فصل بارانی

«فصل بارانی» یا «از درمان گذشته» اثری است از گراهام گرین (نویسنده انگلیسی، از ۱۹۰۴ تا ۱۹۹۱) که در سال ۱۹۶۰ منتشر شده است. این کتاب به ماجراهای یک معمار و نقشه‌کش برجسته به نام کوئری می‌پردازد که به دنبال فرار از شهرت و زندگی گذشته‌اش است.

درباره‌ی فصل بارانی

فصل بارانی عنوان رمانی است از نویسنده‌ی انگلیسی، گراهام گرین که به ماجراهای یک معمار و نقشه‌کش برجسته به نام کوئری می‌پردازد. کارکتر اصلی کتاب به دنبال فرار از شهرت و زندگی گذشته‌اش از طریق رودخانه‌ی کنگو به یک مستعمره‌نشین و کلونی جذامی‌ها در آفریقا می‌رسد و تصمیم می‌گیرد که همان‌جا ساکن شود.

این رمان که نخستین بار در سال ۱۹۶۰ به چاپ رسید، درباره‌ی مهندسی بلندآوازه و خوشنام به نام «کوئری» است. او که در طول عمر خود، همواره دلمشغول فرهنگ و هنر بوده و به سایر مسائل و وقایع چندان اعتنایی نداشته، به ناگاه درمی‌یابد که تاکنون، هرگز زندگی را آنگونه که به راستی شایسته است نزیسته و معنای راستین انسان بودن را درنیافته است. همین است که در اوج شهرت، ناگهان از هرآنچه تا پیش از آن تمام هستی‌اش بوده چشم می‌پوشد و راهی یک منطقه‌ی مستعمره‌نشین در آفریقا می‌شود که در آنجا یک کلون جذامی‌ها واقع است.

در واقع، این سفر که خطر ابتلا به شدیدترین بیماری‌های جسمی و حتی مرگ را برای کوئری به همراه دارد، گامی‌ست در جهت رسیدن به شفای روحی. باری، این تازه آغازه ماجراست. کوئری در این منطقه‌ی ناشناس با افراد و وقایعی مواجه می‌شود که هر کدام به نوعی بر زندگی و دیدگاه‌های او تأثیری ژرف می‌گذارند.

باید اشاره کرد که عنوان اصلی کتاب «از درمان گذشته» یا «یک مورد سوخته» است ولی در ایران با نام فصل بارانی توسط نشر نون به چاپ رسیده و مترجم، یدالله آقا عباسی، این عنوان را از ترجمه‌ی فرانسوی کتاب برگزیده است. این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۴ با بیش از ۴۸۰۰ رای و ۳۹۳ نقد و نظر است.

داستان فصل بارانی

کوئری، معمار مشهوری که از شهرت خود به ستوه آمده است، دیگر معنایی در هنر یا لذت در زندگی نمی یابد. با ورود  به صورت ناشناس در اواخر دهه ۱۹۵۰ به مستعمره جذامیان کنگو که توسط مبلغان کاتولیک نظارت می شد، توسط دکتر کالین، پزشک مقیم که خود ملحد است، به عنوان معادل ذهنی یک «مورد سوخته» تشخیص داده شد: جذامی که مراحل قطع عضو را طی کرده است. با این حال، هنگامی که کوئری خود را در کار برای جذامیان گم می‌کند، بیماری ذهنی او به آرامی به درمان نزدیک می شود.

کوئری با رایکر، صاحب مزرعه روغن نخل، و مردی که ظاهراً اعتقاد جدی کاتولیک دارد، ملاقات می‌کند که هیچی بودن خود را نمی‌پذیرد و تلاش می‌کند تا ارتباط حضور کوری در آن کشور را تقویت کند. همسر رایکر، زنی جوان و کم سواد، از احتیاط او و عدم آزادی خود کاملا خسته شده است.

در ادامه، مشخص می‌شود که کوئری یک معمار مشهور است که در سراسر جهان به دلیل طراحی و ساخت کلیساها شناخته شده است – که خود او معتقد است که توسط ساکنان مذهبی آلوده شده است. کوئری متقاعد می شود تا ساختمان جدید بیمارستان را طراحی و نظارت کند.

یک روزنامه‌نگار انگلیسی به نام پارکینسون با هدف نوشتن مجموعه‌ای از مقاله‌هایی که در بسیاری از روزنامه‌های اروپایی و آمریکای شمالی منتشر می‌شود، در مورد فعالیت‌های «قدیس» درک‌شده کوری در دهکده، از جمله داستانی درباره نجات کویری به روستا می‌رسد. خدمتکار او – آفریقایی مثله شده توسط جذام – که در جنگل گم شد.

با این حال پارکینسون همچنین گذشته کوئری را نه تنها به عنوان یک معمار، بلکه به عنوان یک زن زن مطرح می کند. مشخص می شود که معشوق سابق کوری خودکشی کرد و بدین ترتیب سفر او به دهکده را آغاز کرد (اما سفر او نتیجه احساس گناه یا غم نبود، بلکه این حادثه باعث شد تا از دست دادن فزاینده ایمان و شغل او بزرگتر شود.) اولین مقاله منتشر شد و در دهکده دریافت شد، کوئری با به تصویر کشیدن او خشمگین شد، نه تنها توسط پارکینسون، بلکه توسط رایکر که پارکینسون برای داستان با او مصاحبه کرد.

کوئری به مرکز استان سفر می کند و در راه برای مقابله با رایکر تماس می گیرد. کوئری می‌آموزد که همسر رایکر می‌ترسد که او باردار است و شوهرش نمی‌خواهد بچه‌ای داشته باشد (علی‌رغم اینکه از پیشگیری از بارداری امتناع کرده و بارها او را مجبور به رابطه جنسی کرده است). او به کوئری می‌گوید که از رایکر اجازه بخواهد تا به پایتخت لوک سفر کند تا به پزشک مراجعه کند.

پس از درگیری بین کوئری و رایکر، کوئری به سمت لوک می رود و خانم رایکر را با خود می برد تا او به دکتر مراجعه کند، اما هیچ یک از این دو به رایکر از رفتن او اطلاع نمی دهند. کوئری هرگز از نظر فیزیکی با او صمیمی نمی شود.

در لوک، کوئری و خانم رایکر در هتل اتاق می گیرند. با این حال، قبل از خواب، کوئری مشکوک است که خانم رایکر در اتاق بغل گریه می کند. هنگامی که او تحقیق می کند، به او اطلاع می دهد که در واقع به رمانی که در حال خواندنش است می خندد – رمانی که با رایکر پارسا در خانه او ممنوع می شود – و هر دو یک بطری ویسکی به اشتراک می گذارند. در حالی که خانم رایکر می خواهد بخوابد، کوئری داستانی را برای او تعریف می کند که دقیقاً شبیه داستان او است: مردی که هم ایمان و هم حرفه خود را از دست می دهد.

صبح روز بعد پارکینسون به کوئری اطلاع داد که رایکر برای تعقیب همسرش به لوک آمده است و پس از کشف دفتر خاطرات همسرش که در آن نوشته شده بود «شب را با کیو گذراندید»، رایکر کوری را متهم به داشتن رابطه نامشروع کرد. کوئری پس از ملاقات کوتاهی با خانم رایکر و اطلاع از اینکه او فرزند رایکر را باردار است، لوک را ترک می کند و به دهکده باز می گردد، جایی که ساخت بیمارستان در حال اتمام است.

چند روز بعد خانم رایکر به صومعه نزدیک دهکده می رسد. او به خواهران و کشیشان می گوید که با کویری رابطه داشته و فرزند او را باردار است. وقتی کوئری با او ملاقات می‌کند، ادعا می‌کند که در تلاش برای تحمل آن مرد، در حین داشتن رابطه جنسی با رایکر، به کوئری فکر کرده است، و بنابراین او با آنچه به‌عنوان فرزند کوئری می‌داند (علیرغم اینکه فرزند رایکر است) باردار شد.

پدر توماس، سرپرست موقت دهکده، از کوئری به خاطر آوردن شرم و گناه به دهکده (و همچنین آسیب رساندن به تصویر او به عنوان مقدس – علیرغم مخالفت شدید با داشتن چنین تصویری از سوی خود کوئری) عصبانی می شود. رایکر به دهکده می رسد و خواستار دیدن کوئری می شود که رفته است تا شب را در اتاق دکتر کالین بماند. رایکر شروع به رفتن به سمت دکتر کالین می‌کند و می‌گوید که دادگاه هرگز او را محکوم نمی‌کند، که باعث دردسر کشیش‌ها می‌شود – یکی از آنها رایکر را تعقیب می‌کند تا از شلیک او به کویری جلوگیری کند.

بخشی از فصل بارانی

رئیس دیر، با ادبی از سکه افتاده، سیگارش را به زمین انداخت. خانم رایکر تا وقتی که او با حواس پرتی سیگار دیگری را آتش زد، ننشست. میز او پر بود از فهرست‌ها و صورت‌حساب‌هایی که همیشه مشغول محاسبه آن‌ها بود و همیشه هم جواب‌های متفاوتی درمی‌آمد. ریاضیدان خوبی نبود، همیشه برای ضرب از جمع و برای تقسیم‌های طولانی از تفریق استفاده می‌کرد.

روی یک آگهی عکسی از یک وان کوچک مخصوص شستن پایین‌تنه بود که او با نوعی پاشویی جدید اشتباه گرفته بود. وقتی خانم رایکر آمده بود، او داشت حساب می‌کرد که آیا می‌تواند سه دوجین از آن‌را برای جذامخانه بخرد یا نه؛ این تنها چیزی بود که می‌شد با آن پای جذامی را شست. «اوه، خانم رایکر، اصلاً انتظار دیدنتون رو نداشتم. آیا شوهرتونم…» «نه.» «تنهایی خیلی راه اومدین.» «تا پرینز تنها نبودم.

شب رو اونجا موندم. شوهرم دو تا بشکه روغن داد براتون بیارم.» «چه‌قدر لطف کرده.» «نه، من نگرانم که خیلی کاری برای جذامخانه نمی‌کنیم.» به‌نظر رئیس رسید که می‌شود از خانواده رایکر خواست که خرید چند پاشویی جدید را تقبل کنند، اما نمی‌دانست که استطاعت آن‌ها در چه حدی است. از نظر آدمی که پول ندارد، هر کسی که پول داشته باشد، ثروتمند است.

آیا باید از آن‌ها می‌خواست که فقط یک پاشویی بخرند یا هر سه دوجین را؟ عکس‌ها را با احتیاط به‌طرف خانم رایکر برگرداند، انگار که دارد با کاغذها ور می‌رود. این‌طوری اگر صحبتش می‌شد، راحت‌تر می‌توانست توضیح بدهد. که مثلاً «چه پاشویه جدید جالبی.» و او می‌توانست بگوید… اما زن با عوض کردن موضوع او را دست پاچه کرد. «طرح کلیسای جدید در چه حاله، پدر؟»

 

اگر به کتاب فصل بارانی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین داستان‌های جهان در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.