داستان یک شهر

«داستان یک شهر» نوشته‌ی احمد محمود (نویسنده‌ی اهل اهواز، از ۱۳۱۰ تا ۱۳۸۱) برای اولین بار در سال ۱۳۵۸ در ۶۱۲ صفحه منتشر شد. این کتاب به روایت زندگی فردی می‌پردازد که به دلایل سیاسی از شهر زادگاهش تبعید شده است.

 در حقیقت، «داستان یک شهر» به نوعی ادامه‌ی داستان رمان همسایه‌ها است که البته بدون هیچ اشاره‌ای به آن ادامه پیدا می‌کند. داستان این کتاب پس از کودتای ۲۸ مرداد، یعنی همان زمانی که رمان همسایه‌ها به پایان می‌رسد، آغاز می‌شود و دوره‌ی وقوع کودتا تا پاکسازی ارتش  از افسران حزب توده را به تصویر می‌کشد.

به مانند همسایه‌ها تمامی اتفاقات این کتاب نیز از شخصیت اصلی کتاب روایت می‌شود و باز هم به مانند همسایه‌ها تلاش می‌شود تا اشاره مستقیمی به رویدادهای تاریخی و سیاسی کشور نشود بلکه تنها بازتاب آنها در زندگی طبقه‌ی پایین جامعه به تصویر کشیده شود.

کتاب «داستان یک شهر» در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۹۷ با بیش از ۸۰۰ رای و حدود ۱۰۰ نقد و نظر است.

ماجرای «داستان یک شهر»

داستان یک شهر، حکایت دو سال زندگی یک تبعیدی به نام خالد است. جوانی خوزستانی، که به دلیل فعالیت زیرزمینی در سازمانی چپگرا دستگیر شده است.

او پس از طی مراحل بازجویی و زندان، به عنوان یک تبعیدی به بندرلنگه فرستاده می‌شود تا با طی دوسال اقامت (به نام خدمت سربازی) آخرین مرحله از کیفر قانونی خود را بگذراند.

بندر لنگه در سال ۱۳۳۴، بندرگاهی است نیمه‌جان، متروکه و فراموش‌شده که نه اثری از رونق و شکوه گذشته دارد و نه سهمی از تجدد و تمدن نوین. تمامی شهر مجموعه‌ای است از خانه‌های قدیمی با معماری معمول سواحل خلیج فارس، کوچه‌های خاکی، بازاری تو سری خورده با دکان‌هایی که با سماجت همچنان ایستاده‌اند و در برابر تعطیلی و فراموشی مقاومت می‌کنند.

تک‌و توک لنج‌های کوچک در بندرگاه بادبان برمی افرازند و کالاهای پنهان و آشکار را میان لنگه و دبی و بحرین جابجا می‌کنند. چند نخلستان پراکنده، هوای دم دار و شرجی، مردمانی اندک و چند پایگاه و پاسگاه مرزبان نظامی و انتظامی همه ی آن چیزی است که شخصیت اصلی داستان پیرامون خود می‌بیند و محکوم شده دوسال از عمرش را در آن «آخر دنیا بگذراند».

او در آنجا با سربازی اهل کرمان رفیق شده است. زندگی این دو یکنواخت و تکراری است. صبح در پادگان حاضری می‌دهند، ظهر اغلب در خانه و زیرِ نسیمِ بادگیر، غذائی فراهم می‌آورند (مثلاً ماهی سرخ می‌کنند) بعد از ظهر در گرمای سخت و نور کور کننده به باغ غبار گرفته و بینوایی رفته یا به خانه‌ی «شریفه» سر می‌زنند.

برای این که بدانید چه بر سر قهرمانان اصلی این داستان خواهد آمد، باید «داستان یک شهر» را مطالعه کنید.

بخشی از داستان یک شهر

– یه دفه، دیده بودمش!
– دیده بودیش؟!
– شریفه را میگم!
سکوت می‌کنم و به زمزمه‌اش گوش می‌دهم که میان گریه و بریده‌بریده، به گوش می‌نشیند.

اونم پناهی نداشت…اونم بی‌کس و کار بود…مثه من!… دربه‌در بود. مثه من!
گریه امانش نمی‌دهد. سینه‌ام خیس می‌شود.

– اگه یه سایه‌ئی بالا سرش بود که خودشو به دریا نمینداخت!… دلش مثه دل من بود. هلاک بود. همه‌اش غم و غصه بود. همه‌اش تو فکرئی بود که…
هق‌هق می‌کند. دلم می‌لرزد. سرش را بالا می‌گیرم و به چشمان پراشکش نگاه می‌کنم…
-… حتی یه درخت «بیدی»ی که برگاش هم تلخه پیدا نکرد تا تو سایه‌ش نفس بکشه! … دلش مثه دل من بود! … پر بود غم و غصه … کاش او یه دفه هم ندیده بودمش! کاش اصلا هیچکس را ندیده بودم!

تا قد می‌کشم که پنجره را ببندم، از گوشه چپ بازداشتگاه، تخت روانی پیدا می‌شود. دورتادور باشگاه را- که حالا دادگاه شده است- مسلسل کار می‌گذارند. دکتر فاطمی، رو تخت روان دراز کشیده است. سحرگاه است. تازه آفتاب سرزده‌است. پتو را تا رو سینه دکتر کشیده‌اند. دو سرباز، تخت روان را بطرف باشگاه می‌برند. چهار تفنگچی قبراق، چهار گوش تخت روان، همراه دکتر، بطرف دادگاه می‌روند. دکتر عینک دودی به چشم زده است. کیفش را گذاشته است رو سینه‌اش و دستها را رو کیف گذاشته است و پنجه‌ها را تو هم فرو برده است..

برای آشنایی با دیگر کتاب‌های این نویسنده، به بخش معرفی کتاب‌های احمد محمود در وب‌سایت هر روز یک کتاب مراجعه کنید و از آن خواندن آن‌ها لذت ببرید. هم‌چنین می‌توانید در بخش معرفی داستان‌های معاصر با دیگر داستان‌های مشابه آشنا شوید. به علاوه، در بخش معرفی کتاب‌های سیاسی نیز می‌توانید کتاب‌های دیگری از این سبک‌ را بیابید.