جاده

«جاده» اثری است از کورمک مک‌کارتی (نویسنده‌ی آمریکایی، از ۱۹۳۳ تا ۲۰۲۳) که در سال ۲۰۰۶ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای سفر یک پدر و پسر در فضایی پساآخرالزمانی می‌پردازد.

درباره‌ی جاده

کورمک مک‌کارتی با رمان جاده، یکی از تاریک‌ترین و تاثیرگذارترین آثار خود را خلق کرده است. این کتاب، داستانی آخرالزمانی است که در جهانی ویران‌شده و خالی از تمدن روایت می‌شود. در این جهان، یک پدر و پسر به سفر خود ادامه می‌دهند، در حالی که با چالش‌های مرگبار طبیعی و انسانی مواجه می‌شوند.

جاده که در سال ۲۰۰۶ منتشر شد، به سرعت مورد توجه مخاطبان و منتقدان قرار گرفت. این اثر برنده جایزه ادبی پولیتزر شد و به عنوان یکی از برجسته‌ترین آثار ادبیات پسا‌آخرالزمانی شناخته می‌شود. از آن‌جا که کتاب به بررسی عمیق‌تری از ماهیت انسان در شرایط بحرانی می‌پردازد، به موضوعاتی چون اخلاق، بقا، امید و عشق نیز می‌نگرد.

داستان کتاب، با تمرکز بر رابطه‌ی بین پدر و پسر، در دنیایی روایت می‌شود که از تمدن و فرهنگ تقریباً چیزی باقی نمانده است. مک‌کارتی، از زبان ساده و سبک مینیمالیستی استفاده می‌کند تا وضعیت وحشتناک و تنهایی این دو شخصیت را به تصویر بکشد. گفت‌وگوهای کوتاه و گاه تک‌جمله‌ای میان پدر و پسر، بیانگر عمق ناگفته‌ای از عشق و مراقبت است که آن‌ها را در برابر دنیای بی‌رحم اطرافشان حفظ می‌کند.

مک‌کارتی در این کتاب، از توصیفات تاریک و دلخراش برای ایجاد حس ترس و ناامیدی استفاده می‌کند. دنیایی که او می‌سازد، خالی از امید به آینده است و در آن خشونت و بقا به اصول اساسی زندگی تبدیل شده‌اند. با این حال، در همین جهان ویران، رابطه میان پدر و پسر نمادی از آخرین بارقه‌های انسانیت و امید به بقا باقی مانده است.

پدر به عنوان شخصیت محوری داستان، نماینده‌ی تمام پدرانی است که به دنبال محافظت از فرزندانشان در برابر خطرات دنیا هستند. او هر لحظه در حال تلاش است تا نه تنها جان پسرش را حفظ کند، بلکه همچنین به او ارزش‌های انسانی را در جهانی خالی از اخلاقیات بیاموزد. این چالش دوگانه یکی از پیچیده‌ترین جنبه‌های شخصیتی اوست.

پسر نیز، به عنوان نماد معصومیت و امید، تضادی آشکار با جهانی که در آن زندگی می‌کند دارد. او با وجود شرایط وحشتناک پیرامون، همچنان به اصول اخلاقی پایبند است و پرسش‌های عمیقی درباره‌ی خیر و شر مطرح می‌کند. رابطه‌ی پسر با پدر، مظهر نجات روحی و معنوی اوست.

فضای داستان یکی از عناصر کلیدی رمان است. جهانی خاکستری و بی‌روح که در آن هیچ نشانه‌ای از طبیعت یا زندگی سالم وجود ندارد. مک‌کارتی با استفاده از توصیفات دقیق و حساب‌شده، حس سنگینی و فشار ناشی از این فضای نابودشده را به خواننده منتقل می‌کند.

یکی دیگر از نکات برجسته‌ی جاده، شیوه‌ی استفاده مک‌کارتی از زبان است. او از سبک نویسندگی مینیمالیستی استفاده می‌کند که به شخصیت‌ها و فضاهای داستانی فرصت بیشتری برای تأثیرگذاری می‌دهد. دیالوگ‌های کوتاه و بی‌پیرایه، همراه با جملات ساده، به حس تنهایی و جدایی در جهان داستانی دامن می‌زنند.

کتاب جاده از یک زاویه فلسفی نیز قابل تفسیر است. در جهانی که امید و معنای زندگی از بین رفته‌اند، مک‌کارتی به بررسی مفهوم انسانیت و اخلاقیات در برابر شرایط سخت می‌پردازد. این اثر، دعوتی است برای اندیشیدن به این که انسان تا چه حد می‌تواند در برابر نابودی و سقوط ایستادگی کند و همچنان به ارزش‌های اخلاقی پایبند بماند.

با وجود تمامی تاریکی‌های جهان جاده، مک‌کارتی توانسته است یک پرتو امید در دل داستان خود ایجاد کند. این امید نه در نجات فیزیکی شخصیت‌ها، بلکه در محافظت از روح و وجدان انسانی آن‌ها نهفته است. این رابطه بین پدر و پسر است که در نهایت داستان را از یک ماجراجویی پسا‌آخرالزمانی به یک تحلیل عمیق از انسانیت تبدیل می‌کند.

جاده همچنین به طور مستقیم به موضوعاتی چون تغییرات اقلیمی، فاجعه‌های زیست‌محیطی و پیامدهای اجتماعی آن‌ها می‌پردازد. جهانی که مک‌کارتی در آن داستان خود را بنا می‌کند، یادآور هشدارهایی است که امروزه درباره‌ی آینده‌ی زمین مطرح می‌شود. او با زبانی نمادین و استعاری، ما را به فکر در مورد آینده‌ی بشریت و مسئولیت‌های ما در قبال زمین و یکدیگر وادار می‌کند.

در نهایت، جاده اثری است که فراتر از یک داستان ساده درباره بقا می‌رود. این کتاب، سفری فلسفی و احساسی به درون ذات انسان است که مخاطب را با سوالات عمیقی درباره‌ی معنای زندگی، مرگ، امید و اخلاقیات تنها می‌گذارد. مک‌کارتی با خلق این اثر، نه تنها توانسته است اثری ادبی ماندگار ارائه دهد، بلکه به ما یادآوری کرده است که حتی در تیره‌ترین لحظات زندگی، انسانیت و عشق همچنان می‌توانند راهگشا باشند.

کتاب جاده در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۹ با بیش از ۹۳۵ هزار رای و ۶۲ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از سمانه تیموریان، حسین نوش آذر و صنوبر رضاخانی به بازار عرضه شده است.

داستان جاده

یک پدر و پسر خردسالش چند سال پس از یک رویداد انقراض نامشخص که منجر به فروپاشی اجتماعی و انقراض تقریباً تمام حیات روی زمین شد، با پای پیاده در سراسر ایالات متحده پوشیده از خاکستر پس از آخرالزمان سفر می کنند. مادر این پسر که در زمان وقوع فاجعه او را باردار بود، در مقطعی پس از تولدش بر اثر خودکشی جان باخته است.

پدر که متوجه می شود نمی توانند در عرض های جغرافیایی شمالی در زمستان زنده بمانند، پسر را در کنار جاده های شهرستان به سمت جنوب به سمت دریا می برد و دارایی های ناچیز آنها را در کوله پشتی و یک گاری سوپرمارکت حمل می کند. پدر از سرفه رنج می برد.

او به پسرش اطمینان می دهد که آنها «آدم های خوبی» هستند که «آتش را حمل می کنند». این جفت یک هفت تیر دارد اما فقط دو گلوله دارد. پدر سعی کرده به پسر بیاموزد که در صورت لزوم از اسلحه بر روی خود استفاده کند تا به دست آدمخوارها نیفتد.

آنها سعی می کنند از گروهی از غارتگرانی که در امتداد جاده حرکت می کنند فرار کنند، اما یک غارتگر آنها را کشف می کند و پسر را می گیرد. پدر غارتگر را با شلیک گلوله می کشد و آنها از دست همراهان غارتگر فرار می کنند و بیشتر دارایی خود را رها می کنند.

بعداً، هنگام جستجوی یک عمارت برای تدارکات، آنها یک سرداب قفل شده را پیدا می کنند که حاوی افرادی است که اسیرکنندگانشان آنها را زندانی کرده اند تا آنها را بند به دست بخورند و به جنگل فرار کنند.

هنگامی که آنها به گرسنگی نزدیک می شوند، یک پناهگاه مخفی پر از غذا، لباس و سایر لوازم را پیدا می کنند. آنها چندین روز در آنجا می مانند و قدرت خود را بازیافتند و سپس ادامه می دهند و وسایل را با خود در گاری می برند. آنها با مرد مسن‌تری روبرو می‌شوند که پسر اصرار می‌کند که با او غذا تقسیم کنند.

دورتر در امتداد جاده، آنها از گروهی که اعضای آن زنان باردار هستند طفره می روند و کمی بعد، یک اردوگاه متروکه را با یک نوزاد تازه متولد شده کشف می کنند که روی تف ​​بریان شده است. به زودی آذوقه آنها تمام می شود و قبل از یافتن خانه ای حاوی مواد غذایی بیشتر برای حمل در گاری خود شروع به گرسنگی می کنند، اما وضعیت مرد بدتر می شود.

این زوج به دریا می‌رسند و قایقی را پیدا می‌کنند که از ساحل دور شده است. مرد به سمت آن شنا می کند و وسایلی از جمله یک تفنگ شراره را بازیابی می کند. در حالی که پسر در ساحل می خوابد، گاری و دارایی آنها دزدیده می شود. آنها به تعقیب و مقابله با دزد می پردازند، مردی بدبخت که به تنهایی سفر می کند.

پدر او را مجبور می کند که به زور اسلحه برهنه شود و لباس هایش را همراه با گاری می برد. این باعث ناراحتی پسر می شود، بنابراین پدر برمی گردد و لباس ها و کفش های مرد را در جاده می گذارد، اما مرد ناپدید شده است.

در حالی که در داخل شهری قدم می زد، مردی در پنجره با تیر به پای پدر شلیک می کند. پدر با شلیک گلوله به ضارب خود پاسخ می دهد. این جفت در امتداد ساحل به سمت جنوب حرکت می کند. حال پدر بدتر می شود و پس از چند روز متوجه می شود که به زودی خواهد مرد.

پدر به پسر می گوید که می تواند بعد از رفتن با او صحبت کند و باید بدون او ادامه دهد. پس از مرگ پدر، پسر به مدت سه روز با جسد او می ماند. مردی که تفنگ ساچمه ای به دست دارد به پسرک نزدیک می شود. مرد به پسر می گوید که او و همسرش یک پسر و یک دختر دارند. او پسر را متقاعد می کند که یکی از «بچه های خوب» است و پسر را تحت حمایت خود می گیرد.

بخش‌هایی از جاده

سال‌ها پیش در جایی، همین نزدیکی‌ها عقابی دید که داشت در امتداد دیواره‌ی آبی‌رنگ کوه سقوط می‌کرد. پر سینه‌اش شکسته بود و دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. عقاب به یک حجمِ لهیده و بی‌استخوان تبدیل شده بود. آن حجمِ له‌شده را به دست گرفت و با خود به طرف رودخانه برد. در نسیم پاییزی پرهای عقاب می‌لرزید.

در هوا انگار دانه‌های ماسه بود. مزه‌ی هوا همیشه در دهان آدمی باقی می‌ماند. مثل حیوانات در یک مزرعه‌ زیر باران ایستاده بودند. زیر بارش یکنواختِ باران چادر پلاستیکی را روی سر گرفته بودند. پاهاشان خیس و سرد بود. کفش‌هاشان داغان شده بود. در کوهپایه‌ها: زمین‌های گندم، مرده و پژمرده. خطِ ‌کوه‌ها در باران: سیاه و زمخت.

و رؤیاها: چقدر رنگین. مگر مرگ چگونه آدمی را از راه به در می‌کند؟ سحرگاهِ سرد، از خواب که بیدار می‌شد، ناگهان همه‌ی آن رنگ‌ها به خاکستر تبدیل می‌شد. مثل نقاشی‌های قدیمی که قرن‌ها در دیوار‌ آرامگاه‌ها از نظر پنهان بودند و ناگهان نور ِروز را به خود می‌دیدند.

هوا روشن می‌شد. آن‌ها در آن سرما سرانجام به دره‌ای عمیق می‌رسیدند که در آن رودخانه‌ای در جریان بود. از دور هنوز کرت‌های کشاورزی معلوم بود. طبیعت اطرافِ رودخانه برهوت بود.

در جاده همچنان تلوتلوخوران به راه خود ادامه می‌دادند. خانه‌های بزرگ با نمای چوبی. شیروانی‌های حلبی. در یک زمینِ زراعی یک انبارِ چوبی. به سقفِ شیب‌دار انبار، در ارتفاع سه متری یک تابلوی رنگ‌پریده‌ی اعلانات نصب شده بود: به راک‌سیتی خوش آمدید.

………………

در جنگل، لایه‌ای نازک از برف همه جا نشسته بود، شاخه‌ها و برگ‌ها را دربرگرفته بود و خاکستری که روی آن نشسته بود آن را به رنگ خاکستری درآورده بود. به مخفیگاه گاری رفتند. کوله‌پشتی را توی گاری انداخت و گاری را به جادّه راند.

در جادّه رد و نشانی از کامیون‌داران نبود. در سکوتِ کامل به گوش ایستادند. بعد در گل و شل خاکستری‌رنگ راه افتادند. پسرک که دست‌هایش را توی جیبش کرده بود، دوشادوش او راه می‌رفت.

سراسر روز به زحمت راهپیمایی کردند. پسرک ساکت بود. تا بعد از ظهر برف‌ها همه آب شده بود و تا شب همه جا خشک شده بود. جایی توقف نکردند. چند کیلومتر را طی کرده بودند؟ دوازده یا حداکثر پانزده کیلومتر.

پیش از این با چهار ورق پولادی بزرگ که در یک آهن‌فروشی پیدا کرده بودند «فریزبی» بازی می‌کردند. اما ورق‌های پولادی هم مثل چیزهای دیگر به غارت رفته بود. شب در یک دره‌ی تنگ اطراق کردند، برِ دیواره‌ی صخره‌ای آتش روشن کردند و ته ِآخرین قوطی‌های کنسروشان را درآوردند.

تا این لحظه کنسروها را نگه داشته بود. چون غذای دلخواه پسرش بود. گوشتِ خوک با لوبیا. به قوطی‌ها نگاه کردند که چطور روی ذغال‌گداخته

قل قل می‌کرد. بعد با گازانبر قوطی را از روی آتش برداشت و بدون حرف و سخنی شروع کردند به خوردن. توی قوطی خالی آب ریخت و به دست پسرش داد. این آخرین غذایی بود که همراه داشتند. گفت: حقش بود بیشتر احتیاط می‌کردم.

پسرش چیزی نگفت.

با من حرف بزن.

باشه.

می‌خواستی بدونی که آدمای بد چه شکلی‌اَن. حالا می‌دونی. شاید دوباره همچین اتفاقی برامون بیفته. وظیفه‌ی من اینه که مراقبت باشم. خداوند این وظیفه رو به عهدهٔ من گذاشته. هر کسی که بهت دست بزنه می‌کشمش. می‌فهمی؟

آره.

پسرک نشسته بود آنجا و پتو را کشیده بود تا زیر چانه‌اش. بعد از مدتی سر بلند کرد. گفت: ما هنوز هم جزو آدم خوبا هستیم؟

آره. ما هنوز هم جزو خوبا هستیم.

و ما همیشه همین‌طور می‌مونیم.

آره. همیشه همین‌طور می‌مونیم.

باشه.

صبح روز بعد، از دره بیرون آمدند و دوباره در جادّه به راه افتادند. از یک تکه چوب که در جادّه پیدا کرده بود برای پسرش نی‌لبکی تراشیده بود. نی‌لبک را از جیبِ کاپشنش درآورد و به دست پسرش داد. پسرک، خاموش نی‌لبک را از پدرش گرفت.

بعد از مدتی عقب ماند و مدتی دیگر که گذشت، صدای موسیقی را شنید. نوعی موسیقی بی‌شکل برای زمانه‌ای که در راه بود. شاید هم آخرین نوای موسیقی در کره‌ی خاکی، برآمده از خاکستری که از ویرانه‌های جهان به جای مانده بود. برگشت و به پسرش نگاه کرد. پسرک غرق در موسیقی‌ای بود که می‌نواخت.

در آن لحظه به یک نوازنده‌ی اندوهگین دوره‌گرد می‌مانست که ورود گروه بازیگران دوره‌گرد را به روستائیان اطلاع می‌دهد و با این حال هنوز نمی‌داند که پشت سرش گرگ‌ها به گروه بازیگران زده و همه‌ی آنها را خورده‌اند.

بر قله‌ی یک تپه، روی برگ‌ها چندک زده بود و با دوربین به دره‌ی زیر پایش نگاه می‌کرد. سکوت به قالبِ یک رود بود. دودکش‌های تیره‌ی یک کارخانه. سقف‌های شیب‌دار. برجِ یک بادبان چوبی و قدیمی که با چرخ‌های آهنی تقویتش کرده بودند.

بی‌هیچ نشانی از دود، بی‌هیچ جنبشی که از زندگی نشان داشته باشد. دوربین را پایین آورد و منطقه را زیر نظر گرفت.

پسرک گفت: چی داری می‌بینی؟

هیچی.

دوربین را دست پسرش داد. پسرک بند دوربین را به گردن انداخت، دوربین را به چشم گذاشت و آن را تنظیم کرد. همه چیز در پیرامون‌شان کاملاً ساکت بود.

گفت: دود می‌بینم.

کجا؟

پشت اون ساختمونا.

چه ساختمونایی؟

پسرک دوربین را به پدرش داد. دوربین را از نو تنظیم کرد. دودی کاملاً کم‌رنگ. گفت: آره. من‌َم حالا دارم می‌بینمش.

بابا، چه‌کار کنیم؟

فکر می‌کنم اول باید ببینیم چه خبره. باید خیلی مراقب باشیم. اگر چندنفری با هم زندگی می‌کنن، حتماً سنگر درست کردن. شاید هم فقط آواره باشن.

مثل ما.

آره. مثل ما.

اگه آدم بدا باشن چی؟

یه خرده خطرناک که هست. باید چیزی واسه خوردن پیدا کنیم.

 

اگر به کتاب جاده علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین رمان‌های علمی تخیلی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.