دوازده صندلی

«دوازده صندلی» اثری است از ایلیا ایلف (نویسنده‌ی اهل روسیه، از ۱۸۹۷ تا ۱۹۳۷) و یوگنی پتروف (نویسنده‌ی اهل روسیه، از ۱۹۰۲ تا ۱۹۴۲) که در سال ۱۹۲۸ منتشر شده است. این رمان تصویری طنز از سال‌های ابتدایی اتحاد جماهیر شوروی ارائه می‌دهد.

درباره‌ی دوازده صندلی

کتاب دوازده صندلی اثری مشترک از ایلیا ایلف و یوگنی پتروف است که کارهایشان را با امضای ایلف و پتروف منتشر می‌کردند. این اثر داستان طنزی است که از شرایط روسیه شوروی بعد از انقلاب اکتبر صحبت می‌کند و ماجرای مردی را بیان می‌کند که برای پیدا کردن یک صندلی، سفری دور و دراز را آغاز می‌کند.

قهرمان این کتاب در ادبیات روسیه و بین مردم، بسیار محبوب است. این محبوبیت تا جایی ادامه دارد که بسیاری از تکیه کلام‌های او به ضرب‌المثل تبدیل شده‌اند. این داستان تا مدت‌ها در روسیه منتشر نشده بود و همان زمان با واکنشی سرد از سوی مقامات شوروی روبه‌رو شد. در عین حال چهره‌های سرشناسی مانند ولادیمیر مایاکوفسکی کتاب دوازده صندلی را اثری ستودنی دانستند.

دوازده صندلی در سال ۱۹۲۸منتشر شد. پس از انتشار این رمان، باوجود آنکه شخصیت های سرشناسی چون ولادیمیر مایاکوفسکی، آن را ستودند، مقامات شوروی با واکنش سرد خود، سبب سانسور بسیاری از بخش های آن شدند.

سانسور کتاب دوازده صندلی در طول ده سال بعد، ادامه یافت و هربار کامل تر می شد، تا جایی که در برخی چاپ ها، حجم کتاب به یک سوم حجم اصلی رسید و اکثر منتقدان وابسته به حکومت، پس از مشاهدۀ استقبال خوانندگان، کوشیدند اثر را حامی رژیم کمونیستی معرفی کنند؛ اما این رمان اجتماعی را باید فراتر از چهارچوب‌های سیاسی دانست.

این دو نویسنده هیچ گاه در آثارشان، آشکارا با نظام کمونیستی مخالفت نمی کنند، ولی هرجا هم به جلوه‌هایی منفی از آن می رسند، از به تصویر کشیدنش ابایی ندارند.

کتاب دوازده صندلی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۴۰ با بیش از ۲۲ هزار رای و ۶۱۱ نقد و نظر است. هم‌چنین باید اشاره کرد که این کتاب در ایران با ترجمه‌ی آبتین گلکار به بازار عرضه شده است.

داستان دوازده صندلی

دوازده صندلی، سفر دور و درازی است که ایپولیت ماتوِیویچ برای پیدا کردن یک صندلی آغاز می‌کند. اما چرا این صندلی باید آنقدر مهم باشد که یک نفر برای پیدا کردنش، سفری چنین طولانی را آغاز کند؟ آنهم در صورتی که این صندلی مدت‌ها پیش ضبط شده است.

ایپولیت ماتوِیویچ قبل از انقلاب اکتبر، شخصیت مشهوری بود. برای خودش کیا و بیایی داشت و نماینده اشراف بود. حالا کارش در اداره ثبت مرگ و ازدواج است. او از طرف یکی از تابوت‌سازان مشهور تحت فشار است تا تابوت خوبی برای مادرزن در حال مرگش سفارش دهد. ایپولیت این کار را عقب می‌اندازد. چون معتقد است خیری از او ندیده است. اما پیرزن در روزهای آخر مرگش، درست زمانی که ایپولیت بالای سرش حاضر می‌شود، سراغ سرویس مبلمانش را می‌گیرد.

چرا این مبلمان اینقدر اهمیت دارد؟ پیرزن توضیح می‌دهد که هنگام ضبط وسایل حاضر نشده است تا الماس‌هایش را تحویل دهد و آن‌ها را در نشیمنگاه صندلی پنهان کرده است. اما صندلی‌ها هم توقیف شده‌اند. ایپولیت حالا سفری را آغاز می‌کند تا این صندلی‌های مشهور و دردسرساز را پیدا کند.

بخشی از دوازده صندلی

دو مراجع جوان، یک مرد و یک دختر، با کمرویی نظاره‌گر عملیات پیچیده این کارمند دولت شوروی بودند. مرد که کت ماهوت پنبه‌دوزی به تن داشت، کاملا مقهور این فضای اداری شده بود، مقهور بوی جوهر روناس، ساعتی که تند و سنگین نفس می‌کشید و بخصوص پلاکارد خشک و جدی «کارَت تمام شد، این‌جا را ترک کن!». با آن‌که مرد جوان هنوز کارش را شروع هم نکرده بود، دلش می‌خواست هرچه زودتر آن‌جا را ترک کند.

به نظرش می‌رسید کاری که به خاطرش به اداره مراجعه کرده آن‌قدر جزئی و بی‌اهمیت است که درست نیست برای رسیدگی به آن مصدع اوقات کارمند برجسته و سفیدمویی چون ایپولیت ماتوِیویچ بشود. خود ایپولیت ماتوِیویچ هم فهمیده بود کار مراجعش مهم نیست و می‌تواند صبر کند، به همین دلیل پس از آن‌که پوشه شماره ۲ را باز کرد و لپ خود را نیشگون گرفت، سر را در کاغذهایش فروبرد. دختر که ژاکت درازی با نوار سیاه براق پوشیده بود، با مرد جوان پچ‌پچی کرد و بعد، گُرگرفته از شرم، آهسته به ایپولیت ماتوِیویچ نزدیک شد و پرسید: «رفیق، این‌جا کجا می‌شود…»

مرد کت‌ماهوتی با خوشحالی نفس عمیقی کشید و با صدایی از ته گلو که خودش را هم به تعجب انداخت، حرف دختر را تکمیل کرد: «…پیوند انجام داد؟»

ایپولیت ماتوِیویچ با دقت به نرده‌هایی که این زوج پشتش ایستاده بودند خیره شد و پرسید: «تولد؟ مرگ؟»

مرد تکرار کرد: «پیوند.» و سردرگم به اطراف نگاه کرد.

دختر پقّی زد زیر خنده. اوضاع بر وفق مراد بود. ایپولیت ماتوِیویچ با مهارتِ یک شعبده‌باز دست‌به‌کار شد. با دستخطی شبیه دستخط پیرزن‌ها نام تازه‌عروس و تازه‌داماد را در کتابچه ضخیمی ثبت کرد، با جدیت تمام شاهد خواست و دختر به دنبال شاهدها به خیابان دوید.

مدتی دراز با ملایمت روی مُهر هاکرد، نیم‌خیز شد و مُهر را روی شناسنامه‌های رنگ‌ورورفته کوبید. بعد دو روبل از زوج جوان گرفت، رسید داد و پوزخندزنان گفت: «بابت انجام آیین مقدس ازدواج.» سپس قدوبالای رشیدش را صاف کرد و سیخ ایستاد و طبق عادت سینه را جلو داد (زمانی برای جلوآمدن سینه شال سفتی دور کمر می‌بست).

پرتوهای زرد و ضخیم خورشید مثل سردوشی روی شانه‌هایش افتاده بود. ظاهرش کمی مضحک، اما فوق‌العاده باشکوه بود. از شیشه‌های مقعر عینک پنسی‌اش نور سفید پروژکتورمانندی ساطع می‌شد. زوج جوان مثل گوسفند ایستاده بودند.

ایپولیت ماتوِیویچ با شکوه و جلال اعلام کرد: «اجازه بفرمایید به قول قدیمی‌ها به مناسبت نکاح قانونی به شما تبریک بگویم. دیدن زوج‌های جوانی مثل شما که دست دردست هم در راه دستیابی به آرمان‌های جاودانه گام برمی‌دارید، بسیار بِـِسیار دلنشین است. بسیار بِـِسیار دلنشین!»

ایپولیت ماتوِیویچ پس از ایراد این نطق دست زوج تازه را فشرد، نشست و در نهایت رضایت از خود مطالعه کاغذهای پوشه شماره ۲ را از سر گرفت. پشت میزهای مجاور، کارمندان از دواتشان صدایی مثل خوک درمی‌آوردند. جریان آرام یک روز کاری آغاز شد. کسی مزاحم میز ثبت مرگ و ازدواج نمی‌شد.

 

اگر به کتاب دوازده صندلی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار طنز در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه آشنا شوید.