«پیکر فرهاد» اثری است از عباس معروفی (نویسندهی زادهی تهران، از ۱۳۳۶ تا ۱۴۰۱) که در سال ۱۳۸۱ منتشر شده است. این رمان، یک تکگویی بلند از زبان یک زن است که به بیان نقش و مشکلات زنان در ادوار مختلف تاریخی میپردازد.
دربارهی پیکر فرهاد
کتاب «پیکر فرهاد» نوشته عباس معروفی در گروه انتشاراتی ققنوس به چاپ رسیده است. پیکر فرهاد برنده جایزه سال ۲۰۰۲ بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ است، یک تکگویی بلند از زبان زن تابلوی نقاشی است که مولفههای پستمدرنیسم را دارد. هنجارشکن است و انگار در رویا نوشته شده است و در رویا باید خوانده شود. دیالوگها را یک مرد نوشته است اما چنان از عمق درد تاریخی زنان که همانا مادر نشدن است، میگوید که گویی یک بار زنانه زیسته است. این کتاب را عباس معروفی برای «صادق هدایت» نوشته است.
این رمان، روایتی متفاوت از شخصیت زن اثیری در رمان بوف کور نوشته صادق هدایت است. نویسنده خود در انتهای کتاب به این نکته اشاره میکند.
«پیکر فرهاد» داستانی سیال ذهن است که مؤلفههای پستمدرن را در خود دارد. اصل عدم قطعیت بهوضوح در داستان مشخص است. داستان در رؤیا و ابهام و با گذر به شخصیتهای تاریخی حرفهای زیرین خود را میزند. سرنوشت زن در «پیکر فرهاد» به قدمت تاریخ و تمام ستمهایی که بر او رفته است تعریف میشود. زن در این داستان عاصی و معترض است، عصیان میکند و البته بسیار ماهرانه بزرگترین رنج زن را در جامعهای سنتی به تصویر میکشد.
کتاب پیکر فرهاد در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۳۷ با بیش از ۱۵۹۰ رای و ۱۴۰ نقد و نظر است.
داستان پیکر فرهاد
داستان پیکر فرهاد را زنی روایت میکند که در داستان «بوف کور» اثر «صادق هدایت» یک نقاشی روی قلمدان بود. در این کتاب زنی که داستان را روایت میکند؛ روی تابلوهای نقاشی و قلمدانهای مختلف میرود و هر دفعه در نقش زنان مختلفی که در طول تاریخ حضور داشتهاند، شروع به صحبت میکند.
یک بار در نقش زن دورهی ساسانی میرود، یک بار دختری عینکی میشود، بار دیگر یک مدل، او نقش زنانی را بازی میکند که سرنوشت مشترکی داشتند، فقط در دورههای مختلف زندگی کردهاند، شخصیتهایی که مدام به دنبال خوشبختی میدوند ولی به آن نمیرسند و دور میشوند.
بخشهایی از پیکر فرهاد
من بچهی اول بودم ، شاید هم آخر. هیچ غذایی دوست نداشتم. یک قاشق به دهانم میگذاشتم و لقمه را نمیجویدم. آنقدر را میمکیدم و به یک نقطه خیره میشدم که پدرم گریه میکرد. نه به خاطر آفتاب ، نه به خاطر چیز دیگر. مادرم سرش را جلوی صورت پدرم خم کرد: «پس به خاطر چی؟ » «به خاطر دست های کوچکش»
همان شب موقع خواب در ایوان ، وقتی که به ستاره ها نگاه می کرد گفت: « چشم هاش را میدوزد به گوشهی اتاق و به یک چیزی فکر میکند. خیلی دلم میخواهد بدانم بچهی شش ساله به چی فکر میکند؟ به بدبختی من؟ او هم میداند که ما تباه شده ایم ؟ یک لقمه نان را مثل زهرماری توی دهنش نگه میدارد و نمیتواند فرو بدهد…»
و من میلی به غذا نداشتم .لقمه از گلویم پایین نمیرفت .دلم کانادا میخواست که با هر لقمه یک جرعه بنوشم. از بوی پرتقالی اش خوشم میآمد، و گاه پدرم میخرید و من انتظار آمدنش را میکشیدم. حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم.انتظار که چیز بدی نیست روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.
هوا که گرم میشد، مادرم جلو پنکه دراز میکشید و من روی پلههای آجری جلو در خانه هوس کانادا میکردم، حسرت میخوردم، لهله میزدم. شاید هم انتظار پدر بدبختم را میکشیدم. هیچ نمیفهمیدم.
………………….
قد راست کردم که او را واضح ببینم، اما دریچه را بسته و رفته بود، و پیرمرد هنوز میخندید. نقاش قلممویش را رها کرد و گفت که مسخره است. من سعی کردم به حالت اولم برگردم، اما گل نیلوفر از دستم افتاده بود و با آب رفته بود. هراسان بودم، نمیدانم چرا میلرزیدم. انگار که از خوابی طولانی پریده بودم و چیزی را به خاطر نمیآوردم.
پیرمرد قوزی چشمهاش را درانده بود و موهام را در پنجهاش میفشرد. نمیدانم چه مدت به آن حالت بودم، فقط به یاد دارم که هوا تاریک شد و من به او فکر میکردم، به آن چشمهای سیاه و نافذی که خستگی و افسردگی در آن موج میزد و نشان میداد که او با همه آدمها فرق دارد، برای دریدن نگاه نمیکند. نشان میداد که او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد میکرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار میخواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادیاش برگردد.
نیازش را به مهر مادرانهام میفهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایرهوار میچرخد، و این چرخه بیسرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه میشد. با دو دست گرد و خاک را پس میزد که تصویری روشن ببیند اما هر ثانیه که میگذشت تصویر تیره میشد و او عاصیتر و ناتوانتر، در حیرت بیشتری فرو میرفت. من چه میتوانستم بکنم؟
چنانچه به کتاب پیکر فرهاد علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار عباس معروفی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسندهی شهیر و چیرهدست معاصر ایران آشنا شوید.
4 آذر 1402
پیکر فرهاد
«پیکر فرهاد» اثری است از عباس معروفی (نویسندهی زادهی تهران، از ۱۳۳۶ تا ۱۴۰۱) که در سال ۱۳۸۱ منتشر شده است. این رمان، یک تکگویی بلند از زبان یک زن است که به بیان نقش و مشکلات زنان در ادوار مختلف تاریخی میپردازد.
دربارهی پیکر فرهاد
کتاب «پیکر فرهاد» نوشته عباس معروفی در گروه انتشاراتی ققنوس به چاپ رسیده است. پیکر فرهاد برنده جایزه سال ۲۰۰۲ بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ است، یک تکگویی بلند از زبان زن تابلوی نقاشی است که مولفههای پستمدرنیسم را دارد. هنجارشکن است و انگار در رویا نوشته شده است و در رویا باید خوانده شود. دیالوگها را یک مرد نوشته است اما چنان از عمق درد تاریخی زنان که همانا مادر نشدن است، میگوید که گویی یک بار زنانه زیسته است. این کتاب را عباس معروفی برای «صادق هدایت» نوشته است.
این رمان، روایتی متفاوت از شخصیت زن اثیری در رمان بوف کور نوشته صادق هدایت است. نویسنده خود در انتهای کتاب به این نکته اشاره میکند.
«پیکر فرهاد» داستانی سیال ذهن است که مؤلفههای پستمدرن را در خود دارد. اصل عدم قطعیت بهوضوح در داستان مشخص است. داستان در رؤیا و ابهام و با گذر به شخصیتهای تاریخی حرفهای زیرین خود را میزند. سرنوشت زن در «پیکر فرهاد» به قدمت تاریخ و تمام ستمهایی که بر او رفته است تعریف میشود. زن در این داستان عاصی و معترض است، عصیان میکند و البته بسیار ماهرانه بزرگترین رنج زن را در جامعهای سنتی به تصویر میکشد.
کتاب پیکر فرهاد در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۳۷ با بیش از ۱۵۹۰ رای و ۱۴۰ نقد و نظر است.
داستان پیکر فرهاد
داستان پیکر فرهاد را زنی روایت میکند که در داستان «بوف کور» اثر «صادق هدایت» یک نقاشی روی قلمدان بود. در این کتاب زنی که داستان را روایت میکند؛ روی تابلوهای نقاشی و قلمدانهای مختلف میرود و هر دفعه در نقش زنان مختلفی که در طول تاریخ حضور داشتهاند، شروع به صحبت میکند.
یک بار در نقش زن دورهی ساسانی میرود، یک بار دختری عینکی میشود، بار دیگر یک مدل، او نقش زنانی را بازی میکند که سرنوشت مشترکی داشتند، فقط در دورههای مختلف زندگی کردهاند، شخصیتهایی که مدام به دنبال خوشبختی میدوند ولی به آن نمیرسند و دور میشوند.
بخشهایی از پیکر فرهاد
من بچهی اول بودم ، شاید هم آخر. هیچ غذایی دوست نداشتم. یک قاشق به دهانم میگذاشتم و لقمه را نمیجویدم. آنقدر را میمکیدم و به یک نقطه خیره میشدم که پدرم گریه میکرد. نه به خاطر آفتاب ، نه به خاطر چیز دیگر. مادرم سرش را جلوی صورت پدرم خم کرد: «پس به خاطر چی؟ » «به خاطر دست های کوچکش»
همان شب موقع خواب در ایوان ، وقتی که به ستاره ها نگاه می کرد گفت: « چشم هاش را میدوزد به گوشهی اتاق و به یک چیزی فکر میکند. خیلی دلم میخواهد بدانم بچهی شش ساله به چی فکر میکند؟ به بدبختی من؟ او هم میداند که ما تباه شده ایم ؟ یک لقمه نان را مثل زهرماری توی دهنش نگه میدارد و نمیتواند فرو بدهد…»
و من میلی به غذا نداشتم .لقمه از گلویم پایین نمیرفت .دلم کانادا میخواست که با هر لقمه یک جرعه بنوشم. از بوی پرتقالی اش خوشم میآمد، و گاه پدرم میخرید و من انتظار آمدنش را میکشیدم. حتی بعد از مرگش هم انتظار میکشیدم.انتظار که چیز بدی نیست روزنه امیدی است در ناامیدی مطلق. من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.
هوا که گرم میشد، مادرم جلو پنکه دراز میکشید و من روی پلههای آجری جلو در خانه هوس کانادا میکردم، حسرت میخوردم، لهله میزدم. شاید هم انتظار پدر بدبختم را میکشیدم. هیچ نمیفهمیدم.
………………….
قد راست کردم که او را واضح ببینم، اما دریچه را بسته و رفته بود، و پیرمرد هنوز میخندید. نقاش قلممویش را رها کرد و گفت که مسخره است. من سعی کردم به حالت اولم برگردم، اما گل نیلوفر از دستم افتاده بود و با آب رفته بود. هراسان بودم، نمیدانم چرا میلرزیدم. انگار که از خوابی طولانی پریده بودم و چیزی را به خاطر نمیآوردم.
پیرمرد قوزی چشمهاش را درانده بود و موهام را در پنجهاش میفشرد. نمیدانم چه مدت به آن حالت بودم، فقط به یاد دارم که هوا تاریک شد و من به او فکر میکردم، به آن چشمهای سیاه و نافذی که خستگی و افسردگی در آن موج میزد و نشان میداد که او با همه آدمها فرق دارد، برای دریدن نگاه نمیکند. نشان میداد که او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد میکرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار میخواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادیاش برگردد.
نیازش را به مهر مادرانهام میفهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایرهوار میچرخد، و این چرخه بیسرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه میشد. با دو دست گرد و خاک را پس میزد که تصویری روشن ببیند اما هر ثانیه که میگذشت تصویر تیره میشد و او عاصیتر و ناتوانتر، در حیرت بیشتری فرو میرفت. من چه میتوانستم بکنم؟
چنانچه به کتاب پیکر فرهاد علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی برترین آثار عباس معروفی در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسندهی شهیر و چیرهدست معاصر ایران آشنا شوید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، تخیلی، داستان ایرانی، رمان
۰ برچسبها: ادبیات ایران، عباس معروفی، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب