ارمیا

«ارمیا» اثری است از رضا امیرخانی (نویسنده‌ی اهل تهران، متولد ۱۳۵۲) که در سال ۱۳۷۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی پسری به نام ارمیا و حضور او در جبهه‌های جنگ ایران و عراق می‌پردازد.

درباره‌ی ارمیا

رمان ارمیا اولین رمان بلند رضا امیرخانی سال ۱۳۷۴ منتشر شد. ارمیا داستان یک سفر درونی است که در بستر اتفاقات سال‌های پایانی جنگ ایران و عراق رخ می‌دهد. رضا امیرخانی با شخصیت‌پردازیِ دو شخصیتِ ارمیا و مصطفی که از دو بستر فرهنگی و خانوادگی مختلف و با نگاه‌هایی متفاوت به زندگی، راهی جبهه جنگ می‌شوند؛ اثر ماندگاری از خود به جا گذاشته است. رمان ارمیا با وجود اینکه اولین کار نویسنده است و از لحاظ ساختاری با مشکلاتی مواجه است، اما به لحاظ محتوایی یکی از آثار خوب حوزه‌ی ادبیات مقاومت به حساب می‌آید.

طرح جلد این کتاب که اثر «مجید کاشانی» است، اشاره‌ی ضمنی به محتوای کتاب دارد. خود امیرخانی درباره‌ی کتابش گفته است:«علم می گوید: ماهی به خاطر دور شدن ازآب، به دلایل طبیعی می میرد. اما هر کس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد، تصدیق می کند که ماهی از بی آبی نمی میرد. ماهی به خاطر آب خودش را می کشد! خشم…عجز…تنهایی…این ها لغاتی علمی نیستند. ارمیا ماهی بی دست و پای حلال گوشتی شده بود روی زمین!»

رمان ارمیا اولین بار در سال ۱۳۷۴ به چاپ رسید و همچنان نیز پس از گذشت دو دهه از انتشار آن، در زمره کتاب‌های پرفروش قرار دارد. ارمیا به زبان‌های ترکی، اردو و عربی نیز ترجمه شده و بارها در داخل ایران به چاپ مجدد رسیده است.

این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۲۱ با بیش از ۲۱۰۰ رای و ۲۰۰ نقد و نظر است.

افتخارات ارمیا

  • تقدیر ویژه‌ دومین دوره‌ی کتاب سال دفاع مقدس، بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس (۱۳۷۶)
  • تقدیر ویژه اولین دوره‌ی جشنواره‌ی «فرهنگی هنری مهر»، دفتر نشر و تنظیم آثار امام خمینی (۱۳۷۸)
  • کتاب برگزیده‌ی جشنواره «ادب و پایداری»، بیست سال ادبیات دفاع مقدس، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی(۱۳۷۹)

داستان ارمیا

داستان کتاب در یکی از روزهای سال هزار و سیصد و شصت و خرده‌ای اتفاق می‌افتد! زمانی که ارمیا، فرزند پسر یک خانواده مرفه، در دانشگاه و در رشته عمران تحصیل می‌کند و آینده درخشانی در انتظار اوست! اما تصمیم ناگهانی او همه‌چیز را تغییر می‌دهد!

ارمیا که طرز تفکری متفاوت از خانواده‌اش دارد،‌ تصمیم می‌گیرد درس و دانشگاه را رها کند و بدون اطلاع خانواده، برای رفتن به جبهه ثبت‌نام می‌کند. داستان اعزام ارمیا به خط مقدم، آشنایی و دوستی او با فردی به نام مصطفی و بازگشتش به تهران، خلاصه‌ای از چیزی است که در رمان ارمیا می‌خوانید.

این اثر در سه بخش روایت می‌شود و هر بخش از آن شما را با شکل جدیدی از شخصیت و رشد روحی و معنوی قهرمان داستان روبه‌رو می‌کند. روایت اول مربوط به دوران اعزام ارمیا به جبهه،‌ داستان رفاقت با مصطفی و اتفاقاتی است که در سنگر رخ می‌دهد. در بخش دوم ارمیا به تهران باز می‌گردد و جنگ و آنچه در جبهه برای او رخ داده، چنان تحولی را در درون او ایجاد کرده است که تاب و تحمل زندگی در خانه اشرافی‌شان را ندارد! و در نهایت در سومین بخش کتاب، قهرمان داستان در جنگ‌های شمال ایران حضور می‌یابد.

بخشی از ارمیا

رستوران را کنار پمپ بنزین ساخته بودند. این دو عمارت توانسته بودند اندکی لختی کسل‌کننده‌ی جاده را بر هم بزنند. ارمیا اشاره‌ای به پدر کرد و در سکوت او و پدر، رستوران که رنگ در و دیوارش با حصارهای پمپ بنزین تفاوت زیادی نداشت، انتخاب شد. وقتی پا را روی زمین گذاشتند، انگار تمامی طول مسیر کیلومتر به کیلومتر وزنه‌ای شد و روی کمرشان قرار گرفت. ابتدا لنگ‌لنگان و سپس استوار به سوی رستوران گام برداشتند.

رستوران بزرگ بود و قدیمی. معلوم بود مدت‌ها از آن استفاده نمی‌شده است. روی زمین خاکی اطراف، روغن اتومبیل، لکه‌های سیاهی کشیده بود. بوی بنزین با بوی چربی کباب مخلوط شده بود. در توری رستوران را احتمالاً برای این گذاشته بودند که مگس‌ها بیرون نیایند. مگس‌ها از اجزای اصلی اکوسیستم جنوب هستند، با وزوزهای کرکننده و کثیفی چندش‌آوری که به مرور زمان عادی می‌شود؛ تکامل انسان‌ها در برخورد با مگس. پدر و پسر زیر نگاه‌های عمیق مشتریان و پیش‌خدمت‌ها منتظر غذا بودند.

در آن رستوران کثیف بین راه قیافه پدر هر چند به فضای آن‌جا نمی‌خورد اما غریب نبود. نگاه‌ها مسحور ریش‌ها و موهای بلند پسر نیز نبودند بل‌که نگاه‌ها در شگفتی پیوند عجیب مردی میان‌سال با موهای جوگندمی شانه‌شده و جوانی کم‌سن با موهای بلند، غرق شده بودند. مرد میان‌سال یک کراوات کم داشت و جوان کم‌سن چفیه‌اش را در سنگرش جا گذاشته بود. مدتی روی صندلی جابه‌جا شدند، اما هیچ‌کس به سراغ‌شان نیامد.

شاید این‌جا را با هتل‌های تهران اشتباه گرفته بودند. صاحب کافه‌ی بین راه، آن‌قدر راننده‌ی کامیون و سرباز به مرخصی‌ آمده، دیده بود که دیگر به کسی فهرست غذا تعارف نمی‌کرد. از پشت میز آهنی‌اش تازه‌واردها را برانداز می‌کرد. منتظر بود تا بیایند و چیزی سفارش بدهند. دست آخر خسته شد و به‌طرف میز پدر و پسر به راه افتاد. پدر از او صورت غذاها را پرسید. صاحب کافه دستی به صورت چرب و خیس از عرقش کشید و خندید.

 

چنانچه به داستان‌های شبیه به ارمیا علاقه دارید، می‌توانید با مراجعه به بخش معرفی برترین داستان‌های معاصر در وب‌سایت هر روز یک کتاب نمونه‌های بیشتری از آن‌ها را بیابید و از خواندن آن‌ها لذت ببرید.