شازده حمام

«شازده حمام» اثری است از محمدحسین پاپلی یزدی (نویسنده و جغرافیدان اهل یزد، متولد ۱۳۲۷) که در شش جلد از سال ۱۳۸۴ تا ۱۴۰۱ منتشر شده است. این کتاب شامل خاطرات کودکی و نوجوانی نویسنده در شهر یزد است.

درباره‌شازده حمام

کتاب شازده حمام  بر اساس تجربیات دکتر محمدحسین پاپلی یزدی از دوران کودکی، نوجوانی و جوانی در منطقه ای محروم از شهر قدیمی و کویری یزد به رشته ی تحریر درآمده است. وی در سال ۱۳۲۷ در یزد متولد شد و دوران کودکی و نوجوانی خود را در آنجا گذراند. دکتر محمدحسین پاپلی یزدی مدرس مهمان دانشگاه سوربن در فرانسه و فارغ التحصیل رشته ی جغرافیا در ایران است.

داریوش مهرشاهی در مورد کتاب شازده حمام می‌گوید:

مهم‌ترین ویژگی عمومی این کتاب، شاید فراوانی تعداد رویدادها و خاطره‌ها باشد.  واقعاً این پرسش برایم مطرح است که چگونه ممکن است این همه حادثه و رویداد در طول بیست و چند سال برای فردی روی داده باشد!

در اینجاست که باید کمی بیشتر به شخصیت راوی دقیق شد! او شخصی بوده که در شش سالگی پدر را از دست داده است و مادر او را،  کم و بیش، دست تنها یا با کمک‌های بسیار محدود اقوام خود، به سن و سالی رسانده که توانسته راهی بازار کار و دانش شود.

اما همین که او (پاپلی) در محله سنتی و تاریخی «پشت باغ» یزد (مجاور محله خرمشاه) و در همسایگی همسایه‌های فقیر، شلوغ، کنجکاو  و پر رفت و آمد یزدی رشد کرده باشد و پشت بام های آزاد را درنوردیده و تابستان‌های گرم یزد را هم به شاگردی گذرانده  باشد و حتا در موقعیتی که دست داده در دوازده سالگی خود (۱۳۳۹) راهی تهران و مشهد پیش از دهه‌ی چهل شده و ماجراها دیده یا از سر گذرانده است، همه‌ی این‌ها، جای حکایت شدن و به خاطر ماندن را داشته است.

باید یادآور شوم که راه‌های آن زمان بیشتر شوسه شن و خاکی بودند و پر از دست‌انداز و فرود و فراز زیاد و گاه  با اتوبوس‌های لیلاند و انترناش آن زمان بیش از یک شبانه روز از یزد به تهران می‌انجامید.  البته اگرچه بنا نیست که زندگی همه ما پر ماجرا و رویداد باشد،  ولی شاید برای کسی  که تحت نظارت نزدیک و سختگیرانه یا بیش از حد مهربانانه والدین رشد کرده، یک صدم این ماجراها (و یا از این دست ماجراها) ممکن است تجربه نشده باشد!!

به هنگام مطالعه این کتاب، فراوانی رویدادها، شیرینی و تلخی و گاه گزندگی و هیجانات هر رویداد و خاطره‌ای برای من بسیار جالب بود. نه تنها رویدادها بسیار جالب بود، بلکه اینکه چگونه راوی توانسته تا آن زمان (به قول خود نویسنده، تا ۵۵ سالگی) آن‌ها را در خاطر نگاه دارد هم جالب توجه می‌نمود.

نخستین نکته مثبت این کتاب، صداقت نویسنده است در بیان رویدادها و خاطره‌ها به طوری که ما را با خود نه تنها در وقایع شریک می­سازد بلکه با توضیح و تشریح گوشه‌های مختلف و گاه به ظاهر ساده ماجرا، آن‌ها را شیرین‌تر و درک شدنی‌تر می­کند.  یکی دیگر از شاخص‌ترین مزایای این کتاب، کوتاه بودن و ساده بودن جملات است که فهم و درک آن‌ها را برای خوانندگان، حتا یک خواننده زیر دیپلم، آسان‌تر می‌سازد.

جمله بندی‌های درست (از نظر دستوری) با وجودی که به نظر می‌رسند ویراستاری نشده اند، بسیار ساده هستند و به دل می‌نشینند.  یکی از دلایل استقبال چشمگیر از این کتاب شاید همین سادگی بیان باشد.

یکی دیگر از ویژگی‌های مثبت، شرح ماجراها و وقایع اتفاقیه جانبی همزمان با رویدادهاست که خود بسیار خواندنی است.  این موضوع شاید برای بخش زیادی از جامعه که از اوضاع و احوال آن زمان ما،  خبر و تجربه دست اول کافی کسب نکرده، بسیار جالب باشد. مثالی در این مورد وقتی است که راوی از نخستین بار برخورد با پلیس شهر یا همان ژاندارم‌ها که با اسب حرکت می‌کردند نقل می‌کند.

آن زمان بخشی از پلیس یا ژاندارم‌های شهری سواره بر اسب به این سوی و آن سوی می‌رفتند.  خود من هنوز صدای سم اسب‌ها و هیبت آن ژاندارم‌ها  و اسبانی که در عالم کودکی ما بسیار عظیم می‌نمودند هنوز در ذهنم مانده است.  در این بخش راوی از اینکه ژاندارم‌ها آمدند و برای حل و فصل قضیه رشوه ای گرفتند و رفتند حرف می‌زند ولی نقل جزییات ماجرا ما را به تدریج به اوضاع و احوال این بخش جامعه (بخش حفاظت و امنیت عمومی!!) بیشتر آشنا می‌سازد.

یا جایی دیگر، جوان هیجده ساله (نویسنده) را عمویش که مدت‌ها طلب هنگفتتی از برادر فوت شده‌اش(پدر نویسنده) را خورده و پس نداده است برای رضایت‌دهی همراه می‌کند و به دادگاه و نزد دادستان می‌برد که اتفاقاً مستاجر همان عمو جان هم هست ولی دادستان عادلانه و جوانمردانه حق را به این جوان می‌دهد و چک‌هایی را که از عمو داشته است به نویسنده می‌دهد که نقد کند و حق پدر خود را زنده نماید.

در اینجا می‌بینیم که آن دادستان با وجود اینکه مستاجر عمو بوده است ولی پا بر روی وجدان خود ننهاده و وظیفه شغلی و اخلاقی خود را به خوبی انجام داده است. آیا هنوز هم چنین می‌گذرد؟؟

کتاب شازده حمام در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۳۳ با بیش از ۲۷۵ رای و ۵۶ نقد و نظر است.

بخش‌هایی از شازده حمام

در تابستان کلاس سوم به چهارم بود که اولین کتاب‌ها را خواندم، کتاب حسین کرد شبستری، امیرارسلان نامدار، قهقهه اسکلت و چند تا کتاب پلیسی. واگویی کتاب امیرارسلان نامدار کافی بود که ده‌ها جلسه بچه‌های کلاس را بر جای خود میخکوب کند.

شلوغ‌ترین کلاس‌ها و بچه‌ها منتظر بودند که حسین پاپلی به کلاس آن‌ها بیاید و قصۀ امیرارسلان نامدار، شمس وزیر، قمر وزیر، مادر فولادزره، فولادزره دیو، زندانی شدن فرخ‌لقا، باغ سنگی، سنگ شدن این و آن و آزاد شدن فرخ‌لقا به دست امیرارسلان، داستان امیرهوشنگ و … را بگوید.

وقتی تلویزیون و سینما، CD، کامپیوتر، باشگاه، کلوپ، چراغ برق نباشد، قصه‌گو، معرکه‌گیر و غیره بازارگرمی دارند. کم‌کم زن‌های سرکوچه هم می‌گفتند حسین بیا قصه بگو. حسین بگو بالاخره عاقبت فرخ‌لقا چه می‌شود؟ من وقتی داستان گرفتار شدن فرخ‌لقا و شمس وزیر را به دست مادر فولاد زره تعریف می‌کردم، گاهی زن‌ها گریه می‌کردند و برای آزادی آن‌ها نذر می‌کردند.

مثل آن که داستان فرخ‌لقا و امیرارسلان، واقعاً اتفاق افتاده است و حالا آن‌ها گرفتار مادر فولادزره‌اند و باید نذرونیاز کرد تا آن‌ها آزاد شوند. بی‌بی سکین طزرجانی زنی که خود گرفتار شوهری تریاکی و تندخو و عملاً زندانی آن مرد بود که ۴۰ سال از خودش بزرگ‌تر بود، ۱۲ شمع به نیت دوازده امام برای امام‌زاده جعفر یزد نذر کرد که مادر فولادزره خودش سنگ شود و فرخ لقا آزاد شود.

در حقیقت بی‌بی سکین نذر می‌کرد که خودش از شر عباس تریاکی که همان مادرفولادزره برای او بود آزاد شود. زن‌های فقیر و زجرکشیده از دست مردها و زمانه، آمادگی گریه داشتند، برای هر چیز حتی برای قصه امیرارسلان نامدار و دلسوزی برای فرخ لقا گریه می‌کردند. در حال و هوای کوچه پس‌کوچه‌های یزد در دهۀ ۱۳۳۰ باید گفت گریه بر هر درد بی‌درمان دوا بود.

یکی از این زن‌های همسایه، بمانجان بود. شوهر اولش مرده بود و تنها ثروتی که برای او گذاشته بود دو بچه بود، یک دختر و یک پسر. او با مرد دیگری که زنش مرده بود و چند فرزند داشت ازدواج کرده بود. آمحمد سراج مردی خسیس یا مقتصد بود. خدا بیامرزدش صبح که از خانه بیرون می‌رفت، خانه او بیابان بی‌آب و علف می‌شد. ظهرها به خانه نمی‌آمد. هر سرشب آمحمد که به خانه می‌آمد یک سیر گوشت می‌گرفت، با یکی و نصف نان یزدی و به مغازه بقالی محل می‌آمد.

یک دبه خیلی کوچک داشت که حدود یک چهارم لیتر نفت بیشتر ظرفیت نداشت آن را صبح که رفته بود به مغازه‌دار تحویل داده بود و محمد مغازه‌دار هر شب به اندازه یک ریال نفت در دبه می‌ریخت، ۲ ریال قند و ۱ ریال چای و گاهی آمحمد سراج یک یا دو ریال پنیر هم می‌خرید و راهی خانه می‌شد. بمانجان باید شب را با شوهر و بچه‌هایش با این وسایل بیتوته می‌کرد. البته گاهی آمحمد، نخود و لوبیا و عدس وماش هم، باور کنید، به اندازۀ مصرف همان شب می‌خرید.

بمانجان خودش شعربافی می‌کرد و نان بچه‌های خودش را می‌داد. گاهی برادرهایش هم کمکش می‌کردند. تمام روز در خانه آن‌ها جز آب خوردن چیزی نبود. می‌خواهی این زن برای زندانی شدن فرخ لقا گریه و نذر نکند؟ برای هر چیزی گریه‌اش می‌گرفت. یک همسایه دیگر معروف به حاجیک بود. شوهرش برای کار ۶ ماه به ۶ ماه به خوزستان می‌رفت و مخارجی برای او و فرزندش نمی‌فرستاد. آن زن هم شعربافی می‌کرد.

دیگری زن یک حکاک بود که سال‌ها پیش مرده بود و معلوم نبود که بچه‌هایش را چگونه بزرگ می‌کرد. آن دیگری صغرا بود که با کمک خواهرش، چهار بچۀ شوهر خدابیامرزش را راه می‌برد. معلوم است که این زن‌های زجرکشیده برای آزادی فرخ‌لقا گریه می‌کردند. این‌ها خود فرخ‌لقای زمانۀ خود بودند که در دست‌های فولادزره زمانه گیر افتاده بودند. این زن‌ها حالا هم هستند. زن‌های فقیر و مستمند آبرومندی که از هیچ‌کس هیچ چیز نمی‌گرفتند. در جوانی بی‌شوهر می‌شدند و با آبرو می‌زیستند.

برخی از آن‌ها پای ثابت قصه‌های شبانۀ من جلو خانه بی‌بی هاجر بودند. حداکثر مزدی که من برای قصه‌هایم در جمع این زن‌های اکثراً بیوه که گاه تعدادشان به ۱۵ نفر می‌رسید، گرفتم یک یا دو شلغم پخته در شب‌های سرد زمستان بود. آن‌ها در شب‌های تاریک و سرد کنار کوچه تنگ هم می‌نشستند و به قصه‌های من گوش می‌دادند. من رادیو، تلویزیون، سینما، تئاتر و مایۀ سرگرمی آن‌ها بودم و قصه‌هایم مایۀ بیم و امید آن‌ها بود. بارها همۀ این زنان اکثراً بیوۀ پرفرزند را به خنده و گریه انداختم.

بعد از ۴۵ سال این قصه‌گویی‌ها در شب‌های تاریک و سرد کنار کوچه پس‌کوچه‌های محله پشت باغ یزد (که به زودی به علت نوسازی آثاری از آن باقی نخواهد ماند) در میان آن جمع بیوه‌زنان دلسوخته، شیرین‌ترین خاطراتم را تشکیل می‌دهد. حیف که اکثر آن زن‌ها در فقر و نداری مردند. تأمین بیمه اجتماعی برای این زن‌ها کاری اساسی است. فکر نکنید که این گونه زن‌ها دیگر نیستند و این‌طور زندگی‌ها تمام شده است در سال ۱۳۸۳ حداقل صدهزار نفر آن‌ها در حاشیۀ شهر مشهد زندگی می‌کردند.

 

اگر به کتاب شازده حمام علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین زندگی‌نامه‌ها در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.