مادام بوواری

«مادام بوواری» نوشته‌ی گوستاو فلوبر (نویسنده‌ی فرانسوی، از ۱۸۲۱ تا ۱۸۸۰) ابتدا در سال ۱۸۵۶ به صورت پاورقی و سپس در سال ۱۸۵۷ در قالب یک کتاب کامل منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی زنی به نام «اِما بوواری» می‌‌پردازد که به دنبال یک عشق حقیقی در زندگی سردرگم است.

درباره‌ی کتاب مادام بوواری

 گوستاو فلوبر نوشتن  رمان مادام بواری را از سپتامبر ۱۸۵۱ آغاز کرد و اتمام آن تا آوریل ۱۸۵۶ یعنی به مدت پنج سال طول کشید. گوستاو فلوبر در این مدت روزانه بیش از چند خط به کتاب خود نمی‌افزود و مرتب مشغول ویرایش نوشته‌های پیشین خود بود و هرآنچه را بر کاغذ می‌آورد با صدای بلند برای خود می‌خواند.

این نویسنده در رمان مادام بوواری داستان دختری شهرستانی را روایت می‌کند که مشتاق زیبایی، ثروت، عشق و جامعه‌ای سطح بالاست و همواره در پی ایده‌آل‌های خیالبافانه و جاه‌طلبی‌اش می‌گردد. هرچند عده‌ای او را نماینده‌ی گروه کوچکی از زن‌ها می‌دانند، ولی پرتره‌ی عمیق و به‌یادماندنی اِما در طول رمان، تصویری از وضعیت روانی بخش مهمی از زنان جامعه را نشان می‌دهد.

تاثیر رمان مادام بوواری در ادبیات داستانی دنیا به میزانی بود که به‌عقیده بسیاری از منتقدین شخصیت زن این داستان «اما بوواری» پس از شخصیت «راسکولنیکف» در«جنایت و مکافات»، مهم‌ترین شخصیت داستانی به‌شمار می‌رود.

این کتاب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۶۹ با بیش از ۲۹۰ هزار رای و حدود ۱۳ هزار نقد و نظر است.

داستان کتاب مادام بوواری

مادام بوواری در استان شمالی فرانسه، نزدیک شهر روئن در نرماندی اتفاق می‌افتد. چارلز بواری نوجوانی خجالتی و با لباس‌های عجیب است که به مدرسه‌ی جدیدی می‌رود و همکلاسی‌های جدیدش او را مسخره می‌کنند. او برای رسیدن به مدرک درجه‌ی دو پزشکی تلاش می کند ولی به یک کارمند در  اداره‌ی خدمات بهداشت عمومی تبدیل می‌شود. هم‌چنین با زنی که مادرش برای او انتخاب کرده ازدواج می‌کند، بیوه ناخوشایند اما ظاهراً ثروتمند هلوئیز دوبوک. او قصد دارد یک مطب در روستای توتس بسازد.

یک روز، چارلز از یک مزرعه‌ی محلی بازدید می‌کند تا پای شکسته صاحبش را مداوا کند ولی با دختر بیمار او، اما روآل، ملاقات می‌کند. اِما یک زن جوان زیبا است که در یک صومعه‌ تحصیل کرده است. او با الهام از خواندن رمان‌های محبوب، اشتیاق قوی برای زندگی تجملاتی و عاشقانه دارد. چارلز بلافاصله مجذوب او می‌شود و خیلی بیشتر از آنچه لازم است به ملاقات بیمارش می‌رود تا اینکه حسادت هلوئیز جلوی این  ملاقات‌ها را می‌گیرد.

هنگامی که هلوئیز به طور غیرمنتظره‌ای می میرد، چارلز منتظر فرصتی می‌شود که از اما خواستگاری کند. این فرصت به دست می‌آید و پدر اما رضایت می‌دهد و آن دو با هم ازدواج می‌کنند.

برای این که بدانید چه بر سر چارلز و اما خواهد آمد، باید کتاب مادام بوواری را مطالعه کنید.

ترجمه‌ی مادام بوواری در ایران

این رمان بارها به زبان فارسی برگردانده یا بازنویسی شده‌است. مترجمان کتاب مادام بواری در کتاب «تاریخ ترجمه‌ی ادبی از فرانسه به فارسی» چنین ذکر شده‌اند: «محمود پورشالچی (۱۳۲۷)، ربیع مشفق همدانی(۱۳۴۱)، محمد قاضی با همکاری رضا عقیلی (۱۳۴۱)، داریوش شاهین (۱۳۶۸)، محمدمهدی فولادوند(۱۳۷۹)، مهدی سحابی(۱۳۸۶  مهستی بحرینی(۱۳۹۸).

اقتباس از کتاب مادام بوواری

مادام بوواری تاکنون بارها در تئاتر و سینما بازآفرینی شده است. اولین بار ژان رنوار در سال ۱۹۳۴ از روی این رمان فیلمی ساخت. بعد از آن نیز چند مجموعه تلویزیونی از این رمان ساخته شد. یک بار نیز در سپتامبر ۲۰۰۹ تئاتر موزیکالی از این داستان ساخته شد. هم‌چنین دو فیلم از این رمان در سال‌های ۱۹۹۱ و ۲۰۱۵ با همین نام اقتباس شده‌است.

بخشی از کتاب مادام بوواری

وقتی‌که سر کلاس بودیم مدیر مدرسه با دانش‌آموز تازه‌واردی که فرم مدرسه به تن نداشت و به دنبال آنها فراش که یک نیمکت بزرگ با خود حمل می‌کرد، وارد کلاس شدند. آنهایی که خواب بودند بیدار شدند و هر کدام از بچه‌ها مثل اینکه در کار خود غافلگیر شده باشند از جای خود بلند شدند.

مدیر با اشاره به ما اجازه نشستن داد. سپس رو به معلم کرد و با صدای آهسته‌ای گفت: «آقای روژه! این دانش‌آموزی است که به شما توصیه می‌کنم مواظب آن باشید. او پایه دوم است، ولی اگر کار و فعالیتش رضایت‌بخش باشد به اقتضای سنش به یکی از کلاس‌های بالاتر خواهد رفت.»

تازه‌وارد که یک پسر دهاتی تقریبا پانزده ساله و قدبلندتر از همه ما بود، در گوشه‌ای پشت در کلاس ایستاده بود، به‌طوری‌که به‌سختی دیده می‌شد. موهایش مثل کشیش‌های دعاخوان روستا روی پیشانی‌اش کوتاه شده بود و ظاهری معقول داشت، ولی به‌شدت ناراحت به‌نظر می‌رسید.

با وجود اینکه چهارشانه نبود، ولی نیم‌تنه مدرسه او که از ماهوت سبزرنگ بود و دکمه‌های سیاه داشت در سرآستین‌ها تنگ به‌نظر می‌آمد و مچ‌های قرمزش که نشان می‌داد به برهنگی عادت داشت، از لای سرآستین‌ها مشخص بود. ساق پاهایش که پوشیده به جوراب‌های بلند آبی بود از شلوار زردرنگش که بندش را بسیار سفت کشیده بود، مشخص بود و چکمه‌های زمخت، کثیف و میخ‌داری پوشیده بود.

برای آشنایی با کتاب‌های دیگری با مضمون مشابه می‌توانید بخش معرفی کتاب‌های عاشقانه در وب‌سایت هر روز یک کتاب را ببینید.