«قاشق چایخوری» اثری است از هوشنگ مرادی کرمانی (نویسندهی اهل کرمان، متولد ۱۳۲۳) که در سال ۱۳۹۷ منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه است که با زبانی ساده و روان، به روایت لحظات ظریف و تأثیرگذار زندگی روزمره، پیوندهای انسانی، و چالشهای عاطفی و اجتماعی میپردازد.
دربارهی قاشق چایخوری
کتاب «قاشق چایخوری» اثر هوشنگ مرادی کرمانی مجموعهای از داستانهای کوتاه است که میتوان آن را وداعی شاعرانه و عمیق با دنیای نویسندگی دانست. این کتاب، که شامل سیزده داستان متنوع است، مسیری تازه در آثار مرادی کرمانی میگشاید و خوانندگان را از فضای روستایی و بومی که در بسیاری از آثار پیشین او دیده میشود، به دنیایی شهری و مدرن میبرد. هرچند این تغییر فضا در نگاه اول ممکن است مخاطب را غافلگیر کند، اما نویسنده توانسته است با حفظ روح نوستالژیک داستانهایش، پلی میان دو دنیای متفاوت بسازد.
داستانهای این کتاب، بهرغم تفاوت در موضوعات، همگی نگاهی واقعگرایانه دارند و مخاطب را به عمق زندگی روزمره شخصیتها میبرند. عشق، جنگ، فقدان و لحظات تلخ و شیرین زندگی، محوریترین مضامین این داستانها هستند. نویسنده با مهارت بیبدیلی این مضامین را بهگونهای روایت کرده است که در عین ساده بودن، لایههای عمیقتری از زندگی و احساسات انسانی را نشان میدهند.
یکی از ویژگیهای برجسته این مجموعه، تنوع موضوعی آن است. از قصههایی با رنگ و بوی عاشقانه، مانند «باغ کاکا» و «ستاره»، تا داستانهایی با مضامین اجتماعی و تاریخی، مانند «نمک»، هرکدام خواننده را به دنیایی متفاوت میبرد. این تنوع باعث شده است که کتاب، هرچند کوتاه، به مجموعهای کامل از تجربیات انسانی تبدیل شود.
«نمک»، یکی از داستانهای ماندگار این کتاب، نمونهای از پرداخت خلاقانه به حوادث واقعی است. این داستان، که به زلزله بم سال ۸۲ میپردازد، نهتنها بازتابی از رنج و دشواریهای بازماندگان است، بلکه تصویری زنده از مقاومت و امید را نیز به نمایش میگذارد. نویسنده با استفاده از تشبیهات ملموس و بیان صادقانه، توانسته است این حادثه را با چنان عمقی روایت کند که مخاطب احساس میکند در دل ماجرا حضور دارد.
عشق، بهعنوان یکی از محوریترین مضامین این کتاب، در داستانهایی چون «عاروسو» و «پتوس بهرام، پتوس نگار» با ظرافت خاصی به تصویر کشیده شده است. این داستانها از پیچیدگیهای روابط انسانی سخن میگویند و نشان میدهند که چگونه عشق میتواند در عین زیبایی، پر از چالش و تضاد باشد.
با این حال، کتاب بهطور کامل در حال و هوای عاشقانه باقی نمیماند و داستانهایی چون «سهچرخه» و «بابا جان» به موضوع جنگ و اثرات آن میپردازند. این داستانها، هرچند کوتاه، با بیانی ساده و تأثیرگذار، پیامدهای جنگ را در زندگی مردم عادی به تصویر میکشند و مخاطب را به تفکر وادار میکنند.
یکی از نقاط قوت این کتاب، شخصیتپردازیهای دقیق و زنده آن است. مرادی کرمانی با هنرمندی تمام، شخصیتهایی را خلق کرده است که خواننده میتواند آنها را بشناسد و با آنها احساس نزدیکی کند. این امر باعث میشود که داستانها بهجای روایتهایی انتزاعی، تجربههایی ملموس و باورپذیر باشند.
نثر ساده و روان نویسنده در این کتاب، همانطور که از آثار او انتظار میرود، خواندن را به تجربهای لذتبخش تبدیل کرده است. مرادی کرمانی با دوری از پیچیدگیهای زبانی و ادبی، داستانهایی را ارائه میدهد که برای طیف گستردهای از مخاطبان، از نوجوانان تا بزرگسالان، قابلفهم و دلنشین هستند.
این کتاب، بهرغم تلخیهایی که در برخی از داستانهایش وجود دارد، لحظات شادی و امید را نیز در خود جای داده است. مرادی کرمانی با هنرمندی، توانسته است این دوگانگی را در داستانهای خود حفظ کند و تصویری واقعیتر از زندگی ارائه دهد.
«قاشق چایخوری» همچنین نشاندهنده تحولی در نگاه نویسنده است. مرادی کرمانی، که در گذشته بیشتر به روایت داستانهایی با فضای بومی و روستایی پرداخته بود، در این کتاب به سراغ مسائل مدرنتر و شهریتر رفته است. این تغییر، درعینحال که نشاندهنده گسترش افقهای فکری نویسنده است، همچنان حس و حال آشنا و دلنشین آثار قبلی او را در خود دارد.
این کتاب، علاوه بر محتوای غنی خود، اثری است که میتوان بارها و بارها به آن بازگشت و هربار چیزی جدید در آن یافت. داستانهایی که در نگاه اول ساده به نظر میرسند، لایههای پنهانی دارند که با هر بار خواندن بیشتر آشکار میشوند.
«قاشق چایخوری» نهتنها مجموعهای از داستانهای کوتاه، بلکه تجلی نگاه عمیق و انسانی نویسندهای است که توانسته است زندگی را در همه پیچیدگیها و تناقضهایش روایت کند. این کتاب، پایانی شایسته بر کارنامه درخشان هوشنگ مرادی کرمانی است و میتوان آن را یکی از آثار ماندگار ادبیات معاصر ایران دانست.
کتاب قاشق چایخوری در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۶ با بیش از ۱۳۰ رای و ۲۸ نقد و نظر است.
فهرست داستانهای قاشق چایخوری
- باغ کاکا: داستان عشق، امید و پیوندهای انسانی است که در فضایی نوستالژیک روایت میشود. باغ، نمادی از گذشتههای زیبا و از دست رفته است. شخصیت اصلی در تلاش است تا ارتباطی از دست رفته را بازیابد، اما در این مسیر با حقایق تلخ زندگی روبهرو میشود.
- سهچرخه: این داستان بهطور ضمنی به جنگ و تأثیرات آن میپردازد. سهچرخه، نمادی از دوران کودکی و شادیهای ساده است که در پسزمینهای تلختر قرار گرفته است. تضاد میان معصومیت کودکان و خشونت جنگ، محور اصلی این روایت را شکل میدهد.
- قاشق چایخوری: داستانی در مورد اشیای کوچک اما تأثیرگذار در زندگی انسانها. قاشق چایخوری نمادی از روابط انسانی، خاطرات و لحظات مشترک است که در میان پیچیدگیهای زندگی گم شدهاند یا معنای تازهای یافتهاند.
- شکلات: شکلات در این داستان نمادی از عشق، دوستی یا حتی وسوسه است. شخصیتها با یکدیگر بر سر موضوعات ساده اما معنادار درگیر میشوند و روایت با تلخی و شیرینی خاصی همراه است.
- ستاره: این داستان حول محور آرزوها و رؤیاهای شخصیتها میچرخد. ستاره بهعنوان نمادی از امید و هدفهای دستنیافتنی در زندگی به کار رفته و نویسنده با مهارتی خاص آن را به یک داستان عاشقانه و پر احساس تبدیل کرده است.
- نمک: یکی از برجستهترین داستانهای کتاب، که به زلزله بم میپردازد. نویسنده با واقعگرایی و عاطفه، سختیها و اندوه مردم پس از این حادثه را به تصویر میکشد. داستان، لحظات تلخ و تأثیرگذار بازماندگان را با زبانی ساده اما عمیق روایت میکند.
- پتوس بهرام، پتوس نگار: داستانی عاشقانه با محوریت گلدانی که نماد پیوند میان شخصیتهاست. نویسنده از طریق این گلدان به بررسی عشق، فداکاری و تضاد میان سنت و مدرنیته میپردازد.
- بابا جان: این داستان به مفهوم جنگ از دیدگاهی انسانی و ملموس میپردازد. شخصیت اصلی با یادآوریهای خود از یک پدر یا پیرمردی که قربانی جنگ بوده، تلاش میکند میان خاطرات تلخ و درسهای زندگی تعادل برقرار کند.
- سختگیر: داستانی با محوریت زندگی روزمره و شخصیتهایی که با سختگیریهای خود، روابطشان را پیچیده و دشوار میکنند. نویسنده با طنزی تلخ، تأثیر رفتارهای کوچک و جزئی را بر زندگی اطرافیان به تصویر میکشد.
- سیسمونی: داستان درباره ورود یک نوزاد و امیدهای تازه است. در کنار شادیها، چالشهای زندگی نیز مطرح میشود و نویسنده بهخوبی تقابل میان خوشی و مسئولیت را نشان میدهد.
- خانهی خودم: این داستان به موضوع استقلال و وابستگی میپردازد. شخصیت اصلی در تلاش است تا خانهای برای خود بسازد یا بیابد که هم نماد آزادی باشد و هم مأمن امنی برای زندگی.
- پای بلند پنگوئن : داستانی پر از طنز و استعاره که شخصیتهای آن با یک پنگوئن عجیب و غریب درگیر میشوند. پنگوئن نمادی از چیزی غیرعادی یا متفاوت است که به زندگی شخصیتها وارد شده و روابطشان را تغییر میدهد.
- عاروسو: داستانی عاشقانه با محوریت سنتهای قدیمی ایرانی و مراسم ازدواج. نویسنده تقابل میان عشقهای ساده و فشارهای اجتماعی و فرهنگی را با ظرافت روایت میکند.
هر داستان در این کتاب با نگاهی عمیق به احساسات انسانی و مسائل اجتماعی نگاشته شده و با زبانی ساده و روان به مخاطب ارائه میشود.
بخشهایی از قاشق چایخوری
شهر گاوی بود نیمه کشته، نیمه جان؛ زخمی و خشمگین که درد میکشید و در خود میپیچید و میلرزید. نعره میزد؛ تو خاک و خل و دود و آتش دستوپا میزد. سر بر زمین و خانه و کوچه و دیوار و درخت میکوفت. ویران میکرد و میجنبید؛ ضجه میزد.
نیمه شب بود؛ خفاش، کلاغ و گنجشکها خواب زده و بیتاب میان نخلها میپریدند و به تنه درختها میخوردند، فریاد میکشیدند. ماه هم بالا تو آسمان آرام نشسته بود و نگاه میکرد. لکههای مهتاب از لای درختها بر زمین جنبان و بیتاب میافتاد.
فرهاد توی هیاهوی زجر و زخم و زجه موره در خشت و خرابه راه مییافت و از خارستانها و نخلستانها میگذشت. پای برهنه بر خار و خشت و خرما و سنگ و شیشه و چوب میگذاشت. لباس زندان داشت؛ پشت پیچ را میپایید و میگریخت.
…………………
زن کت و شلوار را سردست گرفت و آورد. کت وشلوار آبی آسمانی بود، خوشرنگ. از پشت پوشش شفاف نایلونیاش دیده میشد. زن راست میگفت. بابام حتی یه بارم اینو نپوشید. عمرش کفاف نداد. زود رفت. چشمهای زن از پشت عینک پیدا بود. اشک راه کشید و آمد پایین، روی گونهاش سر خورد، خزید و از کنار بینی و لپش سرازیر شد. گوشهی لپش را تر کرد و دهانش شور شد.
– بمیرم الهی، از در اومد تو، همین کت و شلوار دستش بود، همینجور که من دست گرفتم، توی همین کاور بود، روی همین چوب رخت، قلاب چوب رخت روی انگشت اشارهاش سوار بود. بابام کت و شلوار را گرفته بود بالا، مثل من. ببین اینجوری، خدابیامرز یه خورده کوتاه بود، مثل تو.
کت شلوار رو جوری گرفته بود بالا که پایینش به زمین کشیده نشه. دویدم جلوش و گفتم: بابا جون، یپوشش ببینم چجوری میشی؟ مامانم گفت:بپوشش مرد، دل بچه رو نشکن. زن رفته بود جلو. کت شلوار را از بابا گرفته بود. کمک کرده بود. از توی کاور آوردمش بیرون، اینجوری.
زن زیپ پوشش نایلونی را باز کرد. کتوشلوار آبی آسمانی برق زد. برق داشت، برق اتو، نوی نو بود، صاف بود و سالم، بدون چروک، نرم و لطیف، پارچه توی دستهای زن موج داشت و میلرزید. خوش دوخت بود.
زن کت و شلوار را از روی چوب لباسی برداشت، آمد پیش شوهر. بپوشش ببینم چجوری میشی؟ خدا کنه بهت بیاد … حتماً میاد … ببین چه پارچهای، چه جنسی، چه دوختی. دست مرد را گرفت و گذاشت روی آستین کت. بابام جنس بد نمیخرید. با دوست خیاطش رفته بودن پارچهفروشی. پارچهفروش بابا را شناخته بود. رادیو گوش میکرد. بابا گویندهی برنامهی کارگر بود.
صداش که درومد خیاط و شاگردش گوشاشون رو تیز کردن که بفهمن این صدا رو کجا شنیدن. بعد چشاشون رو تیز کردن که ببینن صاحب اون صدا چه شکلیه؟ مرد لب پایینش را جوید، به زن نگاه کرد. توی نگاهش خستگی و التماس بود. زن مرتب از باباجان میگفت. پدر نبود، جواهری بود که لنگهاش پیدا نمیشه، مردای امروزی مفت نمیارزن.
……………..
عسل اشک میریخت، خودش را میزد و یقه و گردن بابا را چسبیده بود. بابا را بوس میکرد، ضجه میزد: «بابا چرخم، چرخم جا ماند»
مادر گفت: «برو، برو، چرخش را بیار، گوشه حیاط است.»
«نمی شود، زن»
بابا پشت وانت بود. در کوچه تنگ میرفت، تند میرفت، بوق میزد، صدای رگبار کوچهها و خیابانهای شهر را پر کرده بود. جوانهای شهر اسلحه بهدست روبهروی دشمن ایستاده بودند.
عسل گردن بابا را ول نمیکرد. هی بوسش میکرد. التماس میکرد. چرخش را میخواست. سه روز پیش بابا سهچرخه را برایش آورده بود. یادش داده بود که چهجور پا بزند و دور حیاط بچرخد.
هرچه مادر گفت: «فدای سرت، نمیشود برگردیم.» عسل جیغ میزد و چرخش را میخواست. بابا در میان هجوم و فرار وانتها، سواریها، موتورها و کامیونها، دور زد. در خانه باز نمیشد. کلیدش خراب بود. دیوار را گرفت و رفت روی بام. از پلهها رفت پایین سهچرخه را برداشت، از پلهها رفت روی بام. چرخش به بغل افتاد تو حیاط. تیر خورده بود. تو خودش میپیچید. مادر و دختر انتظار کشیدند.
تانکهای دشمن نزدیک میشدند. وانت راه ماشینها را بسته بود. جوانی پرید و پشت فرمان ماشین نشست. عسل و مادرش را از معرکه دور کرد. سرباز فقیر دشمن که به مرخصی آمد، سهچرخه را برای جاسم، سوغات آورد. پسرک باباش را بغل گرفت. بویید و بوسید. دورش گشت.
بابا تو حیاط به جاسم سوارشدن و رکابزدن به چرخ و دور زدن را یادش داد.
شهر دست دشمن بود و جابهجای شهر، پایگاه داشت. خانه عسل پایگاه بود. بابای جاسم روی بام پایگاه کشیک میداد. نیمهشب جوانهای شهر حمله کردند که شهر را پس بگیرند. ناگهان گردن بابای جاسم سوخت. زانو زد. دنیا پیش چشمش سیاه شد. تو خودش تا شد. نفسش تو سینه ماند و ماند. نگاهش تو ستارههای آسمان خشک شد.
سهچرخه خراب و زنگ زده، گوشه حیاط خانه جاسم، پشت بوتههای بلند خرزهره، میان آشغالها، افتاده بود.
عسل و جاسم داشتند بزرگ میشدند و زمین و دنیا دور خودش و دور خورشید میچرخید.
اگر به کتاب قاشق چایخوری علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار هوشنگ مرادی کرمانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسندهی شهیر و چیرهدست ایرانی نیز آشنا شوید.
30 آذر 1403
قاشق چایخوری
«قاشق چایخوری» اثری است از هوشنگ مرادی کرمانی (نویسندهی اهل کرمان، متولد ۱۳۲۳) که در سال ۱۳۹۷ منتشر شده است. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه است که با زبانی ساده و روان، به روایت لحظات ظریف و تأثیرگذار زندگی روزمره، پیوندهای انسانی، و چالشهای عاطفی و اجتماعی میپردازد.
دربارهی قاشق چایخوری
کتاب «قاشق چایخوری» اثر هوشنگ مرادی کرمانی مجموعهای از داستانهای کوتاه است که میتوان آن را وداعی شاعرانه و عمیق با دنیای نویسندگی دانست. این کتاب، که شامل سیزده داستان متنوع است، مسیری تازه در آثار مرادی کرمانی میگشاید و خوانندگان را از فضای روستایی و بومی که در بسیاری از آثار پیشین او دیده میشود، به دنیایی شهری و مدرن میبرد. هرچند این تغییر فضا در نگاه اول ممکن است مخاطب را غافلگیر کند، اما نویسنده توانسته است با حفظ روح نوستالژیک داستانهایش، پلی میان دو دنیای متفاوت بسازد.
داستانهای این کتاب، بهرغم تفاوت در موضوعات، همگی نگاهی واقعگرایانه دارند و مخاطب را به عمق زندگی روزمره شخصیتها میبرند. عشق، جنگ، فقدان و لحظات تلخ و شیرین زندگی، محوریترین مضامین این داستانها هستند. نویسنده با مهارت بیبدیلی این مضامین را بهگونهای روایت کرده است که در عین ساده بودن، لایههای عمیقتری از زندگی و احساسات انسانی را نشان میدهند.
یکی از ویژگیهای برجسته این مجموعه، تنوع موضوعی آن است. از قصههایی با رنگ و بوی عاشقانه، مانند «باغ کاکا» و «ستاره»، تا داستانهایی با مضامین اجتماعی و تاریخی، مانند «نمک»، هرکدام خواننده را به دنیایی متفاوت میبرد. این تنوع باعث شده است که کتاب، هرچند کوتاه، به مجموعهای کامل از تجربیات انسانی تبدیل شود.
«نمک»، یکی از داستانهای ماندگار این کتاب، نمونهای از پرداخت خلاقانه به حوادث واقعی است. این داستان، که به زلزله بم سال ۸۲ میپردازد، نهتنها بازتابی از رنج و دشواریهای بازماندگان است، بلکه تصویری زنده از مقاومت و امید را نیز به نمایش میگذارد. نویسنده با استفاده از تشبیهات ملموس و بیان صادقانه، توانسته است این حادثه را با چنان عمقی روایت کند که مخاطب احساس میکند در دل ماجرا حضور دارد.
عشق، بهعنوان یکی از محوریترین مضامین این کتاب، در داستانهایی چون «عاروسو» و «پتوس بهرام، پتوس نگار» با ظرافت خاصی به تصویر کشیده شده است. این داستانها از پیچیدگیهای روابط انسانی سخن میگویند و نشان میدهند که چگونه عشق میتواند در عین زیبایی، پر از چالش و تضاد باشد.
با این حال، کتاب بهطور کامل در حال و هوای عاشقانه باقی نمیماند و داستانهایی چون «سهچرخه» و «بابا جان» به موضوع جنگ و اثرات آن میپردازند. این داستانها، هرچند کوتاه، با بیانی ساده و تأثیرگذار، پیامدهای جنگ را در زندگی مردم عادی به تصویر میکشند و مخاطب را به تفکر وادار میکنند.
یکی از نقاط قوت این کتاب، شخصیتپردازیهای دقیق و زنده آن است. مرادی کرمانی با هنرمندی تمام، شخصیتهایی را خلق کرده است که خواننده میتواند آنها را بشناسد و با آنها احساس نزدیکی کند. این امر باعث میشود که داستانها بهجای روایتهایی انتزاعی، تجربههایی ملموس و باورپذیر باشند.
نثر ساده و روان نویسنده در این کتاب، همانطور که از آثار او انتظار میرود، خواندن را به تجربهای لذتبخش تبدیل کرده است. مرادی کرمانی با دوری از پیچیدگیهای زبانی و ادبی، داستانهایی را ارائه میدهد که برای طیف گستردهای از مخاطبان، از نوجوانان تا بزرگسالان، قابلفهم و دلنشین هستند.
این کتاب، بهرغم تلخیهایی که در برخی از داستانهایش وجود دارد، لحظات شادی و امید را نیز در خود جای داده است. مرادی کرمانی با هنرمندی، توانسته است این دوگانگی را در داستانهای خود حفظ کند و تصویری واقعیتر از زندگی ارائه دهد.
«قاشق چایخوری» همچنین نشاندهنده تحولی در نگاه نویسنده است. مرادی کرمانی، که در گذشته بیشتر به روایت داستانهایی با فضای بومی و روستایی پرداخته بود، در این کتاب به سراغ مسائل مدرنتر و شهریتر رفته است. این تغییر، درعینحال که نشاندهنده گسترش افقهای فکری نویسنده است، همچنان حس و حال آشنا و دلنشین آثار قبلی او را در خود دارد.
این کتاب، علاوه بر محتوای غنی خود، اثری است که میتوان بارها و بارها به آن بازگشت و هربار چیزی جدید در آن یافت. داستانهایی که در نگاه اول ساده به نظر میرسند، لایههای پنهانی دارند که با هر بار خواندن بیشتر آشکار میشوند.
«قاشق چایخوری» نهتنها مجموعهای از داستانهای کوتاه، بلکه تجلی نگاه عمیق و انسانی نویسندهای است که توانسته است زندگی را در همه پیچیدگیها و تناقضهایش روایت کند. این کتاب، پایانی شایسته بر کارنامه درخشان هوشنگ مرادی کرمانی است و میتوان آن را یکی از آثار ماندگار ادبیات معاصر ایران دانست.
کتاب قاشق چایخوری در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۶ با بیش از ۱۳۰ رای و ۲۸ نقد و نظر است.
فهرست داستانهای قاشق چایخوری
هر داستان در این کتاب با نگاهی عمیق به احساسات انسانی و مسائل اجتماعی نگاشته شده و با زبانی ساده و روان به مخاطب ارائه میشود.
بخشهایی از قاشق چایخوری
شهر گاوی بود نیمه کشته، نیمه جان؛ زخمی و خشمگین که درد میکشید و در خود میپیچید و میلرزید. نعره میزد؛ تو خاک و خل و دود و آتش دستوپا میزد. سر بر زمین و خانه و کوچه و دیوار و درخت میکوفت. ویران میکرد و میجنبید؛ ضجه میزد.
نیمه شب بود؛ خفاش، کلاغ و گنجشکها خواب زده و بیتاب میان نخلها میپریدند و به تنه درختها میخوردند، فریاد میکشیدند. ماه هم بالا تو آسمان آرام نشسته بود و نگاه میکرد. لکههای مهتاب از لای درختها بر زمین جنبان و بیتاب میافتاد.
فرهاد توی هیاهوی زجر و زخم و زجه موره در خشت و خرابه راه مییافت و از خارستانها و نخلستانها میگذشت. پای برهنه بر خار و خشت و خرما و سنگ و شیشه و چوب میگذاشت. لباس زندان داشت؛ پشت پیچ را میپایید و میگریخت.
…………………
زن کت و شلوار را سردست گرفت و آورد. کت وشلوار آبی آسمانی بود، خوشرنگ. از پشت پوشش شفاف نایلونیاش دیده میشد. زن راست میگفت. بابام حتی یه بارم اینو نپوشید. عمرش کفاف نداد. زود رفت. چشمهای زن از پشت عینک پیدا بود. اشک راه کشید و آمد پایین، روی گونهاش سر خورد، خزید و از کنار بینی و لپش سرازیر شد. گوشهی لپش را تر کرد و دهانش شور شد.
– بمیرم الهی، از در اومد تو، همین کت و شلوار دستش بود، همینجور که من دست گرفتم، توی همین کاور بود، روی همین چوب رخت، قلاب چوب رخت روی انگشت اشارهاش سوار بود. بابام کت و شلوار را گرفته بود بالا، مثل من. ببین اینجوری، خدابیامرز یه خورده کوتاه بود، مثل تو.
کت شلوار رو جوری گرفته بود بالا که پایینش به زمین کشیده نشه. دویدم جلوش و گفتم: بابا جون، یپوشش ببینم چجوری میشی؟ مامانم گفت:بپوشش مرد، دل بچه رو نشکن. زن رفته بود جلو. کت شلوار را از بابا گرفته بود. کمک کرده بود. از توی کاور آوردمش بیرون، اینجوری.
زن زیپ پوشش نایلونی را باز کرد. کتوشلوار آبی آسمانی برق زد. برق داشت، برق اتو، نوی نو بود، صاف بود و سالم، بدون چروک، نرم و لطیف، پارچه توی دستهای زن موج داشت و میلرزید. خوش دوخت بود.
زن کت و شلوار را از روی چوب لباسی برداشت، آمد پیش شوهر. بپوشش ببینم چجوری میشی؟ خدا کنه بهت بیاد … حتماً میاد … ببین چه پارچهای، چه جنسی، چه دوختی. دست مرد را گرفت و گذاشت روی آستین کت. بابام جنس بد نمیخرید. با دوست خیاطش رفته بودن پارچهفروشی. پارچهفروش بابا را شناخته بود. رادیو گوش میکرد. بابا گویندهی برنامهی کارگر بود.
صداش که درومد خیاط و شاگردش گوشاشون رو تیز کردن که بفهمن این صدا رو کجا شنیدن. بعد چشاشون رو تیز کردن که ببینن صاحب اون صدا چه شکلیه؟ مرد لب پایینش را جوید، به زن نگاه کرد. توی نگاهش خستگی و التماس بود. زن مرتب از باباجان میگفت. پدر نبود، جواهری بود که لنگهاش پیدا نمیشه، مردای امروزی مفت نمیارزن.
……………..
عسل اشک میریخت، خودش را میزد و یقه و گردن بابا را چسبیده بود. بابا را بوس میکرد، ضجه میزد: «بابا چرخم، چرخم جا ماند»
مادر گفت: «برو، برو، چرخش را بیار، گوشه حیاط است.»
«نمی شود، زن»
بابا پشت وانت بود. در کوچه تنگ میرفت، تند میرفت، بوق میزد، صدای رگبار کوچهها و خیابانهای شهر را پر کرده بود. جوانهای شهر اسلحه بهدست روبهروی دشمن ایستاده بودند.
عسل گردن بابا را ول نمیکرد. هی بوسش میکرد. التماس میکرد. چرخش را میخواست. سه روز پیش بابا سهچرخه را برایش آورده بود. یادش داده بود که چهجور پا بزند و دور حیاط بچرخد.
هرچه مادر گفت: «فدای سرت، نمیشود برگردیم.» عسل جیغ میزد و چرخش را میخواست. بابا در میان هجوم و فرار وانتها، سواریها، موتورها و کامیونها، دور زد. در خانه باز نمیشد. کلیدش خراب بود. دیوار را گرفت و رفت روی بام. از پلهها رفت پایین سهچرخه را برداشت، از پلهها رفت روی بام. چرخش به بغل افتاد تو حیاط. تیر خورده بود. تو خودش میپیچید. مادر و دختر انتظار کشیدند.
تانکهای دشمن نزدیک میشدند. وانت راه ماشینها را بسته بود. جوانی پرید و پشت فرمان ماشین نشست. عسل و مادرش را از معرکه دور کرد. سرباز فقیر دشمن که به مرخصی آمد، سهچرخه را برای جاسم، سوغات آورد. پسرک باباش را بغل گرفت. بویید و بوسید. دورش گشت.
بابا تو حیاط به جاسم سوارشدن و رکابزدن به چرخ و دور زدن را یادش داد.
شهر دست دشمن بود و جابهجای شهر، پایگاه داشت. خانه عسل پایگاه بود. بابای جاسم روی بام پایگاه کشیک میداد. نیمهشب جوانهای شهر حمله کردند که شهر را پس بگیرند. ناگهان گردن بابای جاسم سوخت. زانو زد. دنیا پیش چشمش سیاه شد. تو خودش تا شد. نفسش تو سینه ماند و ماند. نگاهش تو ستارههای آسمان خشک شد.
سهچرخه خراب و زنگ زده، گوشه حیاط خانه جاسم، پشت بوتههای بلند خرزهره، میان آشغالها، افتاده بود.
عسل و جاسم داشتند بزرگ میشدند و زمین و دنیا دور خودش و دور خورشید میچرخید.
اگر به کتاب قاشق چایخوری علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار هوشنگ مرادی کرمانی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسندهی شهیر و چیرهدست ایرانی نیز آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: اجتماعی، ادبیات ایران، داستان کوتاه، داستان کوتاه ایرانی، داستان معاصر
۰ برچسبها: ادبیات ایران، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب، هوشنگ مرادی کرمانی