«بار باران» اثری است از سعید تشکری (نویسنده و کارگردان زادهی قوچان، از ۱۳۴۲ تا ۱۴۰۰) که در سال ۱۳۸۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی گوهرشاد بیگم، عروس تیمور، میپردازد.
دربارهی بار باران
بین آنچه که در تاریخ آمده است و آنچه در ادبیات داستانی ارائه میشود فاصلهای عمیق وجود دارد. همچنین که بین واقعیت و شهود پلی میان حقیقت و واقعیت است. بار باران از منظر شهودی به زندگی گوهرشاد بیگم عروس تیموری پرداخته است.
در حقیقت کتاب بار باران داستانی عمیق از زندگی گوهرشاد بیگم، عروس تیمور است و ماجرای سفر او به سرزمینی که تیمور برایشان به یادگار گذاشته است. این داستان را سعید تشکری نوشته و انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسانده است.
باید اشاره کرد که کتاب بار باران برندهی جایزهی رمان برتر از جشنواره ادبیات داستانی شهید غنی پوردر سال ۱۳۸۵ و برندهی جایزهی کتاب برتر سال رضوی ۱۳۸۷ و ۱۳۸۸شده است.
کتاب بار باران در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵ است.
داستان بار باران
در ابتدای داستان بار باران گوهر شاد بیگم و شاهرخ پس از مرگ تیمور به سوی سرزمین هرات حرکت میکنند تا جا پای تیمور نور جهانگشای بگذارند و بخشی از سرزمین او را به نام تیمور پادشاهی کنند. تیمور در راه چین و ماچین در سودای فتح سرزمین تازه و توبه خویش جان می دهد. تیمور در پندار این که مسلمانان بسیاری را کشته است و خدای مسلمانان با او قهر کرده است، می خواهد در کشتاری تازه از کفار بازگشت خود را به سوی خداوند بنا کند، اما مرگ او این فرصت جهانگشایی را از او میگیرد.
از سوی دیگر گوهرشاد و شاهرخ در راه رسیدن به طوس با مادر بیمار گوهرشاد روبرو میشوند. آنها میشنوند که در طوس سلطانی به نام رضا (ع) شفای عرب و عجم، ترک و تاتار را با بهای شکستن دل میدهد. گوهرشاد عهد می بندد در صورت بهبود مادرش خانهای در کنار بارگاه سلطانی رضا بسازد.
مادر بهبود می یابد و گوهرشاد به عهد خویش پافشاری میکند. قوام الدین شیرازی معماری حاذق بر کار گمارده میشود. اما پیرزنی حاضر نیست که تکه زمین خود را به گوهرشاد بفروشد. پریزاد خادمه گوهرشاد و از سوی دیگر پسران گوهرشادبیگم بایسنقرمیرزا و ابراهیم میرزا شولای سلطانی پدر را به دور انداختهاند و هر کدام چون گوهرشاد در بین فضیلت و خدمت، خدمت به سلطان را تا ماندن در امیری تیموری ترجیح میدهند.
شاهرخ که در میان قوم تیموری دشمنان بسیار دارد در حرم سلطانی رضا به خون مینشیند و نوادگان تیموری قصد جان او را میکنند. شاهرخ از مهلکه ترور خویش با دعای همسر و فرزندان جان سالم به در میبرد. قوام الدین شیرازی بنای مسجد گوهرشاد را به اتمام میرساند اما او دچار چالشی عظیم است زیرا میداند در آینده نامی از او در این مسجد باقی نخواهد ماند.
همچنان که گوهرشاد دریافته است در فضیلتی که یافته از میان فرزندان خود جانشینی برای قوم تیموری باقی نخواهد گذاشت. در آفتاب افتتاح مسجد همه قهرمانان گویی کبوترانی شدهاند که در بام مسجد گوهر شاد سلطانی به نام رضا (ع) را طواف میکنند.
بخشی از بار باران
– تکه زمینِ خُرد و کوچکم را، نمیفروشم!
پیرزن این را گفت و رفت.
هر چه پریزاد ـ ندیمهی خاصِ گوهرشادـ او را صدا کرد و دنبالش رفت، حرفِ پیرزنِ سنابادی، همان بود که بود. نفریننامه خواند. رو به سرای صاحبِ خانهی بانوی سلطان شاهرخ شاه، گفت:
– رَدَم کن بروم. تو کنیز گوهرشاد سلطانی. خود او هم باشی، حرفِ من یکی است. آبادسرایم را نمیفروشم. برای من، همین تکه زمین، همهی آبادانیام است. اوسنهها بر سَر دارید.
پریزاد، حریف زبان و سخنان پیرزن نشد.
پیرزن که رفت، پریزاد به حرم بازگشت تا بانویش، گوهرشاد را بیابد. رفت و گشت و یافت.
او را میان زایران جویید.
گوهرشاد، کاری دیگر به سر نداشت. وقتی از هرات به سناباد میآمد، گوهرشاد یکسره، خانهاش، خانهی سلطان شهیدِ طوس بود.
خیره به مردمان میشد و میخواند.
خیره به شبستانها میشد و میگفت.
اما، پریزاد بیحوصله میشد. اما گوهرشاد دلی در بیرون نداشت.
این برای پریزاد رازی شگفت و تازه بود.
او ندیمهی مخصوص بانویش بود، اما بانویش به او، نیازی نداشت. گوهرشاد حالا بعد از مدتها، به پریزاد کاری سپرده بود.
– رضایتش را بگیر پریزاد. مِنَتش را بکش؛ هر طور که میتوانی. زمینش را برای ساختن مسجد میخواهم. هیچ تکه زمینی را، بیرضایت صاحبش خراب نمیکنم؛ تا به نامِ مسجدِ خدا، آباد شود. این خواستِ قوامالدین شیرازی، معمارِ مسجد است.
– بلاگردانتان. فرمانِ شما برای من، بیشتر از فرمان قوامالدین شیرازی، جای اطاعت دارد.
– لازم باشد، خودم به او التماس میکنم.
– نمیخواهم شما به پیرزن سنابادی التماس کنید!
– پریزاد، نمیدانی! التماس برای ساختن خانهی او، از هر شادمانیای، خواستنیتر است.
– من نمیگذارم شما التماس کنید. شأنِ شما بالاتر است.
پریزاد میگفت.
اما گوهرشاد نمیشنید.
سخن را گفته بود و حالا پریزاد، باز هم دست خالی برگشته بود.
پیرزن یکدنده و لجوج بود؛ یا میخواست سکهٔ بیشتر بستاند؟ زمینِ او، حالا درست، وسطِ زمینی افتاده بود، که گوهرشاد تکهتکهاش را خریده بود.
حالا وقت آن بود که زمین پیرزن را هم بخرد.
و او نمیفروخت.
دوباره نزد پیرزن برگشت و دَرِ کلبهاش را زد.
دوباره همان پاسخ را پریزاد از او شنید:
– نمیفروشم. حالیتان نمیشود؟ زورت به من پیرزن رسیده، زن مغول؟! شما که برایتان آسان است. قراولان شاهیتان بیایند و خانهام را، بر سَرم خراب کنند.
پریزاد گفت:
– اینها مردمانی دیگرند.
– اگر مردمانی دیگرند، آسودهام بگذارید. باید، حلال و حرام سرشان شود. اسمِ امروزش مسجد است. فردا که قصر شد، درش را به خانهی آقای ما باز میکنند. از مغولان هر چه بگویی بر میآید.
– مادرِ من، این چه سُخنی است!؟
– من مادرِ توی مغولم؟! خاک بر سرم اگر یک سنابادی، مغولی چون تو بزاید.
اگر به کتاب «بار باران» علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار سعید تشکری در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده آشنا شوید. همچنین در بخش معرفی برترین داستانهای تاریخی میتوانید نمونههای دیگری از این نوع آثار را بیابید.
26 دی 1401
بار باران
«بار باران» اثری است از سعید تشکری (نویسنده و کارگردان زادهی قوچان، از ۱۳۴۲ تا ۱۴۰۰) که در سال ۱۳۸۴ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی گوهرشاد بیگم، عروس تیمور، میپردازد.
دربارهی بار باران
بین آنچه که در تاریخ آمده است و آنچه در ادبیات داستانی ارائه میشود فاصلهای عمیق وجود دارد. همچنین که بین واقعیت و شهود پلی میان حقیقت و واقعیت است. بار باران از منظر شهودی به زندگی گوهرشاد بیگم عروس تیموری پرداخته است.
در حقیقت کتاب بار باران داستانی عمیق از زندگی گوهرشاد بیگم، عروس تیمور است و ماجرای سفر او به سرزمینی که تیمور برایشان به یادگار گذاشته است. این داستان را سعید تشکری نوشته و انتشارات کتاب نیستان به چاپ رسانده است.
باید اشاره کرد که کتاب بار باران برندهی جایزهی رمان برتر از جشنواره ادبیات داستانی شهید غنی پوردر سال ۱۳۸۵ و برندهی جایزهی کتاب برتر سال رضوی ۱۳۸۷ و ۱۳۸۸شده است.
کتاب بار باران در وبسایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵ است.
داستان بار باران
در ابتدای داستان بار باران گوهر شاد بیگم و شاهرخ پس از مرگ تیمور به سوی سرزمین هرات حرکت میکنند تا جا پای تیمور نور جهانگشای بگذارند و بخشی از سرزمین او را به نام تیمور پادشاهی کنند. تیمور در راه چین و ماچین در سودای فتح سرزمین تازه و توبه خویش جان می دهد. تیمور در پندار این که مسلمانان بسیاری را کشته است و خدای مسلمانان با او قهر کرده است، می خواهد در کشتاری تازه از کفار بازگشت خود را به سوی خداوند بنا کند، اما مرگ او این فرصت جهانگشایی را از او میگیرد.
از سوی دیگر گوهرشاد و شاهرخ در راه رسیدن به طوس با مادر بیمار گوهرشاد روبرو میشوند. آنها میشنوند که در طوس سلطانی به نام رضا (ع) شفای عرب و عجم، ترک و تاتار را با بهای شکستن دل میدهد. گوهرشاد عهد می بندد در صورت بهبود مادرش خانهای در کنار بارگاه سلطانی رضا بسازد.
مادر بهبود می یابد و گوهرشاد به عهد خویش پافشاری میکند. قوام الدین شیرازی معماری حاذق بر کار گمارده میشود. اما پیرزنی حاضر نیست که تکه زمین خود را به گوهرشاد بفروشد. پریزاد خادمه گوهرشاد و از سوی دیگر پسران گوهرشادبیگم بایسنقرمیرزا و ابراهیم میرزا شولای سلطانی پدر را به دور انداختهاند و هر کدام چون گوهرشاد در بین فضیلت و خدمت، خدمت به سلطان را تا ماندن در امیری تیموری ترجیح میدهند.
شاهرخ که در میان قوم تیموری دشمنان بسیار دارد در حرم سلطانی رضا به خون مینشیند و نوادگان تیموری قصد جان او را میکنند. شاهرخ از مهلکه ترور خویش با دعای همسر و فرزندان جان سالم به در میبرد. قوام الدین شیرازی بنای مسجد گوهرشاد را به اتمام میرساند اما او دچار چالشی عظیم است زیرا میداند در آینده نامی از او در این مسجد باقی نخواهد ماند.
همچنان که گوهرشاد دریافته است در فضیلتی که یافته از میان فرزندان خود جانشینی برای قوم تیموری باقی نخواهد گذاشت. در آفتاب افتتاح مسجد همه قهرمانان گویی کبوترانی شدهاند که در بام مسجد گوهر شاد سلطانی به نام رضا (ع) را طواف میکنند.
بخشی از بار باران
– تکه زمینِ خُرد و کوچکم را، نمیفروشم!
پیرزن این را گفت و رفت.
هر چه پریزاد ـ ندیمهی خاصِ گوهرشادـ او را صدا کرد و دنبالش رفت، حرفِ پیرزنِ سنابادی، همان بود که بود. نفریننامه خواند. رو به سرای صاحبِ خانهی بانوی سلطان شاهرخ شاه، گفت:
– رَدَم کن بروم. تو کنیز گوهرشاد سلطانی. خود او هم باشی، حرفِ من یکی است. آبادسرایم را نمیفروشم. برای من، همین تکه زمین، همهی آبادانیام است. اوسنهها بر سَر دارید.
پریزاد، حریف زبان و سخنان پیرزن نشد.
پیرزن که رفت، پریزاد به حرم بازگشت تا بانویش، گوهرشاد را بیابد. رفت و گشت و یافت.
او را میان زایران جویید.
گوهرشاد، کاری دیگر به سر نداشت. وقتی از هرات به سناباد میآمد، گوهرشاد یکسره، خانهاش، خانهی سلطان شهیدِ طوس بود.
خیره به مردمان میشد و میخواند.
خیره به شبستانها میشد و میگفت.
اما، پریزاد بیحوصله میشد. اما گوهرشاد دلی در بیرون نداشت.
این برای پریزاد رازی شگفت و تازه بود.
او ندیمهی مخصوص بانویش بود، اما بانویش به او، نیازی نداشت. گوهرشاد حالا بعد از مدتها، به پریزاد کاری سپرده بود.
– رضایتش را بگیر پریزاد. مِنَتش را بکش؛ هر طور که میتوانی. زمینش را برای ساختن مسجد میخواهم. هیچ تکه زمینی را، بیرضایت صاحبش خراب نمیکنم؛ تا به نامِ مسجدِ خدا، آباد شود. این خواستِ قوامالدین شیرازی، معمارِ مسجد است.
– بلاگردانتان. فرمانِ شما برای من، بیشتر از فرمان قوامالدین شیرازی، جای اطاعت دارد.
– لازم باشد، خودم به او التماس میکنم.
– نمیخواهم شما به پیرزن سنابادی التماس کنید!
– پریزاد، نمیدانی! التماس برای ساختن خانهی او، از هر شادمانیای، خواستنیتر است.
– من نمیگذارم شما التماس کنید. شأنِ شما بالاتر است.
پریزاد میگفت.
اما گوهرشاد نمیشنید.
سخن را گفته بود و حالا پریزاد، باز هم دست خالی برگشته بود.
پیرزن یکدنده و لجوج بود؛ یا میخواست سکهٔ بیشتر بستاند؟ زمینِ او، حالا درست، وسطِ زمینی افتاده بود، که گوهرشاد تکهتکهاش را خریده بود.
حالا وقت آن بود که زمین پیرزن را هم بخرد.
و او نمیفروخت.
دوباره نزد پیرزن برگشت و دَرِ کلبهاش را زد.
دوباره همان پاسخ را پریزاد از او شنید:
– نمیفروشم. حالیتان نمیشود؟ زورت به من پیرزن رسیده، زن مغول؟! شما که برایتان آسان است. قراولان شاهیتان بیایند و خانهام را، بر سَرم خراب کنند.
پریزاد گفت:
– اینها مردمانی دیگرند.
– اگر مردمانی دیگرند، آسودهام بگذارید. باید، حلال و حرام سرشان شود. اسمِ امروزش مسجد است. فردا که قصر شد، درش را به خانهی آقای ما باز میکنند. از مغولان هر چه بگویی بر میآید.
– مادرِ من، این چه سُخنی است!؟
– من مادرِ توی مغولم؟! خاک بر سرم اگر یک سنابادی، مغولی چون تو بزاید.
اگر به کتاب «بار باران» علاقه دارید، میتوانید در بخش معرفی آثار سعید تشکری در وبسایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده آشنا شوید. همچنین در بخش معرفی برترین داستانهای تاریخی میتوانید نمونههای دیگری از این نوع آثار را بیابید.
کتابهای پیشنهادی:
توسط: علی معاصر
دستهها: ادبیات ایران، داستان ایرانی، داستان تاریخی، رمان، مذهبی
۰ برچسبها: ادبیات ایران، سعید تشکری، معرفی کتاب، هر روز یک کتاب