ایکاباگ

«ایکاباگ» یا «افسانه‌ی ایکاباگ» نوشته‌ی جی.کی.رولینگ (نویسنده‌ی بریتانیایی، متولد ۱۹۶۵) برای اولین باربه صورت آنلاین و سپس به صورت رسمی در ماه نوامبر سال ۲۰۲۰ منتشر شد. این داستان در حقیقت یک قصه‌ی پریان است و جز قصه‌های مورد علاقه‌ی فرزندان رولینگ بوده است.

ولینگ درباره خلق کتاب «ایکاباگ» گفته است: وقتی دو فرزند کوچک‌ترم خیلی کم‌سن‌وسال بودند، این داستان را برایشان می‌خواندم اما هرگز آن را به پایان نرساندم. وقتی کتاب‌های هری‌پاتر را تمام کردم، پنج سال به خودم مرخصی دادم، بعد هم تصمیم گرفتم کتاب بعدی‌ام برای کودکان نباشد. این گونه شد که ایکاباگ، همچنان ناتمام در اتاق زیرشیروانی منتظر ماند.

این انتظار ده سال طول کشید و بعید نبود همچنان همان‌جا می‌ماند اگر همه‌گیری کووید ۱۹ پیش نمی‌آمد و میلیون‌ها کودک که نه می‌توانستند به مدرسه بروند و نه به دوستانشان سر بزنند، در خانه زندانی نمی‌شدند. در این زمان بود که به فکرم افتاد این داستان را به رایگان و آنلاین منتشر کنم و از بچه‌ها بخواهم برایش نقاشی بکشند.

داستان ایکاباگ

ایکاباگ در سرزمین افسانه‌ای «کورنوکوپیا»، که توسط پادشاه فرد اداره می شود، اتفاق می‌افتد. ایکاباگ هیولایی است که گفته می‌شود در باتلاق‌های شمال زندگی می‌کند، و برای توضیح ناپدید شدن گوسفندان و افرادی که در باتلاق‌ها سرگردان هستند و برای ترساندن کودکان استفاده می‌شود. جنوب کورنوکوپیا یک منطقه مرفه است، با شهرهایی که هر کدام در غذاهای مختلف تخصص دارند، برخلاف شمال که ثروت کمتری دارد و به عنوان «مارشلند» شناخته می‌شود.

در آستانه‌ی دیدار پادشاه یک کشور همسایه، «دورا داوتیل» در حال اتمام آخرین لباس پادشاه «فرد» و در حالی که آخرین دکمه‌ی لباس را در دست دارد، می‌میرد. فرد، علیرغم احساس شرمندگی و گناه، از ملاقات با خانواده‌ی او امتناع می‌کند و باعث می‌شود که آن‌ها، به خصوص دختر دورا یعنی «دیزی»، از او ناامید شوند. این امر منجر به دعوای بین دیزی و دوستش «برت بیمیش»، پسر سرگرد بیمیش می‌شود و در این بین دیزی داوتیل به فرد توهین می‌کند.

از سوی دیگر، چوپانی از مارشلند از فرد می‌خواهد که کشور را از شر ایکاباگ خلاص کند و فرد که می‌خواهد خود را ثابت کند موافقت می کند و به سمت شمال می‌رود. در یک تصادف در مارشلند یکی از مشاوران فرد به نام «فلاپون» به سرگرد بیمیش شلیک می‌کند. «اسپیتل ورث»، دوست فلاپون، که به دنبال به دست گرفتن پادشاهی و ثروتمندتر شدن است، وانمود می‌کند که بیمیش توسط ایکاباگ کشته شده است و فرد و بقیه ارتش را فریب می‌دهد.

در مسیربازگشت، سه سرباز و «هرینگبون»، مشاور ارشد، به این داستان اعتراض می‌کنند. هرینگبون به قتل می‌رسد و سه سرباز زندانی می‌شوند. مالیات سنگینی برای ایجاد ارتشی به منظور مقابله با ایکاباگ تعیین می‌شود که باعث فقر گسترده می‌شود و فرد از آن غافل است، زیرا از ماندن در پایتخت می‌ترسد. اسپیتل ‌ورث که اکنون مشاور ارشد است، داوتیل‌ها را ربوده و دن داوتیل را به زندان می‌فرستند. دیزی به یتیم خانه فرستاده می‌شود و در آنجا با «مارتا»، یکی از اهالی مارشلند، دوست می‌شود.

برای این که بدانید در ادامه‌‌ی داستان چه بر سر دیزی، مارتا و سایر افراد خواهد آمد و سرانجام کار آن‌ها با ایکاباگ چه خواهد شد، باید کتاب «ایکاباگ» را مطالعه کنید. این کتاب اگر چه برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است، ولی مطالعه‌ی آن برای بزرگسالان نیز خالی از لطف نیست.

کتاب «ایکاباگ» در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۷ با بیش از ۳۳ هزار رای و ۵ هزار نقد و نظر است.

بخشی از کتاب ایکاباگ

بسته به اینکه چه کسی این داستان را روایت می‌کرد، ایکاباگ خلق‌وخو و ظاهر متفاوتی می‌یافت. برخی او را ماروَش توصیف کرده بودند و دیگران چیزی شبیه اژدها و بعضی هم گفته بودند جانوری است شبیه گرگ. بعضی گفته بودند این هیولا می‌غریده و برخی دیگر صدایش را شبیه فش‌فش مار توصیف کرده بودند. بعضی هم گفته بودند که خیلی ساکت و بی‌صدا راه می‌رفته، انگار که مِهی بی‌سروصدا و آرام‌آرام روی باتلاق پایین می‌آمده.

برای ایکاباگ قدرت‌های خارق‌العاده‌ای نیز ذکر کرده بودند. مثلاً گفته بودند می‌تواند صدای انسان را تقلید کند تا مسافران را به چنگال خودش بکشاند. اگر کسی تلاش می‌کرد او را بکشد، زخم‌های هیولا به طرز سحرآمیزی بهبود می‌یافت یا به دو ایکاباگ تبدیل می‌شد. می‌توانست پرواز کند، آتش از دهانش بیرون بفرستد یا تیرهای زهرآگین شلیک کند. خلاصه اینکه، توانایی‌های ایکاباگ بستگی داشت به قدرت تخیل راوی‌ای که او را توصیف می‌کرد.

در سرتاسر مملکت پدرومادرها به فرزندانشان می‌گفتند: «حواست باشه وقتی من دارم کار می‌کنم، از باغ بیرون نری؛ چون ممکنه ایکاباگ تو رو بگیره و یه لقمه چپت کنه.» یکی از بازی‌های محبوب بچه‌ها هم بازی تخیلی جنگ با ایکاباگ بود. دختربچه‌ها و پسربچه‌ها در دورهمی‌ها درباره ایکاباگ داستان‌های ترسناک تعریف می‌کردند و بعضی وقت‌ها، این داستان‌ها چنان باورپذیر بودند که تبدیل به کابوس‌های شبانه بچه‌ها هم می‌شدند.

برت بیمیش یکی از همین پسربچه‌ها بود. یک بار که خانواده او خانواده داوتیل را برای شام دعوت کرده بودند، آقای داوتیل همه را با داستانی که ادعا می‌کرد آخرین خبر مربوط به ایکاباگ است، حسابی سرگرم کرد. آن شب، برت پنج‌ساله نفس‌نفس‌زنان و وحشت‌زده از خواب پریده بود. در کابوس دیده بود که وقتی رفته‌رفته در باتلاقی مه‌آلود فرومی‌رفته، چشمان سفید و عظیم هیولایی به او زل زده.

«آروم باش! آروم باش!» مادرش بود که پاورچین‌پاورچین با شمعی خود را رسانده بود به اتاق برت و آرام همان‌طور که او را توی آغوش گرفته بود و به عقب و جلو می‌برد، توی گوشش زمزمه کرد: «ایکاباگ اصلاً وجود نداره برتی، این فقط یه داستان احمقانه‌ست.»

برت بریده‌بریده گفت: «ا… ا… اما… آقای داوتیل گفت که اون گوسفندها نا… نا… ناپدید شدن.»

خانم بیمیش گفت: «درسته. اون‌ها گم شدن، اما نه به‌خاطر اینکه هیولا اون‌ها رو خورده. گوسفندها جونورهای خنگی هستن. بی‌هدف این‌طرف و اون‌طرف می‌رن و بعضی وقت‌ها گم می‌شن یا توی باتلاق فرومی‌رن.»

«ا… ا… اما آقای داوتیل گفت که آ… آ… آدم‌ها هم ناپدید شدن».

«فقط اون آدم‌هایی که اونقدر احمق هستن که شب‌ها دوروبر اون باتلاق پرسه بزنن. حالا آروم باش برتی! هیچ هیولایی در کار نیست.»

«اما آ… آ… آقای داوتیل گفت آ… آ… آدم‌ها از پشت پنجره‌هاشون صداهایی شنیدن و ص… ص… صبح متوجه شدن که مرغ‌وخروس‌هاشون نیستن».

خانم بیمیش نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد.

برای آشنا شدن با سایر کتاب‌های مناسب کودکان و نوجونان، به بخش کتاب‌های نوجوانان در وب‌سایت هر روز یک کتاب سر بزنید. هم‌چنین برای آشنایی با دیگر کتاب‌های این نویسنده به بخش معرفی کتاب‌های جی. کی. رولینگ مراجعه کنید. بخش کتاب‌های تخیلی نیز شامل معرفی کتاب‌هایی دیگر از این سبک است.