صبحانه در تیفانی

«صبحانه در تیفانی» اثری است از ترومن کاپوتی (نویسنده‌ی انگلیسی، از ۱۹۲۴ تا ۱۹۸۴) که در سال ۱۹۵۸ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجراهای اولین روزهای حضور یک جوان در نیویورک و ملاقات با همسایه‌ی جدیدش می‌پردازد.

درباره‌ی صبحانه در تیفانی

صبحانه در تیفانی یکی از مشهورترین آثار ترومن کاپوتی ا‌ست. این رمان کوتاه اولین بار در سال ۱۹۵۸ در مجله‌ی اسکوایر منتشر شد و بعداً در کنار داستان‌های دیگر در یک کتاب به چاپ رسید. راوی داستان، نویسنده‌ی جوانی‌ست که خاطره‌ی اولین روزهای اقامت خود در نیویورک و آشنایی با همسایه‌ی استثنائی‌اش، هالی گولایتلی، را بازگو می‌کند. هالی گولایتلی یکی از معروف‌ترین شخصیت‌های کاپوتی‌ست.

این اثر رمان کوتاهی است اما به رغم حجم کمی که دارد در ادبیات قرن بیستم از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است و بهترین کتاب ترومن کاپوتی محسوب می‌شود و شخصیت هالی نیز در گروه تأثیرگذارترین شخصیت‌های ادبی تاریخ آمریکا قرار دارد.

به دلیل محبوبیت رمان، فیلم سینمایی جذابی هم با اقتباس از آن ساخته شده است که امروزه شهرت این فیلم از رمانِ آن هم بیشتر است. فیلم صبحانه در تیفانی در سال ۱۹۶۱ به کارگردانی بلیک ادواردز و بازی آدری هپبورن ساخته شد. محبوبیت این فیلم به حدی است که شخصیت هالی، دیالوگ‌های شخصیت‌های داستان و موسیقی معروف آن همچنان در میان مردم از محبوبیت بسیار زیادی برخوردار است.

کتاب صبحانه در تیفانی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۸۵ با بیش از ۲۵۳ هزار رای و ۱۴ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از بهمن دارالشفایی و رامین آذربهرام  به بازار عرضه شده است.

داستان صبحانه در تیفانی

صبحانه در تیفانی داستان هالی گولایتلی‌ست، دختری شهرستانی که سر از نیویورک درآورده و حالا در کافه‌های نیویورک برو و بیایی دارد و با همه قماش آدم معاشرت دارد. راوی بی‌نام داستان، نویسنده‌ی جوانی‌ست که برای اولین بار پایش را از شهر کوچک زادگاهش بیرون گذاشته و با رؤیای این که نویسنده‌ی موفق و مشهوری شود به نیویورک آمده‌است. او آپارتمانی در منهتن با نمای سنگی قهوه‌ای اجاره می‌کند و همسایه‌ی هالی می‌شود.

راویْ داستان خود را با فلاش‌بک تعریف می‌کند و گاهی اظهارنظرهایی می‌کند که معلوم است از زبان خودِ مسن‌ترش گفته شده‌اند. شکی نیست که راوی هنوز از فکر هالی بیرون نرفته‌است، از خودش می‌پرسد هالی حالا کجاست؟ چه کار می‌کند؟ از حس نوستالژی‌ای که در روایت او وجود دارد، برمی‌آید که آن روزها بهترین روزهای زندگی راوی بوده‌اند.

راوی از همان ابتدا شیفته‌ی این زن می‌شود، زنی که وقتی نگاهش می‌کند نمی‌تواند به یقین بگوید شانزده ساله است یا سی ساله، زنی که مردها چاره‌ای ندارند جز این که به دام عشقش گرفتار شوند، اما او خود دلبسته‌ی کسی نمی‌شود. مهمانی‌های پرشور و حالی در آپارتمانش برگزار می‌کند، شغلی ندارد و از راه معاشرت با مردان ثروتمند امرار معاش می‌کند.

آقایانی که او را به کلوپ و رستوران می‌برند و پول و هدایای گران‌قیمتی به او می‌دهند. اما هالی فقط یک دختر سرخوش نیست. جنبه‌های مادرانه‌ای هم دارد، دلسوز است، از دیگران مراقبت می‌کند و ملاک قضاوتش از آدم‌ها فقط و فقط رفتارشان است. به تدریج دوستی صمیمانه‌ای میان هالی و راوی شکل می‌گیرد. هالی همیشه بی‌قرار است و یک جا بند نمی‌شود. در آپارتمانش اسباب و اثاثی ندارد و وسایلش را از کارتن بیرون نمی‌آورد. گربه‌ای دارد اما حاضر نیست روی گربه اسم بگذارد.

هالی به‌طور مرتب برای ملاقات با مردی به نام سالی تومیتو به زندان سینگ‌سینگ می‌رود. وکیل تومیتو در ازای این دیدارها و رساندن پیغام‌های تومیتو به بیرون زندان و برعکس، به هالی پول می‌دهد. هالی هیچ خیال بدی در این باره نمی‌کند. از نظر او آقای تومیتو پیرمردی مهربان و بی‌کس است و نیاز به همدم و مصاحب دارد. راوی به او هشدار می‌دهد که ممکن است این ملاقات‌ها از نظر قانونی اسباب دردسر شود اما گوش هالی به این حرف‌ها بدهکار نیست.

راوی چیزی از گذشته‌ی هالی نمی‌داند هالی هم از حرف زدن درباره‌ی گذشته‌اش گریزان است و فقط از برادری یاد می‌کند به نام فرِد که در ارتش است. روزی راوی با مردی جاافتاده مواجه می‌شود و درمی‌یابد که این مرد شوهر هالی است. معلوم می‌شود هالی در چهارده سالگی، در تگزاس با این مرد، دکتر گولایتلی، ازدواج کرده‌است. هالی با ملایمت او را دست به سر می‌کند.

مدت زیادی نمی‌گذرد که تلگرامی از دکتر گولایتلی به دست هالی می‌رسد و خبر مرگ برادرش، فرد، را به او می‌دهد. فرد در جنگ کشته شده‌است. هالی از این خبر برآشفته می‌شود و هر چه را به دستش می‌رسد پرت می‌کند و می‌شکند. ناچار می‌شوند دکتری را خبر کنند تا به هالی آرام‌بخش تزریق کند.

بعد از این غائله، هالی انگار آرام می‌شود. در خانه می‌ماند، آشپزی می‌کند. دیگر آن زندگی باری به هر جهت را ندارد. به راوی خبر می‌دهد که خیال دارد ازدواج کند. داماد مردی برزیلی‌ست به نام خوزه که چندی‌ست با هالی رفت و آمد دارد. در همین اثنا، پلیس سراغ هالی می‌آید و او را به اتهام دست داشتن در قاچاق بین‌المللی مواد مخدر دستگیر می‌کند.

معلوم می‌شود تومیتو از زندان طرح نقشه‌ی قاچاق را ریخته‌است و هالی در این میان نقش خبررسان را بین مغز متفکر و تیم اجرایی ایفا کرده‌است. خوزه که دستی هم در سیاست دارد، نمی‌تواند آبروی سیاسی خود را به خاطر ارتباط داشتن با زنی بدسابقه به خطر بیندازد، بی‌خداحافظی هالی را ترک می‌کند.

هالی به راوی می‌گوید طاقت ندارد در جایی زندگی کند که مردم درباره‌اش خیال‌های بد می‌کنند، به علاوه یک بلیط مجانی به برزیل دارد. راوی به هالی کمک می‌کند تا از کشور فرار کند. مدتی بعد کارت پستالی از بوئنوس آیرس به دست راوی می‌رسد. راوی به هالی قول می‌دهد گربه را پیدا کند و خانه‌ای دائمی برایش دست و پا کند.

بخشی از صبحانه در تیفانی

و آن روز دوشنبه‌ی ماه اکتبر، سال ۱۹۴۳. روزی زیبا به سبکبالی یک پرنده. با یک کوکتلِ منهتن در بار جو بل شروع کردیم. جو وقتی خبر خوش را شنید، یک بطری شامپاین مهمانمان کرد. بعد قدم‌زنان به سمت خیابان پنجم رفتیم. آن‌جا رژه‌ای برپا بود. پرچم‌هایی که در باد تکان می‌خوردند، گرومپ‌گرومپ دسته‌های موسیقی نظامی و قدم‌های پیاده‌نظام، همه و همه، در نظر من هیچ ارتباطی با جنگ نداشت و صرفآ جشنی بود به افتخار موفقیت من.

ناهار را در کافه‌تریای پارک خوردیم. بعد، در مسیری که به باغ‌وحش برنخوریم (هالی گفت تحمل دیدن هیچ‌چیزی را داخل قفس ندارد)، غش‌غش خندیدیم، دویدیم، آواز خواندیم و خودمان را به آشیانه‌ی چوبی قدیمی قایق‌ها رساندیم که حالا دیگر وجود خارجی ندارد. برگ‌ها روی آب شناور بودند.

در ساحل دریاچه، یکی از کارگران پارک داشت یک کپه از آن‌ها را آتش می‌زد و دودی که مثل علائم سرخپوست‌ها به آسمان می‌رفت، تنها لکه‌ای بود که در آن هوای متلاطم دیده می‌شد. ماه آوریل هیچ‌وقت معنای خاصی برای من نداشته. انگار پاییز برایم فصل آغاز است، بهار است. آن لحظه هم که با هالی روی نرده‌های ایوان آشیانه‌ی قایق‌ها نشسته بودم، همین حس را داشتم. به آینده فکر می‌کردم و از گذشته می‌گفتم، چون هالی می‌خواست از بچگی‌ام بداند.

او هم از بچگی‌اش گفت، اما همه‌ی توصیفاتش مبهم، بی‌نام و بی‌مکان بودند، روایتی امپرسیونیستی. البته برداشتی که از این روایت می‌شد عکس چیزی بود که او انتظار داشت. درواقع او شرحی تقریبآ شهوت‌انگیز از شنا و تابستان، درخت کریسمس، عموزاده‌های زیبا و مهمانی‌های دل‌انگیز ارائه می‌داد؛ خلاصه روایتی شاد که واقعی نمی‌نمود و قطعآ نمی‌توانست گذشته‌ی کودکی باشد که از خانه فرار کرده.

ازش پرسیدم راست است که از چهارده سالگی تنها زندگی کرده؟ دماغش را مالید. «این راست است. بقیه‌اش نه. اما عزیزم، تو آن‌قدر ذکر مصیبت از بچگی خودت کردی که من حس کردم بهتر است وارد رقابت با تو نشوم.»

از نرده‌ها پرید پایین. «بگذریم. این حرف‌ها یادم انداخت که باید برای فرِد کره‌ی بادام‌زمینی بفرستم.» بقیه‌ی بعدازظهرمان صرف این شد که از شرق به غرب شهر بچرخیم و قوطی‌های کره‌ی بادام‌زمینی را از چنگ خواروبارفروش‌ها دربیاوریم. کره‌ی بادام‌زمینی در زمان جنگ نایاب شده بود و آن‌ها هم رغبتی به فروشش نداشتند. تا بتوانیم شش شیشه از گوشه وکنار شهر جور کنیم، هوا دیگر تاریک شده بود. آخری‌اش را از یک ساندویچ‌فروشی در خیابان سوم گرفتیم. نزدیک همان عتیقه‌فروشی بودیم که آن قفس پرنده‌ی محبوبم توی ویترینش بود، پس هالی را بردم آن‌جا تا ببیندش. از خیالپردازی‌هایم درباره‌ی آن خوشش آمد: «اما هر کارش کنی قفس است».

 

اگر به کتاب صبحانه در تیفانی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار عاشقانه در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه آشنا شوید.