«روزها» با نام کامل «روزها: سرگذشت» اثری است از محمدعلی اسلامی ندوشن (نویسندهی اهل یزد، از ۱۳۰۳ تا ۱۴۰۱) که در سال ۱۳۶۳ منتشر شده است. این کتاب در چهار جلد به روایت زندگی نویسنده تا ۵۳ سالگی میپردازد.
دربارهی روزها
«روزها» عنوان مجموعهای چهار جلدی است که سرگذشت یکی از چهرههای مهم ادبی کشور، دکتر «محمدعلی اسلامی ندوشن» را به قلم شیوای خودش روایت میکند.
دکتر اسلامی ندوشن در کتاب روزها با پرداختن به دشواریهای کوچکی که خواندن آن گهگاه بسیار دلپذیر است، نکات فرعی و حاشیهای را به میدان اصلی تشریح آورده است. در مقاطع مختلف زندگی، محتوای این چهار جلد کتاب متفاوت است و در جلد نخست بیشتر شاهد تشریح مسائل فرهنگی و اجتماعی و همچنین وقایع ساده در زادگاه راوی هستیم.
در کتابهای بعدی خواننده با جامعه بزرگتری از جمله زندگینامه بزرگان ادبی و سیاسی آشنا میشود و مسائل فرهنگی ملی این چهار جلد، روایت جامعی از دیدگاه یک فرد تحصیلکرده، که در روستایی در ایران بزرگ شده و در شهرها و در جهان غرب نیز سیر و سفر کرده است، به دست میدهد.
زندگینامه دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن تاریخچه کاملی از زادگاه ایشان یزد، تهران، فرانسه و انگلستان آن زمان را شامل میشود و حاوی بیان عقاید شخصی، وقایع و اتفاقات صنعتی، امنیتی، نظامی، جرقههای ترقی و همچنین مطالبی پیرامون نظام ارباب رعیتی است.
علاوه بر آن مطالبی از جنگ جهانی دوم و پس از آن و همچنین نگرش وی نسبت به برترین نویسندگان و شاعران در بازهی سالهای ۱۳۰۴ تا ۱۳۵۷ را در بردارد و می توان گفت که شرح حال او، می تواند یک حسب حال کلی و جامع باشد. دکتر محمد علی اسلامی ندوشن از به اشتراک گذاشتن دانش تاریخی و جغرافیایی در سفر به مناطق دیگر نیز دریغ نکرده و گهگاه همچون یک سفرنامه نویس کار کرده است.
کتاب روزها در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۳ با بیش از ۱۲۳ رای و ۱۳ نقد و نظر است.
بخشهایی از روزها
صحنه ای را که روزی خود ناظر بودم،برای نمونه بازگو می کنم.زنی که از مزرعهء مجاور بطور گذرا به کبوده آمده بود از کوچه می گذشت،و مانند همهء زنهای روستایی چادر و چارقد به سر داشت.حجاب زنهای روستایی حجاب کامل نبود.هیچ وقت صورت خود را نمی پوشاندند.
چادر آنها که عبارت بود از یک پارچهء کرباسی نیلی رنگ،جلو بدن را باز نگه می داشت.موی جلو سر از زیر چارقد بیرون می زد،و حتی بعضی که تنبانهای کرباسی گشاد می پوشیدند،آن تنبان آنقدر کوتاه بود که مانند دامنهای امروز،قسمتی از ساق را برهنه در معرض دید می گذاشت.
زنی که گفتم با چنین هیأتی توی کوچه با امنیه ای که از راه رسیده بود روبرو شد،و امنیه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش کشید.نزدیک به خانهء کدخدای ده بودند و امنیه به خانهء او می رفت.زن شروع کرد به گریه کردن و سرش را با سفره ای که در دست داشت پوشاند.
امنیه اصرار داشت که او را جریمه کند،به مبلغی که پرداختش فوق طاقت او بود. آن زن چون از کشاورزان ما بود و او را می شناختم،خواستم کمکی به او بکنم.بنا براین،او را بردم به منزل کدخدا و از وی خواستم که وساطت بکند و قضیه را خاتمه دهد.کدخدا با امنیه وارد مذاکره شد، و او پذیرفت که این دفعه از او درگذرد،منتها شرط آن بود که زن چون خواست از خانه بیرون رود،با سر برهنه از جلو اطاق بگذرد. چاره ای نبود جز قبول.
در آن لحظه جز من و کدخدا و امنیه کسی توی اطاق نبود و پنجره باز بود.زن، بی چادر و بی چارقد آمد و با سرعت گذشت.رویش را به جانب دیگر بر گردانده بود.موهای ژولیده اش روی شانه اش ریخته بود،موهایی که بر اثر عرق و چرک باهم چسبندگی پیدا کرده بودند.از جایی که در برابر چشم ما قرار گرفت تا جایی که از نظر گم شد،بیش از چند قدم نبود،ولی همین چند قدم گویی روی تیغهء کارد راه می رفت.
این که می گویند«می خواست زمین دهان باز کند و او را فرو برد»در حق او صدق می کرد.تفاوت در همین موی سر بود،وگرنه او بطور عادی حجاب چندان بیشتری بکار نمی برد.هریک از موهایش بر سرش سوزنی شده بود.عادت و اعتقاد که در درونش ریشه گرفته بود،او را بر این نظر می داشت که با سر برهنه جلو نامحرم رفتن،کاری معادل زناست.
……………………
زمانی از عمر می رسد که خاطره ها سر برمی آورند و مانند ناقه ی مجنون هر چه آهنگ جلو داشته باشیم به عقب باز می گردند. به دورِ دور. به دنیایی می برند که گر چه وابسته به ماست شگفت انگیز و غریبه می نماید. از خود می پرسیم: «این من بودم؟» و آنگاه کشیدگی عمر در برابر ما می ایستد، دراز و باریک، مانند سایه ی عصرگاه.
هم اکنون در برابر من است، کودک چند ساله ی محجوبی که موهای انبوه سیاه داشت و دستش در دست زن بلند بالائی، طول و عرض کوچه های خاکی را می پیمود … و کودک می پنداشت مرکز دنیا همین کبوده است و چقدر دنیا به نظرش بزرگ، آباد و پر رفت و آمد می آمد …
تمام آبادی در دو سوی یک جوی قرار داشت که رشته ی حیاتش بود. آن گونه که نیل در مصر، و همه جوشش و طپش ده را مجاورت خود گرد می کرد… گاهی گم می شد و گاهی پدیدار.. زمانی گم می شد که به درون خانه ای می رفت و از نو بیرون می آمد و به خرامش رعنای خود ادامه می داد…
کبوده ده سالخورده ای بود که با همه ی فقر، عزت نفس خود را نگاه داشته بود و همان دورافتادگی اش از شهر و آبادی های دیگر به او تعین و استغنایی می بخشید…
…………………
سه یا چهار ساله بودم،دقیق نمیدانم.نخستین خاطرهای که دارم آن است که از حیاط خانه به طبقهء پایین که حوضخانه بود افتادم.سه متری بلندی داشت و دورتادور حوض تخته سنگهایی بصورت تیغه،یعنی ایستاده نصب کرده بودند.چانهام درست روی یکی از این تیغههای سنگ خورد و زخم شد،ولی عیب دیگری پیدا نکردم.
به نظر خیلیها معجزهای بود که کسی از چنین بلندای روی لبهء سنگ بیفتد و سالم بماند.توی ده پچپچ افتاد که«نظر کرده است»،و از آن پس زنهایی برای خوشامد میآمدند و میگفتند که خواب دیدیم که در بزرگی چه و چه خواهد شد و آیندههای پر آب و تابی برای من پیشبینی میکردند.
خاطرهء دیگر از شبی است که کلانتر ده داماد میشد.مرد بلند بالای زیبایی بود. خانوادهام به عروسی رفته بودند.کلانتر،مرا از بغل آنها گرفت و برد توی طویله و سوار بر اسب خود کرد.اسب لخت،جلو آخور ایستاه بود.رنگ خاکستری داشت،با کفلهای فربه و مغرور و باد توی بینیش میانداخت که در من ایجاد ترس کرد.دقیقهای مرا بر پشت آن نگهداشت که گرم و جاندار بود.
اسب کمی عصبی شد،ولی بر سر هم آرام بود.سپس بیرون آمدیم.خود کلانتر خیلی شاد و خندان مینمود.شورانگیزترین شب زندگیش بود.از آنجا مرا بردند به مجلس زنانه که عروس را تازه از حمام بیرون آورده بودند.مرا گرفت و در دامن خود نشانید.همهء زنهای اعیان جمع بودند که عروس در میان آنها درخشش خاصی داشت.
از همان کودکی از عروس بیاندازه خوشم میآمد،برای آنکه بطرز خاصی آراسته شده بود و با زنهای دیگر فرق داشت.پر از زرق و برق و رنگ و نگار بود.عروسهایی که از خانوادههای اعیان بودند،چارقد توری پولکدار بر سر آنها میکردند که پولکها در زیر نور برق میزند.یک شیء زینتی بود،گر،شبیه به یک گردهء سوهان،که از موم درست میشد و پولکهای رنگارنگ توی آن مینشاندند و جلو پیشانی عروس میآویختند، و آن پولکها نیز میدرخشید.
اگر به کتاب روزها علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار محمدعلی اسلامی ندوشن در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسندهی شهیر و چیره دست ایرانی نیز آشنا شوید.
28 اردیبهشت 1403
روزها
«روزها» با نام کامل «روزها: سرگذشت» اثری است از محمدعلی اسلامی ندوشن (نویسندهی اهل یزد، از ۱۳۰۳ تا ۱۴۰۱) که در سال ۱۳۶۳ منتشر شده است. این کتاب در چهار جلد به روایت زندگی نویسنده تا ۵۳ سالگی میپردازد.
دربارهی روزها
«روزها» عنوان مجموعهای چهار جلدی است که سرگذشت یکی از چهرههای مهم ادبی کشور، دکتر «محمدعلی اسلامی ندوشن» را به قلم شیوای خودش روایت میکند.
دکتر اسلامی ندوشن در کتاب روزها با پرداختن به دشواریهای کوچکی که خواندن آن گهگاه بسیار دلپذیر است، نکات فرعی و حاشیهای را به میدان اصلی تشریح آورده است. در مقاطع مختلف زندگی، محتوای این چهار جلد کتاب متفاوت است و در جلد نخست بیشتر شاهد تشریح مسائل فرهنگی و اجتماعی و همچنین وقایع ساده در زادگاه راوی هستیم.
در کتابهای بعدی خواننده با جامعه بزرگتری از جمله زندگینامه بزرگان ادبی و سیاسی آشنا میشود و مسائل فرهنگی ملی این چهار جلد، روایت جامعی از دیدگاه یک فرد تحصیلکرده، که در روستایی در ایران بزرگ شده و در شهرها و در جهان غرب نیز سیر و سفر کرده است، به دست میدهد.
زندگینامه دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن تاریخچه کاملی از زادگاه ایشان یزد، تهران، فرانسه و انگلستان آن زمان را شامل میشود و حاوی بیان عقاید شخصی، وقایع و اتفاقات صنعتی، امنیتی، نظامی، جرقههای ترقی و همچنین مطالبی پیرامون نظام ارباب رعیتی است.
علاوه بر آن مطالبی از جنگ جهانی دوم و پس از آن و همچنین نگرش وی نسبت به برترین نویسندگان و شاعران در بازهی سالهای ۱۳۰۴ تا ۱۳۵۷ را در بردارد و می توان گفت که شرح حال او، می تواند یک حسب حال کلی و جامع باشد. دکتر محمد علی اسلامی ندوشن از به اشتراک گذاشتن دانش تاریخی و جغرافیایی در سفر به مناطق دیگر نیز دریغ نکرده و گهگاه همچون یک سفرنامه نویس کار کرده است.
کتاب روزها در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۳ با بیش از ۱۲۳ رای و ۱۳ نقد و نظر است.
بخشهایی از روزها
صحنه ای را که روزی خود ناظر بودم،برای نمونه بازگو می کنم.زنی که از مزرعهء مجاور بطور گذرا به کبوده آمده بود از کوچه می گذشت،و مانند همهء زنهای روستایی چادر و چارقد به سر داشت.حجاب زنهای روستایی حجاب کامل نبود.هیچ وقت صورت خود را نمی پوشاندند.
چادر آنها که عبارت بود از یک پارچهء کرباسی نیلی رنگ،جلو بدن را باز نگه می داشت.موی جلو سر از زیر چارقد بیرون می زد،و حتی بعضی که تنبانهای کرباسی گشاد می پوشیدند،آن تنبان آنقدر کوتاه بود که مانند دامنهای امروز،قسمتی از ساق را برهنه در معرض دید می گذاشت.
زنی که گفتم با چنین هیأتی توی کوچه با امنیه ای که از راه رسیده بود روبرو شد،و امنیه او را دنبال نمود و چارقد و چادر از سرش کشید.نزدیک به خانهء کدخدای ده بودند و امنیه به خانهء او می رفت.زن شروع کرد به گریه کردن و سرش را با سفره ای که در دست داشت پوشاند.
امنیه اصرار داشت که او را جریمه کند،به مبلغی که پرداختش فوق طاقت او بود. آن زن چون از کشاورزان ما بود و او را می شناختم،خواستم کمکی به او بکنم.بنا براین،او را بردم به منزل کدخدا و از وی خواستم که وساطت بکند و قضیه را خاتمه دهد.کدخدا با امنیه وارد مذاکره شد، و او پذیرفت که این دفعه از او درگذرد،منتها شرط آن بود که زن چون خواست از خانه بیرون رود،با سر برهنه از جلو اطاق بگذرد. چاره ای نبود جز قبول.
در آن لحظه جز من و کدخدا و امنیه کسی توی اطاق نبود و پنجره باز بود.زن، بی چادر و بی چارقد آمد و با سرعت گذشت.رویش را به جانب دیگر بر گردانده بود.موهای ژولیده اش روی شانه اش ریخته بود،موهایی که بر اثر عرق و چرک باهم چسبندگی پیدا کرده بودند.از جایی که در برابر چشم ما قرار گرفت تا جایی که از نظر گم شد،بیش از چند قدم نبود،ولی همین چند قدم گویی روی تیغهء کارد راه می رفت.
این که می گویند«می خواست زمین دهان باز کند و او را فرو برد»در حق او صدق می کرد.تفاوت در همین موی سر بود،وگرنه او بطور عادی حجاب چندان بیشتری بکار نمی برد.هریک از موهایش بر سرش سوزنی شده بود.عادت و اعتقاد که در درونش ریشه گرفته بود،او را بر این نظر می داشت که با سر برهنه جلو نامحرم رفتن،کاری معادل زناست.
……………………
زمانی از عمر می رسد که خاطره ها سر برمی آورند و مانند ناقه ی مجنون هر چه آهنگ جلو داشته باشیم به عقب باز می گردند. به دورِ دور. به دنیایی می برند که گر چه وابسته به ماست شگفت انگیز و غریبه می نماید. از خود می پرسیم: «این من بودم؟» و آنگاه کشیدگی عمر در برابر ما می ایستد، دراز و باریک، مانند سایه ی عصرگاه.
هم اکنون در برابر من است، کودک چند ساله ی محجوبی که موهای انبوه سیاه داشت و دستش در دست زن بلند بالائی، طول و عرض کوچه های خاکی را می پیمود … و کودک می پنداشت مرکز دنیا همین کبوده است و چقدر دنیا به نظرش بزرگ، آباد و پر رفت و آمد می آمد …
تمام آبادی در دو سوی یک جوی قرار داشت که رشته ی حیاتش بود. آن گونه که نیل در مصر، و همه جوشش و طپش ده را مجاورت خود گرد می کرد… گاهی گم می شد و گاهی پدیدار.. زمانی گم می شد که به درون خانه ای می رفت و از نو بیرون می آمد و به خرامش رعنای خود ادامه می داد…
کبوده ده سالخورده ای بود که با همه ی فقر، عزت نفس خود را نگاه داشته بود و همان دورافتادگی اش از شهر و آبادی های دیگر به او تعین و استغنایی می بخشید…
…………………
سه یا چهار ساله بودم،دقیق نمیدانم.نخستین خاطرهای که دارم آن است که از حیاط خانه به طبقهء پایین که حوضخانه بود افتادم.سه متری بلندی داشت و دورتادور حوض تخته سنگهایی بصورت تیغه،یعنی ایستاده نصب کرده بودند.چانهام درست روی یکی از این تیغههای سنگ خورد و زخم شد،ولی عیب دیگری پیدا نکردم.
به نظر خیلیها معجزهای بود که کسی از چنین بلندای روی لبهء سنگ بیفتد و سالم بماند.توی ده پچپچ افتاد که«نظر کرده است»،و از آن پس زنهایی برای خوشامد میآمدند و میگفتند که خواب دیدیم که در بزرگی چه و چه خواهد شد و آیندههای پر آب و تابی برای من پیشبینی میکردند.
خاطرهء دیگر از شبی است که کلانتر ده داماد میشد.مرد بلند بالای زیبایی بود. خانوادهام به عروسی رفته بودند.کلانتر،مرا از بغل آنها گرفت و برد توی طویله و سوار بر اسب خود کرد.اسب لخت،جلو آخور ایستاه بود.رنگ خاکستری داشت،با کفلهای فربه و مغرور و باد توی بینیش میانداخت که در من ایجاد ترس کرد.دقیقهای مرا بر پشت آن نگهداشت که گرم و جاندار بود.
اسب کمی عصبی شد،ولی بر سر هم آرام بود.سپس بیرون آمدیم.خود کلانتر خیلی شاد و خندان مینمود.شورانگیزترین شب زندگیش بود.از آنجا مرا بردند به مجلس زنانه که عروس را تازه از حمام بیرون آورده بودند.مرا گرفت و در دامن خود نشانید.همهء زنهای اعیان جمع بودند که عروس در میان آنها درخشش خاصی داشت.
از همان کودکی از عروس بیاندازه خوشم میآمد،برای آنکه بطرز خاصی آراسته شده بود و با زنهای دیگر فرق داشت.پر از زرق و برق و رنگ و نگار بود.عروسهایی که از خانوادههای اعیان بودند،چارقد توری پولکدار بر سر آنها میکردند که پولکها در زیر نور برق میزند.یک شیء زینتی بود،گر،شبیه به یک گردهء سوهان،که از موم درست میشد و پولکهای رنگارنگ توی آن مینشاندند و جلو پیشانی عروس میآویختند، و آن پولکها نیز میدرخشید.
اگر به کتاب روزها علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار محمدعلی اسلامی ندوشن در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسندهی شهیر و چیره دست ایرانی نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، زندگینامه
۰ برچسبها: ادبیات ایران، محمدعلی اسلامی ندوشن، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب