«مردم فقیر» اثری است از فیودور داستایوفسکی (نویسندهی اهل روسیه، از ۱۸۲۱ تا ۱۸۸۱) که در سال ۱۸۴۶ منتشر شده است. این رمان داستان رابطهی نامهنگارانهی دو انسان فقیر و تنهاست که در دل فقر، تنهایی و بیعدالتی اجتماعی، تلاش میکنند کرامت انسانی و پیوند عاطفیشان را حفظ کنند.
دربارهی مردم فقیر
رمان مردم فقیر نخستین اثر منتشرشده از فیودور داستایوفسکی است که در سال ۱۸۴۶ منتشر شد و نام او را فوراً در فضای ادبی روسیه بر سر زبانها انداخت. این رمان کوتاه، که در قالب نامهنگاری میان دو شخصیت اصلی روایت میشود، نشاندهندهی آغاز مسیری است که داستایوفسکی در آن به بررسی روان انسان، نابرابری اجتماعی، و رنج فردی پرداخت؛ مضامینی که در آثار بعدی او نیز با عمق و وسعت بیشتر دنبال شدند.
در مردم فقیر، داستان به شکل نامههایی میان یک کارمند جزء به نام ماکار دیوشکین و دختری جوان به نام واروارا دوبروسلوفا روایت میشود. این دو در فقر و تنهایی روزگار میگذرانند و نامهنگاریشان نهتنها وسیلهای برای ارتباط عاطفی، بلکه راهی برای بیان دردها، امیدها، و بازتابی از شرایط اجتماعیشان است. این ساختار نامهنگارانه به خواننده اجازه میدهد تا بهطور مستقیم به ذهن و احساسات شخصیتها نفوذ کند.
از همان آغاز، داستایوفسکی نشان میدهد که درک عمیقی از وضعیت روانی و عاطفی انسان دارد. شخصیت ماکار، علیرغم فقر شدید و موقعیت اجتماعی پایین، فردی است عمیقاً مهربان، حساس و ایثارگر که برای حمایت از واروارا از خود میگذرد. این ویژگیها در کنار ضعفها و ترسهایش، تصویری انسانی و چندوجهی از او ارائه میدهد.
واروارا نیز شخصیتی است که در میان فشارهای اجتماعی، فقر و خاطرات کودکی آسیبدیده تلاش میکند شان و وقار خود را حفظ کند. رابطهی او با ماکار، ترکیبی از نیاز، همدلی، و تردید است؛ گویی هر دو شخصیت در جستوجوی چیزی فراتر از بقا هستند: کرامت انسانی. این درونمایه، قلب تپندهی رمان است.
داستایوفسکی در مردم فقیر نگاهی نقادانه به نظام اجتماعی روسیهی سدهی نوزدهم دارد. ساختار طبقاتی، بیعدالتی اجتماعی، بیتفاوتی نهادهای رسمی نسبت به انسانهای تهیدست، و خرد شدن شخصیت انسانی در چرخدندههای بوروکراسی، همگی در این اثر بازتاب یافتهاند. با این حال، نویسنده هیچگاه به ورطهی شعارزدگی نمیافتد و با نمایش رنجنامهی فردی، تصویر جامعه را میسازد.
این رمان را میتوان نمونهی اولیهی رئالیسم روانشناختی در ادبیات روسیه دانست. داستایوفسکی ، حتی در این اثر نخستین، استعداد بینظیر خود در کاوش درون انسان را نشان میدهد؛ درونی که میان عشق و فقر، امید و واقعیت، وقار و خفت، مدام در نوسان است. لحظاتی از رمان، با تمام سادگیشان، چنان بار احساسی دارند که خواننده را عمیقاً تحت تأثیر قرار میدهند.
سبک نوشتاری داستایوفسکی در این اثر با نثرهای پرشور، آمیخته با دغدغههای اخلاقی، و استفاده از زبان محاورهای، به خلق فضایی زنده و ملموس کمک کرده است. در عین حال، طنز تلخ و گاه ناگفتهای نیز در میان سطور وجود دارد که واقعیت اجتماعی تلختر را در پس گفتوگوهای سادهی روزمره پنهان کرده است.
موفقیت ناگهانی رمان و تحسین آن از سوی نویسندگان بزرگ زمان، چون بلینسکی، نقطهی عطفی در زندگی ادبی داستایوفسکی بود. بلینسکی مردم فقیر را نخستین رمان اجتماعی واقعی روسیه خواند و نویسندهی جوانش را جانشین گوگول دانست. این ستایشها آغازگر مسیر پر فراز و نشیب داستایوفسکی در جهان ادبیات بود.
با وجود حجم کم، مردم فقیر اثری عمیق و انسانی است که از آن میتوان درکی اولیه اما اصیل از نگاه داستایوفسکی به رنج انسان و امکانهای همدلی و فداکاری به دست آورد. هرچند در آثار بعدیاش به لایههای پیچیدهتری از روان انسان و مسائل فلسفی میپردازد، اما بنیان آن اندیشهها را در همین اثر نخست میتوان دید.
داستایوفسکی در مردم فقیر موفق میشود فاصلهی میان ادبیات و زندگی واقعی را کم کند. آدمهای داستان او نه قهرمانان بزرگ و نه خلافکاران عجیباند؛ بلکه انسانهای معمولی و نادیدهگرفتهشدهای هستند که رنج میکشند، دوست میدارند، اشتباه میکنند و با شرافت زنده میمانند. این انسانگرایی صادقانه یکی از دلایل ماندگاری اثر است.
در نهایت، مردم فقیر رمانی است که با زبانی ساده، داستانی تأثیرگذار و نگاهی صمیمی به درون انسان، قلب خواننده را لمس میکند. اثری است که نشان میدهد چگونه میتوان در میان فقر مادی، غنای روحی یافت، و در دل سیاهی، نوری از همدلی و مهر را زنده نگه داشت.
رمان مردم فقیر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۷ با بیش از ۳۵۶۰۰ رای و ۳۵۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از خشایار دیهیمی، آرزو آشتیجو، نسرین مجیدی و مجید محمدی (همگی تحت عنوان بیچارگان)، پرویز شهدی (با عنوان مردم فرودست)، کاظم انصاری، امیر لاهوتی و کاظم خلخالی (با عنوان تیرهبختان) به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان مردم فقیر
داستان مردم فقیر روایت رابطهی دو شخصیت اصلی، ماکار دیوشکین و واروارا دوبروسلوفا، در قالب نامههایی است که میان آنها رد و بدل میشود. ماکار، مردی میانسال و کارمند دونپایهی دولتی است که در اتاقی محقر در سنپترزبورگ زندگی میکند. او مردی ساده، مهربان و کمدرآمد است که بخش زیادی از حقوق ناچیزش را صرف کمک به واروارا میکند. واروارا، دختری جوان و یتیم است که در اتاقی در همان ساختمان زندگی میکند و با وجود فقر، سعی دارد با وقار و آرامش روزگار را بگذراند.
در نامههایی که میان این دو رد و بدل میشود، مخاطب با زندگی روزمرهی آنها، سختیها، نگرانیها و عواطفشان آشنا میشود. ماکار که دلبستهی وارواراست، همواره تلاش میکند او را دلداری دهد، برایش کتاب بخرد و با حضورش آرامشی برای او فراهم کند. واروارا نیز با وجود احساس قدردانی و وابستگی عاطفی، بین پذیرش این محبت و استقلال شخصیاش در نوسان است.
با پیشرفت داستان، از دل نامهها، گذشتهی تلخ واروارا نمایان میشود. او در کودکی پدرش را از دست داده و تحت حمایت مردی ثروتمند به نام بیکوف قرار گرفته است. بیکوف ابتدا به خانوادهی او کمک کرده، اما بعدها با بیرحمی باعث نابودی زندگی واروارا شده است. بازگشت بیکوف به سنپترزبورگ و پیشنهاد ازدواجی که به واروارا میدهد، گره اصلی داستان را شکل میدهد و تصمیمگیری واروارا را دشوار میسازد.
واروارا که از فقر خسته شده و هیچ افقی برای آینده نمیبیند، سرانجام تصمیم میگیرد با بیکوف ازدواج کند؛ تصمیمی که نه از سر عشق، بلکه از سر ناچاری و میل به رهایی از وضعیت تحقیرآمیز زندگیاش گرفته شده است. او این تصمیم را در آخرین نامهاش به ماکار اعلام میکند. ماکار که از این تصمیم دلشکسته و غمزده است، بهناچار آن را میپذیرد، اما اندوه عمیقی در لحن نامهاش پیدا میشود.
داستان با خداحافظی تلخ این دو پایان مییابد. واروارا به همراه بیکوف سنپترزبورگ را ترک میکند و ماکار در تنهایی و اندوه باقی میماند. پایانبندی داستان نه نمایانگر تراژدی آشکار، بلکه تصویری است از شکست آرام و بیصدا، شکست کسانی که در سکوت زندگی میکنند و در سکوت نیز از هم جدا میشوند.
در خلال این نامهها، ماکار با زبان ساده و پر احساسش، تأملاتی دربارهی زندگی، فقر، عشق، و شأن انسانی مطرح میکند. او تلاش میکند با عزت زندگی کند، حتی اگر در نظر دیگران بیمقدار و خفیف باشد. نگاه او به دنیا، صادقانه، کودکانه و در عین حال تراژیک است.
مردم فقیر داستانی است در ستایش آدمهای گمنام، فقیر، مهربان و صبوری که در حاشیهی جامعه زندگی میکنند. این داستان نهتنها بازتابی از شرایط اجتماعی روسیهی قرن نوزدهم است، بلکه روایتی جهانشمول از تنهایی، نیاز به ارتباط انسانی، و شکنندگی کرامت انسان در برابر فقر و بیعدالتی است.
بخشهایی از مردم فقیر
پس تو بالاخره فهمیده بودی این دل بیچاره ی من چه می خواهد! دیدم گوشه ی پرده ی پنجره ات را بالا زده ای و به گلدان گل حنا بسته ای، دقیقا، دقیقا همان طوری که بار آخری که دیدمت، گفته بودم؛ فورا چهره ی کوچولویت در برابر پنجره برای لحظه ای از نظرم گذشت که از آن اتاق کوچولویت مرا این پایین نگاه می کردی و به فکر من بودی. و آه، کبوترکم، چقدر دلم گرفت که نتوانستم چهره ی دوست داشتنی کوچولویت را درست ببینم!
………………..
خاطرات، چه شیرین چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند؛ دست کم برای من که چنین است؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است. و وقت هایی که دل آدم پر است، بیمار است، در رنج است و غصه دار، آن وقت خاطرات تر و تازه اش می کنند، انگار که یک قطره ی شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت می افتد و گل بیچاره ی پژمرده را که آفتاب تند بعد از ظهر تفته اش کرده، شاداب می کند.
………………
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگی اش را به سادگی یک ترانه بیان می کند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی می کند، کم کم خیلی چیزها یادش می افتد، حدس می زند، و آنچه تا به حال برایش مبهم و گنگ بوده، روشن می شود.
………………….
واروارا آلکسیونای عزیزم، میتوانم بگویم که برخلاف انتظارم، شب گذشته را خیلی خوب خوابیدم و این برایم خوشایند است. آدم معمولاً در جاهای جدید خوب نمیخوابد و همیشه چیزی موجب بیدارماندنش میشود.
اما من امروز مثل چکاوکی شاد و مسرور از خواب بیدار شدم. عزیزم چه صبحی بود! پنجره کاملاً باز بود و آفتاب میدرخشید. پرندگان آواز میخواندند؛ هوای سرشار از رایحه بهاری و طبیعتی که بار دیگر جان گرفته بود. همه چیز دارای هماهنگی کاملی بود. همه چیز به همان شکلی بود که در فصل بهار باید باشد. حتی در مورد تو، عزیزم، فکر خوبی کردم.
اگر به کتاب مردم فقیر علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار فیودور داستایوفسکی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی بزرگ نیز آشنا میسازد.
14 اردیبهشت 1404
مردم فقیر
«مردم فقیر» اثری است از فیودور داستایوفسکی (نویسندهی اهل روسیه، از ۱۸۲۱ تا ۱۸۸۱) که در سال ۱۸۴۶ منتشر شده است. این رمان داستان رابطهی نامهنگارانهی دو انسان فقیر و تنهاست که در دل فقر، تنهایی و بیعدالتی اجتماعی، تلاش میکنند کرامت انسانی و پیوند عاطفیشان را حفظ کنند.
دربارهی مردم فقیر
رمان مردم فقیر نخستین اثر منتشرشده از فیودور داستایوفسکی است که در سال ۱۸۴۶ منتشر شد و نام او را فوراً در فضای ادبی روسیه بر سر زبانها انداخت. این رمان کوتاه، که در قالب نامهنگاری میان دو شخصیت اصلی روایت میشود، نشاندهندهی آغاز مسیری است که داستایوفسکی در آن به بررسی روان انسان، نابرابری اجتماعی، و رنج فردی پرداخت؛ مضامینی که در آثار بعدی او نیز با عمق و وسعت بیشتر دنبال شدند.
در مردم فقیر، داستان به شکل نامههایی میان یک کارمند جزء به نام ماکار دیوشکین و دختری جوان به نام واروارا دوبروسلوفا روایت میشود. این دو در فقر و تنهایی روزگار میگذرانند و نامهنگاریشان نهتنها وسیلهای برای ارتباط عاطفی، بلکه راهی برای بیان دردها، امیدها، و بازتابی از شرایط اجتماعیشان است. این ساختار نامهنگارانه به خواننده اجازه میدهد تا بهطور مستقیم به ذهن و احساسات شخصیتها نفوذ کند.
از همان آغاز، داستایوفسکی نشان میدهد که درک عمیقی از وضعیت روانی و عاطفی انسان دارد. شخصیت ماکار، علیرغم فقر شدید و موقعیت اجتماعی پایین، فردی است عمیقاً مهربان، حساس و ایثارگر که برای حمایت از واروارا از خود میگذرد. این ویژگیها در کنار ضعفها و ترسهایش، تصویری انسانی و چندوجهی از او ارائه میدهد.
واروارا نیز شخصیتی است که در میان فشارهای اجتماعی، فقر و خاطرات کودکی آسیبدیده تلاش میکند شان و وقار خود را حفظ کند. رابطهی او با ماکار، ترکیبی از نیاز، همدلی، و تردید است؛ گویی هر دو شخصیت در جستوجوی چیزی فراتر از بقا هستند: کرامت انسانی. این درونمایه، قلب تپندهی رمان است.
داستایوفسکی در مردم فقیر نگاهی نقادانه به نظام اجتماعی روسیهی سدهی نوزدهم دارد. ساختار طبقاتی، بیعدالتی اجتماعی، بیتفاوتی نهادهای رسمی نسبت به انسانهای تهیدست، و خرد شدن شخصیت انسانی در چرخدندههای بوروکراسی، همگی در این اثر بازتاب یافتهاند. با این حال، نویسنده هیچگاه به ورطهی شعارزدگی نمیافتد و با نمایش رنجنامهی فردی، تصویر جامعه را میسازد.
این رمان را میتوان نمونهی اولیهی رئالیسم روانشناختی در ادبیات روسیه دانست. داستایوفسکی ، حتی در این اثر نخستین، استعداد بینظیر خود در کاوش درون انسان را نشان میدهد؛ درونی که میان عشق و فقر، امید و واقعیت، وقار و خفت، مدام در نوسان است. لحظاتی از رمان، با تمام سادگیشان، چنان بار احساسی دارند که خواننده را عمیقاً تحت تأثیر قرار میدهند.
سبک نوشتاری داستایوفسکی در این اثر با نثرهای پرشور، آمیخته با دغدغههای اخلاقی، و استفاده از زبان محاورهای، به خلق فضایی زنده و ملموس کمک کرده است. در عین حال، طنز تلخ و گاه ناگفتهای نیز در میان سطور وجود دارد که واقعیت اجتماعی تلختر را در پس گفتوگوهای سادهی روزمره پنهان کرده است.
موفقیت ناگهانی رمان و تحسین آن از سوی نویسندگان بزرگ زمان، چون بلینسکی، نقطهی عطفی در زندگی ادبی داستایوفسکی بود. بلینسکی مردم فقیر را نخستین رمان اجتماعی واقعی روسیه خواند و نویسندهی جوانش را جانشین گوگول دانست. این ستایشها آغازگر مسیر پر فراز و نشیب داستایوفسکی در جهان ادبیات بود.
با وجود حجم کم، مردم فقیر اثری عمیق و انسانی است که از آن میتوان درکی اولیه اما اصیل از نگاه داستایوفسکی به رنج انسان و امکانهای همدلی و فداکاری به دست آورد. هرچند در آثار بعدیاش به لایههای پیچیدهتری از روان انسان و مسائل فلسفی میپردازد، اما بنیان آن اندیشهها را در همین اثر نخست میتوان دید.
داستایوفسکی در مردم فقیر موفق میشود فاصلهی میان ادبیات و زندگی واقعی را کم کند. آدمهای داستان او نه قهرمانان بزرگ و نه خلافکاران عجیباند؛ بلکه انسانهای معمولی و نادیدهگرفتهشدهای هستند که رنج میکشند، دوست میدارند، اشتباه میکنند و با شرافت زنده میمانند. این انسانگرایی صادقانه یکی از دلایل ماندگاری اثر است.
در نهایت، مردم فقیر رمانی است که با زبانی ساده، داستانی تأثیرگذار و نگاهی صمیمی به درون انسان، قلب خواننده را لمس میکند. اثری است که نشان میدهد چگونه میتوان در میان فقر مادی، غنای روحی یافت، و در دل سیاهی، نوری از همدلی و مهر را زنده نگه داشت.
رمان مردم فقیر در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۷۷ با بیش از ۳۵۶۰۰ رای و ۳۵۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمههایی از خشایار دیهیمی، آرزو آشتیجو، نسرین مجیدی و مجید محمدی (همگی تحت عنوان بیچارگان)، پرویز شهدی (با عنوان مردم فرودست)، کاظم انصاری، امیر لاهوتی و کاظم خلخالی (با عنوان تیرهبختان) به بازار عرضه شده است.
خلاصهی داستان مردم فقیر
داستان مردم فقیر روایت رابطهی دو شخصیت اصلی، ماکار دیوشکین و واروارا دوبروسلوفا، در قالب نامههایی است که میان آنها رد و بدل میشود. ماکار، مردی میانسال و کارمند دونپایهی دولتی است که در اتاقی محقر در سنپترزبورگ زندگی میکند. او مردی ساده، مهربان و کمدرآمد است که بخش زیادی از حقوق ناچیزش را صرف کمک به واروارا میکند. واروارا، دختری جوان و یتیم است که در اتاقی در همان ساختمان زندگی میکند و با وجود فقر، سعی دارد با وقار و آرامش روزگار را بگذراند.
در نامههایی که میان این دو رد و بدل میشود، مخاطب با زندگی روزمرهی آنها، سختیها، نگرانیها و عواطفشان آشنا میشود. ماکار که دلبستهی وارواراست، همواره تلاش میکند او را دلداری دهد، برایش کتاب بخرد و با حضورش آرامشی برای او فراهم کند. واروارا نیز با وجود احساس قدردانی و وابستگی عاطفی، بین پذیرش این محبت و استقلال شخصیاش در نوسان است.
با پیشرفت داستان، از دل نامهها، گذشتهی تلخ واروارا نمایان میشود. او در کودکی پدرش را از دست داده و تحت حمایت مردی ثروتمند به نام بیکوف قرار گرفته است. بیکوف ابتدا به خانوادهی او کمک کرده، اما بعدها با بیرحمی باعث نابودی زندگی واروارا شده است. بازگشت بیکوف به سنپترزبورگ و پیشنهاد ازدواجی که به واروارا میدهد، گره اصلی داستان را شکل میدهد و تصمیمگیری واروارا را دشوار میسازد.
واروارا که از فقر خسته شده و هیچ افقی برای آینده نمیبیند، سرانجام تصمیم میگیرد با بیکوف ازدواج کند؛ تصمیمی که نه از سر عشق، بلکه از سر ناچاری و میل به رهایی از وضعیت تحقیرآمیز زندگیاش گرفته شده است. او این تصمیم را در آخرین نامهاش به ماکار اعلام میکند. ماکار که از این تصمیم دلشکسته و غمزده است، بهناچار آن را میپذیرد، اما اندوه عمیقی در لحن نامهاش پیدا میشود.
داستان با خداحافظی تلخ این دو پایان مییابد. واروارا به همراه بیکوف سنپترزبورگ را ترک میکند و ماکار در تنهایی و اندوه باقی میماند. پایانبندی داستان نه نمایانگر تراژدی آشکار، بلکه تصویری است از شکست آرام و بیصدا، شکست کسانی که در سکوت زندگی میکنند و در سکوت نیز از هم جدا میشوند.
در خلال این نامهها، ماکار با زبان ساده و پر احساسش، تأملاتی دربارهی زندگی، فقر، عشق، و شأن انسانی مطرح میکند. او تلاش میکند با عزت زندگی کند، حتی اگر در نظر دیگران بیمقدار و خفیف باشد. نگاه او به دنیا، صادقانه، کودکانه و در عین حال تراژیک است.
مردم فقیر داستانی است در ستایش آدمهای گمنام، فقیر، مهربان و صبوری که در حاشیهی جامعه زندگی میکنند. این داستان نهتنها بازتابی از شرایط اجتماعی روسیهی قرن نوزدهم است، بلکه روایتی جهانشمول از تنهایی، نیاز به ارتباط انسانی، و شکنندگی کرامت انسان در برابر فقر و بیعدالتی است.
بخشهایی از مردم فقیر
پس تو بالاخره فهمیده بودی این دل بیچاره ی من چه می خواهد! دیدم گوشه ی پرده ی پنجره ات را بالا زده ای و به گلدان گل حنا بسته ای، دقیقا، دقیقا همان طوری که بار آخری که دیدمت، گفته بودم؛ فورا چهره ی کوچولویت در برابر پنجره برای لحظه ای از نظرم گذشت که از آن اتاق کوچولویت مرا این پایین نگاه می کردی و به فکر من بودی. و آه، کبوترکم، چقدر دلم گرفت که نتوانستم چهره ی دوست داشتنی کوچولویت را درست ببینم!
………………..
خاطرات، چه شیرین چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند؛ دست کم برای من که چنین است؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است. و وقت هایی که دل آدم پر است، بیمار است، در رنج است و غصه دار، آن وقت خاطرات تر و تازه اش می کنند، انگار که یک قطره ی شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت می افتد و گل بیچاره ی پژمرده را که آفتاب تند بعد از ظهر تفته اش کرده، شاداب می کند.
………………
ممکن است آدم یک عمر زندگی کند و نفهمد که کنار دستش یک کتاب هست که کل زندگی اش را به سادگی یک ترانه بیان می کند. وقتی آدم شروع به خواندن چنین داستانی می کند، کم کم خیلی چیزها یادش می افتد، حدس می زند، و آنچه تا به حال برایش مبهم و گنگ بوده، روشن می شود.
………………….
واروارا آلکسیونای عزیزم، میتوانم بگویم که برخلاف انتظارم، شب گذشته را خیلی خوب خوابیدم و این برایم خوشایند است. آدم معمولاً در جاهای جدید خوب نمیخوابد و همیشه چیزی موجب بیدارماندنش میشود.
اما من امروز مثل چکاوکی شاد و مسرور از خواب بیدار شدم. عزیزم چه صبحی بود! پنجره کاملاً باز بود و آفتاب میدرخشید. پرندگان آواز میخواندند؛ هوای سرشار از رایحه بهاری و طبیعتی که بار دیگر جان گرفته بود. همه چیز دارای هماهنگی کاملی بود. همه چیز به همان شکلی بود که در فصل بهار باید باشد. حتی در مورد تو، عزیزم، فکر خوبی کردم.
اگر به کتاب مردم فقیر علاقه دارید، بخش معرفی برترین آثار فیودور داستایوفسکی در وبسایت هر روز یک کتاب، شما را با سایر آثار این نویسندهی بزرگ نیز آشنا میسازد.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات جهان، داستان خارجی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات جهان، فیودور داستایوفسکی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب