بازگشت

«بازگشت» اثری است از گلی ترقی (نویسنده‌ی زاده‌ی تهران، متولد ۱۳۱۸) که در سال ۱۳۹۷ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای یک زن مهاجر ایرانی در فرانسه می‌پردازد که در دوراهی ماندن یا بازگشت به ایران گیر کرده است.

درباره‌ی بازگشت

«بازگشت» رمانی است به قلم گلی ترقی، نویسنده ی ایرانی ساکن فرانسه، که رمان های جذابی به قلم وی خلق شده است. در رمان “بازگشت”، مقدمه با گفت و گویی میان نویسنده و کاراکتر اول رمان آغاز می شود؛ شخصیتی به نام ماه سیما که او هم همچون گلی ترقی، مقیم فرانسه بوده و حالا در دو راهی بازگشت به ایران یا ادامه ی زندگی در فرانسه قرار گرفته است. انتخاب ماه سیما، بازگشت به ایران بوده و این رمان، روایتی است که گلی ترقی از ایام ماه سیما در ایران، شرح داده است.

این رمان در دسته‌ی ادبیات مهاجرت قرار می‌گیرد و سؤال همیشگی مهاجران را بررسی می‌کند؛ «بروم یا بمانم؟». شخصیت اصلی این رمان زنی است که هر تکه از وجودش را به شخصی دیگر گره زده و احساس تهی‌بودن می‌کند. «ماه‌سیما» بخشی از وجودش را به شوهرش در تهران گره زده، بخشی را به پسرانش در آمریکا، بخشی به برادرش در آلمان و دیگری را به خواهرش در کانادا.

او سال‌‎ها پیش به امید زندگی بهتر تهران را با همسر و دو فرزندش ترک کرده و امروز هیچ‌کدام از اعضای این خانواده را کنارش ندارد. پسرانش به‌دنبال زندگی خودشان رفته‌اند و شوهرش به ایران بازگشته است. ماه‌سیما می‌داند که شوهرش دیگر به او متعهد نیست، اما وانمود می‌کند خبر ندارد. او در گذشته‌ای خوش زندگی می‌کند و به آینده‌ای بهتر امید دارد. ماه‌سیما می‌خواهد تا همیشه در این توهم بماند، اما مجبور می‌شود به ایران سفر کند و با واقعیت روبه‌رو شود.

این سفر تبدیل به سفری می‌شود که ماه‌سیما در آن به خودش بازمی‌گردد. در این سفر او در تنهاترین حالتش است؛ این تنهایی، در رمان حاضر، هرگز به‌طور مستقیم توصیف نمی‌شود؛ تنها سوزِ سرد و استخوان‌سوز آن در لابه‌لای خطوط کتاب حس می‌شود.

کتاب بازگشت در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۲.۹۸ با بیش از ۲۵۰ رای و ۵۴ نقد و نظر است.

داستان بازگشت

داستان این کتاب از جایی شروع می شود که ماه سیما غرق در افکار خود پشت پنجره، به بازگشت به ایران یا ماندن در فرانسه می اندیشد. او با هرمز، پسر بزرگش که در آمریکاست سخن می گوید و با امیررضا، همسرش که چندین سال قبل به تهران بازگشته، داخل ذهن خود حرف می زند و به مرور خاطراتی که از سال های مهاجرتش داشته می پردازد. خاطراتی که شامل خروجش از ایران، اقامت در فرانسه، مدرسه رفتن فرزندان، یافتن دوست و آشنای جدید، غربت و دلتنگی های همسرش برای ایران می باشد.

امیررضا برای فروش اموال خود به ایران بازگشت و قرار بود که برگردد اما این اتفاق هرگز نمی افتد و او در وطن خود ماندگار می شود. فرزندان کم کم بزرگ شده و راهی آمریکا می شوند و ماه سیما، تنها و مردد در فرانسه باقی می ماند. او مدام میان رفتن و ماندن در کشمکش است و شرایط خود را در هر دو موقعیت مقایسه می کند.

بخش‌هایی از بازگشت

پایینی ها نگران آینده شان بودند. هر روز منتظر احضاریه دادگاه بودند و به لبخند دوستانه ماه سیما اعتماد نداشتند. زندگی آرامی داشتند، گرچه ته دلشان می دانستند این آرامش موقتی ست. «ما شهید دادیم» ادعایی نیم بند بود (کدام شهید؟) نمی شد آن را ثابت کرد. کبرا بیشتر از دیگران هراسان بود و دنبال چاره می گشت. «نباید دست رو دست بذاریم و تماشا کنیم. یه وقت دیدی ما رو انداختن تو کوچه.»

حسین آقا آرام بود. می دانست بلندکردن آن ها، بعد از بیست سال، آسان نیست. توی زمین این خانه ریشه دوانده بودند. مالک درخت ها محسوب می شدند(درخت های نیمه خشک). گفت: «شلوغش نکین. خدا بزرگه. شاید یه راه حلی پیدا کنیم.» گوهر تنها کسی بود که از رفتن به جایی دیگر ناراحت نبود. هیچ وقت این خانه را خانه ی واقعی خودش نمی دانست. شاید مجبور می شد برود کابل پیش شوهرش. از آن شایدهای نزدیک به محال.

مگر آن که شوهرش طلاقش بدهد و بخواهد بچه ها را از او بگیرد. کبرا بداخلاق بود و غر می زد: «معلوم نیست واسه چی گذاشتن رفتن. چرا بعد از این همه سال برگشتن؟ ما چه گناهی کردیم؟ گاهی وقتا به سرم می زنه برگردیم آبادی خودمون. فکر می کردیم انقلاب شده و ما صاحب خونه می شیم. اما چی نصیبمون شد؟ هیچی.» حسین آقا گفت: «از این خبرا نیست. با من حرف زده. می گه من می مونم بالا، شما همون پایین سرجاتون باشین.»

کبرا راضی نمی شد: «از کجا معلوم سر قول و قرارش باشه؟ بالا مال من- پایین مال شما. همین طوری. نه نوشته ای، نه مهری، نه امضایی.نه. همه ش کلکه. می خواد ما رو بیرون کنه.» خانوم باجی شامش را که از ناهار ظهر مانده بود، دوست نداشت. تف کرد توی بشقابش. بلند شد. کمرش را به زحمت راست کرد.

چوبی را که کنار در بود، برداشت. گفت: «الان نشونش میدم. ما رو خر گیر آورده» حسین آقا پرید جلویش را گرفت. کبرا سرش را تکان داد و زیر لب چیزی نامفهوم گفت. احتمالا فحشی نثار خانوم دکتر و خانوم باجی و خودش و زندگی اش کرد. گفت: «یه فکر خوبی به سرم زده. می گم چطوره یه کاری کنیم که بترسه، بذاره بره.»

 

اگر به کتاب بازگشت علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار گلی ترقی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.