چراغ آخر

«چراغ آخر» اثری است از صادق چوبک (نویسنده‌ی بوشهری، از ۱۲۹۵ تا ۱۳۷۷) که در سال ۱۳۴۴ منتشر شده است. این کتاب شامل ده داستان کوتاه از این نویسنده است.

درباره‌ی چراغ آخر

کتاب چراغ آخر، مجموعه ای از داستان های کوتاه نوشته ی صادق چوبک است که اولین بار در سال ۱۳۴۴ منتشر شد. داستان همنام با عنوان این مجموعه ی ارزشمند، به تلاش‌های جوانی روشنفکر می پردازد که احساس می کند باید از مردم در مقابل یک معرکه گیر و واعظ مذهبی محافظت کند. اما مقابله با واعظ بسیار سخت تر از چیزی است که جوان ابتدا فکر می کرد.

صادق چوبک با استفاده از مهارت کم نظیر خود در توصیف شخصیت‌ها و شرایط، داستان‌های نقادانه‌ای را به رشته‌ی تحریر درآورده که در عین اختصار، موفق می شوند تصویری ملموس و زنده را از ذهن و ضمیر شخصیت ها ارائه و همچنین، افکاری ژرف و نقدهای اجتماعی گزنده ای را به مخاطبین منتقل کنند. کتاب چراغ آخر، دربردارنده‌ی برخی از بهترین داستان‌های صادق چوبک است.

کتاب چراغ آخر در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۵ با بیش از ۲۴۴ رای و ۲۲ نقد و نظر است.

فهرست داستان‌های چراغ آخر

کتاب چراغ آخر شامل داستان‌های زیر است:

  • چراغ آخر
  • دزد قالپاق
  • کفترباز
  • بچه گربه‌ای که چشمانش باز نشده بود
  • اسب چوبی
  • آتما
  • سگ من
  • توپ لاستیکی
  • دوست
  • پریزاد و پری‌ماه

بخش‌هایی از چراغ آخر

هوا صاف و روشن بود. آسمان نیلی بود و آفتاب در آن می درخشید. آفتاب داشت به مغرب می رفت، چشمان جواد باز باز بود و به ته آسمان خیره شده بود. گویی در آنجا چیزی می جست. صداهای درهم مسافرین که دوربرش بود آمیخته با صدای گنگ و گیج کننده ی کشتی، گوشش را پر کرده بود. به آسمان نگاه می کرد و پیش خودش می گفت:

«کاش برای آزادی آدمیزاد یک فلسفه، تنها یک فلسفه جهانگیر پیدا بشود که مانند خورشید که هنگام روز نور ستاره های دیگر را از بین می برد، همانگونه ادیان و فلسفه های احمقانه دیگر رااز میان ببرد.»

…………………

بیش از همه، چهره ی زار و بیمار مادرش که هم اکنون در پشت آن دیوار ها بود، جلویش بود. «این پیرزن از دوری من خیلی برنج می بره. با این ناخوشی ای که داره خیال نمی کنم امساله رو به آخر برسونه. کاش بیچاره زودتر بمیره و راحت بشه و اینقده رنج نبره. چشماشم داره کور می شه. منم که هنوز دو سال دیگه کار دارم. که درسم تموم کنم، نمی دونم آخرش چجور میشه.»

………………….

جواد تنها بود. می رفت به کلکته درس بخواند. سالی دو بار این راه را می رفت، و از این رو با کشتی و مسافرین جورواجور همیشگی آن آشنا بود، می دانست چگونه از آن ها دوری بجوید و چگونه با آن ها آشنا شود. اما این بار ناچار، کشتی به بحرین و قطر هم می رفت و از آنجا به سوی هندوستان روانه می شد و سفری دراز بود. اما او خوشش می آمد. سفر دریا را دوست داشت.

…………………

مردم، دزد را وقتی که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز می‌کرد گرفتند. قالپاق اولی را زیر بغلش قایم کرده بود و داشت با پیچ گوشتی کندوکاو می‌کرد که قالپاق دومی را هم بکند که توسری شکنندۀ تلخی روی زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا اوقِ خشکه زد و خودش را خیس کرد! مردم دورش جمع شدند.

قالپاق از زیر بغلش افتاد رو زمین و دور برداشت رفت آن‌طرف‌تر روی زمین خوابید. یکی زیر بغلش گرفت و بلندش کرد. هنوز دست‌هایش تو دلش بود. نتوانست راست بایستد. یک توسری سنگین و چند تا کشیده دوباره او را روی زمین پرت کرد. چهره‌اش با درد گریه‌آلودی باز و بسته می‌شد. چهره‌اش زور می‌زد. سیزده سال داشت و پاهایش پتی بود.

یک کادیلاک لپر سیاه براق، مثل یک خرچسونه میان جمعیت خوابش برده بود و ککش هم نگزیده بود که قالپاقش را کنده بودند. و پسرک، مثل مگس امشی خورده، میان دایره‌ای که از پاهای مفلوک ناخوش دورش کشیده بودند تو خودش پیچ‌و‌تاب می‌خورد و حرف‌های سیاه سنگینِ تلخی تو گوشش می‌خورد که نمی‌گذاشت دردش تمام بشود.

-دزدی و اونم روز روشن؟ -حتماً این همون تو بودی که پریروزم آفتابه خونه ما رو زدی. -اصلاً بگو کی پای تو رو تو این کوچه واز کرد؟ -چن روز پیشم بادیه خونه ما رو بردن. -تو این کوچه کسی دله دزدی یاد نداشت. -حالا ماشین مال کیه؟ -ماشین؟ نمی‌شناسی؟ مال حاج احمد آقا، رییس صنف قصابه. -حالا آژانو صدا کنیم. -آژان که نیس. خودمون ببریمش کلونتری. -وختی انداختنش تو زندون و اونجا پوسید دیگه هوس دزی نمی‌کنه.

 

اگر به کتاب چراغ آخر علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی آثار صادق چوبک در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.