حدیث ماهی‌گیر و دیو

«حدیث ماهی‌گیر و دیو» اثری است از هوشنگ گلشیری (نویسنده‌ی اهل اصفهان، از ۱۳۱۶ تا ۱۳۷۹) که در سال ۱۳۶۳ منتشر شده است. این کتاب یک بازنویسی مدرن از یکی از داستان‌های هزار و یک شب است.

درباره‌ی حدیث ماهی‌گیر و دیو

«حدیث ماهی‌گیر و دیو» اثری است به روایت هوشنگ گلشیری که در آن یکی از داستان‌های هزار و یک شب را بازنویسی کرده و به آن پس‌زمینه‌ی سیاسی-اجتماعی بخشیده است. روایت، زمانی از حالت خطی خود خارج می‌شود که خورشید کلاه و ماه بانو به همراه کاخی که یک خشتش طلا و یک خشتش نقره‌ است به حدیث ماهی‌گیر و دیو، که قصه‌ی اصلی است، ورود می‌کنند.

خورشید کلاه و باغ سیبش و نفرتی که از اقتدارگرایی دارد، به داستان فرمی جدید می‎بخشد و آن را به حالت منقطع و تکه تکه تبدیل می‌کند. با شرایطی که ادبیات کودک و نوجوان کشور هم اکنون در آن قرار دارد، برای گذار از دوره‌ی پیشا داستانی و ورود به حالت داستانی، شناخت آثاری از قلم نویسندگان بزرگی همچون هوشنگ گلشیری امری حیاتی است.

زمانی که تمام سازوکار اندیشه‌ بر محتوا و موضوع داستان متمرکز بود، هوشنگ گلشیری تمام فکر و ذکر خود را صرف ارائه داستانی ایرانی کرده است تا در دنیای ادبیات داستانی مدرن و پسامدرن، واژه‌ای دیگر در ترسیم دنیای ذهنی ماهیگیر و روایت همه پدیده‌های اطراف، از دریچه‌ی نگاه او بیاورد.
تعامل ماهیگیر و دیو در قصه‌ی کهن، زمانی آغاز می‌شود که ماهیگیر طلسم را برداشته و دیو را رها می‌کند، اما در روایت هوشنگ گلشیری، دیو تا پایان داستان همچنان در کوزه است و اینجاست که او با زبان ‌نوشته‌اش، زیباترین جادوها و بازی‌ها را پیاده می‌کند.

ذهن از جادوی کلمات پر می‌شود و همچون یک بندباز، بر طنابی که یک طرفش خیال و سمت دیگرش واقعیت است قدم بر‌ می‎دارد و این هنر نویسنده است که تا پایان داستان این تعلیق را حفظ می‌کند، بدون اینکه خواننده از این طناب که به مثابه خط داستانی نیز هست، سقوط کند.

کتاب حدیث ماهی‌گیر و دیو در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۱۳ با بیش از ۴۷ رای و ۱۱ نقد و نظر است.

بخش‌هایی از حدیث ماهی‌گیر و دیو

موج ریز بدی که پاورچین آمد باز ماهی ها به کناره ی نقره ای آن تکیه دادند و دوباره سرهاشان را گذاشتند روی شانه های هم و با دهان باز نگاهش کردند. گفت: «خوب، می فهمم، حتما یک چیزی شده، یک اتفاق بدی دارد می افتد که اینطور عزا گرفته اید. اما چی؟ من که نمی فهمم« بله. ماهی ها که بیخود شانه های هم را بالش نمی کنند. تازه، وقتی اینطور به لبه ی موج تکیه می دهند و به آدم نگاه می کنند حتما می خواهند یک چیزی بگویند.

…………………

دیو پرسید: «ببینم ماهی گیر، در میان آدم ها، مثلا در ده شما کسی هست که به خون و گوهر یا تبار بر تو فخر بفروشد؟» «ـ البتّه که هستند.» «ـ و در این حوالی آیا هنوز یک عدّه بی آن که حتّی یک دانه تخم بر زمین بپاشند انبارهایشان پر از گندم و جو است ؟» «ـ بله ، خیلی .»… «ـ خوب ، پس هنوز زنده است .» «ـ کی ؟» «ـ خورشید کلاه».

……………….

 نشنید که دیو چه می گوید، نمی خواست گوش بدهد. حتما وسوسه می شد. تازه جوانی را می خواست چه کند. یا آن قایق را، آن تور را. اینها را دیده بود، همه اش را. گیرم هم می رفت زنی دیگر می گرفت، یا مثل پسرش می رفت آنطرف دریاچه، آنجا که آب عمیق تر است و آب شیرین رودخانه به دریاچه می ریزد.

خودش هم رفته بود و باز برگشته بود سر زن و بچه هاش. ربت غربت بود. وطن آدم چیز دیگری ست. ماندگارش کرد تا بچه ها قد کشیدند، سر و سامان گرفتند و رفتند. او ماند و پیرزن. همین بود که بود. کاریش هم نمی شد کرد.

…………….

ماهیگیر آهی کشید: «نه، من این‌طورها که تو می‌گویی عاشق نشده‌ام. پانزده سالم که شد، دخترخاله‌ام را برایم عقد کردند. زن خوبی بود. اما، خوب، بعد هم…» چرا بایست راز دلش را با دیو می‌گفت؛ آن هم وقتی، این همه سال، به هیچ‌کس نگفته بود؟ تازه، پس از این همه سال خودش هم دیگر یادش نبود. اما حالا که دیو یادش آورده بود، دیگر کاریش نمی‌شد کرد.

صدا مثل صدای آسمان غرمبه‌ای بود که از خیلی دور بیاید. کوزه را تکان داد، دهانش را بر خط روی قلع گذاشت و داد زد: «آهای صخر، من هم عاشق شده‌امو می‌فهمی؟ خیلی هم دوستش داشتم. اما نشد.» بعد دست برد دو قطره اشک درشت را از گونه‌اش پاک کرد. گوش داد. صدای آسمان غرمبه آن‌قدر دور بود که نمی‌شنید. قطره‌های آب هم دیگر بر بدنه کوزه نمی‌جوشید. پای کوزه همان‌قدر آب بود که ماهی‌ها بتوانند سر جایشان تکان‌تکان بخورند.

 

اگر به کتاب حدیث ماهی‌گیر و دیو علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار هوشنگ گلشیری در وب‌سایت هر روز یک کتاب با دیگر آثار این نویسنده‌ی شهیر نیز آشنا شوید.