آزادی و رهایی است که شخصیتهای داستان در پی آن هستند.
«رویای تبت» نه تنها داستانی درباره عشق و رابطههاست، بلکه روایتی است از تلاش انسانها برای یافتن معنایی عمیقتر در زندگی. شخصیتهای داستان، هر یک به نوعی در جستوجوی عشق، همدلی، امنیت و تفاهم هستند. آنها میخواهند در دنیایی زندگی کنند که جای بهتری برای دوست داشتن و زیستن باشد. این رویا، اگرچه در نگاه اول شکستخورده به نظر میرسد، اما همچنان به عنوان آرزویی دستنیافتنی در ذهن شخصیتها باقی میماند.
فریبا وفی در این رمان، با مهارت تمام، زندگی نسلی را به تصویر میکشد که میان آرمانهای بزرگ و واقعیتهای روزمره زندگی، درگیر شدهاند. او از سرکوبها، دغدغهها و نگرانیهای زنان و مردانی مینویسد که برای عدالت و سعادت انسانها رنج کشیدهاند و اکنون با عشقهای از دست رفته و زمانهای بیهوده سپری شده، دست و پنجه نرم میکنند. این نسل، در سکوت خود، تفاوتهایش را با نسل جدید، که بیریا و روراست است، درک میکند.
ساختار داستان به گونهای است که وقایع به تدریج و با ظرافت پیش میروند و خواننده را درگیر خود میکنند. شخصیتپردازیهای دقیق و باورپذیر، از دیگر نقاط قوت این رمان است. هر شخصیت با تمام پیچیدگیها و تضادهایش، به خوبی ترسیم شده و خواننده را به تفکر وامیدارد.
در نهایت، «رویای تبت» اثری است که نه تنها داستانی جذاب و پرکشش را روایت میکند، بلکه خواننده را به تأمل درباره مفاهیمی چون آزادی، عدالت، عشق و انسانیت دعوت میکند. این رمان، با نثری روان و داستانی عمیق، اثری ماندگار در ادبیات معاصر ایران به شمار میرود.
رمان رویای تبت در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۷ با بیش از ۱۱۸۰ رای و ۱۱۰ نقد و نظر است.
داستان رویای تبت
«رویای تبت» داستان زندگی زوج جوانی به نامهای جاوید و شیوا را روایت میکند که تلاش میکنند با تصمیمهای منطقی، زندگی خود را پیش ببرند. اما اطرافیانشان، با حضور پررنگ و گاه آشفتهشان، چالشهایی را برای آنها ایجاد میکنند. در این میان، صادق، دوست صمیمی جاوید، با شعله، خواهر شیوا، آشنا میشود و این آشنایی به رابطهای عمیق و پیچیده منجر میشود.
شعله، خواهر شیوا، راوی داستان است و از دید اول شخص، زندگی شخصیتها و روابط آنها را بازگو میکند. او که از نخستین عشقش ناکام مانده، در جستوجوی رابطهای امن و عاطفی است. این جستوجو، بخشی از هسته مرکزی داستان را تشکیل میدهد و خواننده را با احساسات و تناقضهای درونی شعله همراه میکند.
شیوا، شخصیت اصلی دیگر داستان، درگیر زندگی مشترکی است که با عشق آغاز شده، اما به مرور زمان، قواعد منطقی و روزمره، این عشق را کمرنگ کردهاند. او احساس میکند در دام روال تکراری زندگی گیر افتاده و به دنبال راهی برای رهایی است. این احساس، او را به سمت عشقهای ممنوعه و رویاهای دستنیافتنی سوق میدهد.
صادق، دوست جاوید، رویای سفر به تبت را در سر میپروراند. این رویا، نمادی از آرزوی آزادی و رهایی است که شخصیتهای داستان در پی آن هستند. در پایان داستان، خواننده متوجه میشود که شیوا نیز در این رویا شریک بوده است. این رویای مشترک، نشاندهنده آرزوهای مشترک شخصیتها برای زندگی آزاد و رها از محدودیتهاست.
در کنار این شخصیتها، فروغ، نامادری شیوا، نیز حضور دارد که خود با تنهایی و حسرتهای زندگیاش دست و پنجه نرم میکند. او که عشق اولش را از دست داده، در زندگی مشترک دوم نیز احساس بیگانگی میکند. فروغ نمادی از زنانی است که در پی عشق و آرامش هستند، اما به دلایل مختلف، به آن دست نمییابند.
در نهایت، داستان «رویای تبت» روایتی است از عشقهای ناتمام، آرزوهای دستنیافتنی و تلاش شخصیتها برای یافتن معنایی عمیقتر در زندگی. هر یک از آنها در جستوجوی چیزی هستند: عشق، امنیت، همدلی یا آزادی. این جستوجوها، داستانی پرکشش و تأملبرانگیز خلق کرده که خواننده را تا آخر با خود همراه میکند.
بخشهایی از رویای تبت
امشب اولین باری بود که جاوید نتوانست بلافاصله چیزی بگوید. خشکش زد و نتوانست همه چیز را به یکباره بفهمد. عادت داشت حرف بزند. تحلیل دهد و تفسیر کند و به خودش و دیگران ثابت کند که همه چیز طبیعی است.
جاوید همیشه با حرف زدن به خودش مسلط میشد و تو با توداریات و اسم هر دو را گذاشته بودید، آگاهی. فکر میکنم همین غرور مشترک شما را این همه سال در کنار هم نگه داشته بود. هر دو اعتقاد داشتید که میتوانید همه چیز را با شعور و آگاهیتان روبراه کنید.
صادق به اندازه شما مطمئن نبود. بیرون که آمد چیزی به نام شک را هم با خودش آورده بود. شک و سوءظن نسبت به همه چیز این دنیا. این را در همان مهمانی که به خاطر آزادیاش داده بودید فهمیدم.
با ذوق یک طراح، خانه را آراسته بودی. با جابجایی صندلیها و پشتیها و عوض کردن رومیزیها آرایش تازهای به خانه قدیمی داده بودی. جاوید و یلدا مثل کارآگاهی دنبال چیز تازهای در خانه گشتند و پیدا نکردند. خانه عوض شده بود بیآنکه چیزی اضافه شده باشد. دوستانتان با گل و شیرینی آمدند. همان دوستان قبلیتان بودند. بعضی وقتها که به خانهتان میآمدم آنها را میدیدم.
در خانههای قبلی صدای صاحبخانه درمیآمد به خاطر آدمهای جورواجوری که مرتب به خانهتان رفت و آمد میکردند. اتاقهای تودرتو پر از دود سیگار میشد. گوشهای مینشستم و نگاه میکردم. همهتان از یک جنس بودید؛ شبیه هم. با دیدن شما یاد کمونیستهای فیلمهای ایتالیایی میافتادم.
از حرف زدن و بحث کردن خسته نمیشدید. چیزی از حرفهایتان نمیفهمیدم. حالا همان آدمها بودند با بچههایی که بزرگ شده بودند و معمولا همراه پدر و مادرشان نمیآمدند یا اگر میآمدند به اتاق یلدا میرفتند و با ضبط و کامپیوتر سرشان را گرم میکردند.
یکی از دوستان لطیفه تعریف کرد. همه نصفه نیمه خندیدند. مثل استارت زدن ماشینی که در هوای یخزده روشن نشده، خاموش میشود. مرد لطیفه دیگری تعریف کرد. موتورها روشن شده بود و ایندفعه همه کامل خندیدند. ولی باز هم اشکالی در کار بود. صادق نمیخندید. در صورتش هیچ تلاشی برای خندیدن هم دیده نمیشد.
جاوید حرف را کشید به سیاست. صادق اخم کرده بود و سکوتش تأییدآمیز نبود. جاوید از صادق خواست حرف بزند.
صادق از لیوان توی دستش یک قلپ خورد. کمی به طرف میز خم شد و با این کار به شکم بزرگش فشار آمد. سرفه کرد. صدایش صاف نشد. سرفه دیگری کرد و سرخ شد. شروع کرد به حرف زدن. آرام حرف میزد. جانش بالا میآمد تا چند کلمه بگوید. چند نفر از مهمانها مثل دوندههای خطِ شروع حالت گرفته بودند.
………………….
شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند میزنم، ایندفعه نوبت توست. کی باور میکرد شیوای متین و معقول این کار را بکندو یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد. حالا میفهمم که همه یک جور تعجب نمیکنند. جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد.
مامان چشمهایش دو دو میزد و به نوبت به من و تو نگاه میکرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است. من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در همان حالت ایستاده، مانده بودم مثل عروسکهایی که توی شیشه استوانهای در نمایشگاههای محلی میگذارند، با دستهای باز و نگاه مات. از دیگران چیزی یادم نمیآید. توده متحرکی بودند که از فاصله دور احساس میشدند. ولی آن سکوت غافلگیرکننده را هنوز هم احساس میکنم. مهمانها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.
تعجبم از این است که چطور توانستی آن همه چشم مراقب را نادیده بگیری. تو که چشمهای زندگیات بیشتر از هر کس دیگری بود و لابد به تلافی آن همه چشم بود که یکدفعه کور شدی و در صورتت یکجور شادی رهاشده نشست، یکجور نشاط آرام و بینقص. پوست صورتت برق میزد و گوشات انگار به موسیقی دیگری غیر از آنچه همه میشنیدیم بود.
این حالت را خوب میشناسم. حالتی است که زن عاشقی دارد وقتی که به رختخواب مرد مورد علاقهاش میرود، حالت کرختی نرم و هوشیار بدن. همان جا فکر کردم همه زنها ذاتا این حالت را میشناسند حتی اگر آن را سالهای سال پنهان کنند و یا شانس این را نداشته باشند که اجرایش کنند، بعضیها برای تمام عمر و تو به مدت شانزده سال.
شیوا! الان هم فردا وحشت دارم. این فردا را میشناسم. هیچ کدام از لحظههایش برای من ساخته نشده است. مثل حوضی است که بعد از خالی شدن آبش، بلکههای زشت دیوارهایش بیرون میزند. اگر صادق بود میگفت پیشداوری نکن. میگفت آن تو، کارم شده بود توهّم جلوه دادن یقینی که میگفت فردا هم مثل امروز است. میگفت تمرین مناسبی برای زنده ماندن است.
ولی من نمیتوانم. یک بار آن را تجربه کردهام. یک بار در آن فردا زندگی کردهام. عجیب است که تجربه چیزی از حساسیتم را کم نکرده، برعکس وحشتم را زیاد کرده است. درد کهنهام را تازه کرده است.
همان فردا بود که جاوید گفت:
«بهتر است کتاب بخوانی. حالت را خوب میکند. برویم پایین چند تا کتاب بردار.»
………………..
با ذوق یک طراح، خانه را آراسته بودی. با جابجایی صندلیها و پشتیها و عوض کردن رومیزیها آرایش تازهای به خانه قدیمی داده بودی. جاوید و یلدا مثل کارآگاهی دنبال چیز تازهای در خانه گشتند و پیدا نکردند. خانه عوض شده بود بیآنکه چیزی اضافه شده باشد. دوستانتان با گل و شیرینی آمدند. همان دوستان قبلیتان بودند. بعضی وقتها که به خانهتان میآمدم آنها را میدیدم. در خانههای قبلی صدای صاحبخانه درمیآمد به خاطر آدمهای جورواجوری که مرتب به خانهتان رفت و آمد میکردند.
اگر به کتاب رویای تبت علاقه دارید، میتوانید با مراجعه به بخش معرفی برترین رمانهای ایرانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان معاصر، رمان، روانشناسی
۰ برچسبها: ادبیات ایران، فریبا وفی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب