سرسپردگی

«سرسپردگی» اثری است از فرانسوا سورو (نویسنده‌ی فرانسوی، متولد ۱۹۵۷) که در سال ۲۰۰۷ منتشر شده است. این کتاب به روایت داستان سفر یک جلاد به همراه گیوتینش از فرنسه به بلژیک در بحبوحه‌ی جنگ جهانی اول می‌پردازد.

درباره‌ی سرسپردگی

کتاب «سرسپردگی» نوشته‌ی «فرانسوا سورو» در سال ۲۰۰۷ منتشر شده و داستان سفر یک گیوتین و جلاد است از فرانسه به بلژیک، در همهمه‌ی جنگ جهانی اول، آن‌هم برای اینکه پادشاه بلژیک دستور فرموده‌اند که یک سرباز در شهر ورن باید با گیوتینی پاریسی اعدام شود! جنبشی دیپلماتیک میان کشورهای درگیر جنگ شکل می‌گیرد تا این نماد یگانه‌ی رعب و وحشت فرانک‌ها با خدم و حشم و محافظ و غیره به ورن برسد و بالاخره سر سربازی از تن جدا شود!

همین خط داستانی خودش چکیده‌ی مضحک و دردناکی از تاریخ حماقت، بلاهت و ظلم است و البته همه‌ی آن‌ها که با سرسپردگی و انتخاب بنده‌‌بودن، برابر جبّاران تاریخ سر خم کرده و هنوز هم… . رمان کوتاه و جسورانه‌ی سرسپردگی را برای رفتن به دل تاریخ بندگی باید خواند.

فرانسوا سورو در رمان سرسپردگی، با طنزی سیاه، هنرمندانه حماقت سیستم‌ را به تصویر می‌کشد. به‌شیوه‌ای که شما انگشت به دهان می‌مانید. گفتنی‌ای است این اثر اولین بار در سال ۲۰۰۷ منتشر شد و تحسین منتقدان را برانگیخت. خود باید به مطالعه‌ی این اثر بپردازید تا مشاهده کنید ذره‌ای اغراق در این معرفی وجود ندارد.

کتاب سرسپردگی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۴۵ است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ای از نسیم نوریان دهکردی به بازار عرضه شده است.

داستان سرسپردگی

مارس ۱۹۱۸ بود؛ درست در بحبوحه‌ی پایان جنگ جهانی اول. در این میان پادشاه بلژیک از دولت فرانسه درخواستی عجیب داشت. او از این دولت تقاضا کرد که جلاد و گیوتینش را به او قرض دهد تا به ورن، که یکی از شهرهای اشغالی بلژیک بود بیاید و سر از تن یکی از سربازان جدا کند!

مکاتبات طولانی میان دو کشور شکل گرفت. درنهایت یک جوخه سواره‌نظامِ فرانسوی دیبلر، جلاد پاریس، را از میان خون و آتش جنگ عبور دادند و درست زمانی که چیزها حداقل در ظاهر طبق برنامه پیش رفته بود و گیوتین در میدان اصلی شهر نصب شده بود، ورق برگشت و همه چیز دگرگون شد.

بخشی از سرسپردگی

گفت: «طبق چیزی که دارم اینجا توی سوابقتون می‌‌بینم، گویا بلژیکی‌‌ هستی».

لحن دادرس پرسش‌‌گرانه و صدایش به شکل غریبی آرام‌ و خش‌‌دار بود. بریده‌‌بریده و مؤکد حرف ‌‌می‌‌زد. بعد اضافه کرد: «عالی شد! فقط همین رو کم داشتیم! البته من رو ببخشید! می‌‌شناسمتون و می‌‌دونم احتمالاً خودم‌‌ از شما بلژیکی‌‌ترم.»

به همه‌چیز مشکوک بود و دست‌به‌عصا راه می‌‌رفت. دوروبرش را پر از دشمنان و رقبایی می‌‌دید که در کمین نشسته‌‌ و منتظرند. همه‌جا را پر از تله‌‌هایی غافلگیرکننده‌‌ می‌دید که باید کشف و خنثی‌‌ می‌‌شدند. احتمالاً پیش خودش فکر می‌‌کرد از اینکه نیمه‌شب احضارم کرده دلخورم، اما برعکس، همه‌‌چیز خوب بود. درختان نقره‌‌فام در نور فلق، و اینجا این شبه‌سرباز ساختگی در لباس خوش‌‌دوخت مناسب نقشش، آغشته به بوی قهوه. گفتم: «اما من شما رو نمی‌‌شناسم. چیزی‌‌ هم راجع بهتون نمی‌‌دونم.»

………………….

زیرزمین به مدت یک ربع می‌لرزید. ورقه‌های گچی از دیوار کنده می‌شد. افراد توی هتل به یکدیگر چسبیده بودند. سرآشپز کپل خدمتکاری را که با چشمان درشت سبزش به گوشه‌ای از آسمان خیره شده بود نوازش می‌کرد. تمام آدم‌ها با سروصدای بمب‌ها، بی‌هیچ ناله‌ و شیونی، بدون گفتن حتی یک کلمه، به خودشان می‌پیچیدند. دیبلر خیلی خوب توانسته بود روحیه‌اش را حفظ ‌کند. شق‌ورق، با نگاهی سرد و سخت و تقریباً بی‌رحمانه، روی یکی از پله‌های زیرزمین نشسته بود.

وقتی بمب‌ها متوقف‌ شدند، سکوت عجیبی برقرار شد؛ سکوتی رعب‌آور و فرساینده. از دریچۀ زیرزمین ‌می‌توانستیم درخشش شعله‌های آتش و امواج خاکستر را ببینیم. کازانوای ‌اول را فرستادم سروگوشی آب‌ بدهد و از بقیه خبری بگیرد. هنوز پایش به در زیرزمین نرسیده بود که ستوان ظاهر شد. زیر نور ضعیف آنجا، یک آن حس ‌کردم موهایش خاکستری شده‌اند، اما پوشیده از خاکستر و گردوغبار بودند. صورتش هم سیاه شده بود. با وجود این، همچنان آرام به نظر می‌رسید.

درحالی‌که آستین خالی آویزانش را می‌گذاشت زیر کمربندش، گفت کاپیتان لوت مرده است. بعد دفومو را هل ‌داد جلو و یک‌سری دستور به ما داد: کازانوای ‌اول داخل زیرزمین می‌ماند تا مراقب مأمور اعدام، دستیارهایش و غیرنظامی‌ها باشد. کازانوای‌ دوم و من هم باید همراه او به میدان اصلی شهر می‌رفتیم تا محکوم و ژاندارم‌هایش را پیدا کنیم. دستور داد اسلحه‌هایمان را چک کنیم و بعد همراه او از زیرزمین خارج شویم.

واقعاً نمی‌دانم انگلیسی‌ها می‌خواستند چه چیزی را هدف قرار بدهند، اما اینجا چیزی که بیش از همه هدف قرار گرفته و ویران شده، خانه‌ها هستند. از میان آن‌ها، دو خانه‌ کاملاً فرو ریخته بود. ستون‌هایی از دود غلیظ و سیاه از مرکز شهر به هوا بلند شده بود. هوا سنگین و کثیف بود.

در محلی که گیوتین را نصب کرده بودیم، فقط گودال بزرگ و عمیقی برجا مانده‌ و تهش پر از آب و گل‌و‌لای و تکه‌های آوارِ شناور بود. ون و اتومبیل‌های دادگستری بلژیک در ابتدای خیابان شرقی، کنار خانه‌ای بزرگ و با طرح نامنظم به سبک باروک پارک شده بودند.

 

چنانچه به کتاب سرسپردگی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین داستان‌های تاریخی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.