ظلمت در نیمروز

«ظلمت در نیمروز» اثری است از آرتور کستلر (نویسنده‌‌ی اهل مجارستان، از ۱۹۰۵ تا ۱۹۸۳) که در سال ۱۹۴۰ منتشر شده است. این کتاب با بیان داستانی جذاب به بررسی وقایع اواخر دهه‌ی ۱۹۳۰ شوروی می‌پردازد.

درباره‌ی ظلمت در نیمروز

ظلمت در نیمروز یا هیچ و همه معروفترین رمان آرتور کستلر است که آن را در سال ۱۹۴۰ منتشر کرد. کستلر از یهودیان مجارستان بود که در سال ۱۹۴۵ تابعیت بریتانیا را کسب کرد.

اگرچه در این داستان نام هیچ شخصیت یا مکان واقعی آورده نشده‌است، و از استالین هم با نام «شخص اول» یاد شده اما وقایع داستان به روشنی شوروی سال ۱۹۳۸ میلادی را بازنمایی می‌کنند. شخصیت اصلی داستان روباشوف نام دارد که یکی از رهبران انقلاب ۱۹۱۷ و از اعضای کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی بوده که در جریان محاکمات فرمایشی نظام استالین دستگیر، زندانی و در نهایت محکوم به اعدام می‌شود.

کستلر ظلمت در نیمروز را به زبان مادریش آلمانی نوشته و دافنه هاردی در سال‌های ۱۹۳۹ و ۱۹۴۰ زمانی که با کستلر در پاریس زندگی می‌کرد آن را به انگلیسی ترجمه کرد و پس از فرار به انگلیس در زمان اشغال پاریس در جنگ جهانی دوم آن را منتشر کرد. اما نسخه اصلی کتاب مفقود شد و نسخه آلمانی فعلی آن از روی متن انگلیسی بازگردانی شده‌است.

به‌جز شخص اول که به وضوح در اشاره به استالین آمده‌است. به نظر نمی‌رسد که روباشوف یا دیگر شخصیت‌های کتاب به فرد خاصی در نظام شوروی اشاره داشته باشند. جرج اورول دیگر نویسنده ضد کمونیست انگلیسی در این مورد می‌نویسد:

«روباشوف می‌تواند تروتسکی، بوخارین، راکوسکی یا هر یک از دیگر شخصیت‌های نسبتاً مردمی در میان بلشویک‌های قدیمی باشد.»

کستلر در این کتاب به زندانی‌شدن روباشوف در جنگ داخلی اسپانیا اشاره می‌کند (هنگامی که برای کمک به جمهوری‌خواهان به این کشور رفته بود). این در واقع تجربه شخصی خود نویسنده‌است که چند سال پیش وقتی برای تهیه‌ی گزارش از جنگ به اسپانیا رفته بود به اسارت نیروهای ژنرال فرانکو درآمده و در زندان انفرادی بازداشت بود. او سه سال پیش از انتشار ظلمت در نیمروز، خاطرات خود در سلول انفرادی را در کتابی با نام وصیتنامه اسپانیایی منتشر کرده بود البته کستلر مانند روباشوف خودزنی نکرد، اما با فشارهای روانی ناشی از زندان انفرادی آشنا بود.

در رابطه با نام کتاب نیز باید گفت که  ظلمت در نیمروز اصطلاحی ا‌ست که از انجیل گرفته شده و به معنای آن است که کسی به گناه ناکرده دم تیغ برود.

«به هنگام نیمروز ظلمت همه‌جا را فراگرفت و تا ساعت سه بعدازظهر ادامه یافت. در این وقت عیسی با صدای بلند فریاد زد: «ایلوئی ایلوئی لما سبقتنی» یعنی خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذارده‌ای؟» (انجیل مرقس، باب پانزدهم، آیات ۳۳ و ۳۴)

کتاب ظلمت در نیمروز یکی از مهم‌ترین رمان‌های قرن بیستم است. این کتاب در رتبه‌ی هشتم سایت مدرن لایبرری برای بهترین رمان قرن بیستم قرار دارد و در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۱۰ با بیش از ۲۸ هزار رای و ۱۹۰۰ نقد و نظر است.

ترجمه در ایران

این کتاب پنج بار به فارسی ترجمه شده‌است. علی‌اصغر خبره‌زاده برای اولین بار در سال ۱۳۳۰ با عنوان هیچ و همه که به صورت مستقیم از زبان فرانسه انجام شد چاپ گردید. بار دوم با عنوان «ظلمت نیمروز» در سال ۱۳۳۱ توسط ناصرقلی نوذری، بار سوم در سال ۱۳۶۱ توسط محمود ریاضی و علی اسلامی با نام «ظلمت در نیمروز» چهارمین بار دوباره با نام «ظلمت در نیمروز» در سال ۱۳۸۰ توسط اسدالله امرایی و بار پنجم مژده دقیقی این کتاب را باز هم با نام «ظلمت در نیمروز» ترجمه و نشر ماهی آن را در بهار ۱۳۹۲ منتشر کرد.

داستان ظلمت در نیمروز

ظلمت در نیمروز را می‌توان بازسازی داستانیِ گفت‌وگو با مرگ دانست. داستان از جایی آغاز می‌شود که روباشوف که یک سازمان دهنده‌ی زیرزمینی، فرمانده‌ی حزبی و نظامی است دستگیر می‌شود. روباشوف در زندان خودش را برای شکنجه‌هایی جسمی آماده می‌کند، اما خودش را برابر دوئلی ذهنی با بازجوهایش می‌یابد. همکارش ایوانوف و گتکین که مردی جوان‌تر است از او بازجویی می‌کنند. روباشوف مورد هجمه خاطرات زندگی‌اش قرار می‌گیرد، به‌ویژه خاطرات مربوط به کسانی که خودش در دایره قوانین حزبی قربانی‌شان کرده است.

در حقیقت، این کتاب که شناخته شده ترین اثر کستلر به حساب می آید، داستان زندگی بلشویکی به نام روباشوف را روایت می کند که توسط حکومت شوروی طرد شده، به زندان انداخته شده و به اتهام خیانت، محاکمه می‌شود. این رمان، تصویری از سیاست های کابوس‌وار زمانه‌ی معاصر را در قالب داستانی فوق‌العاده جذاب ارائه می‌کند. قهرمان این اثر، مرد سالخورده ای است که توسط حزبی که خودش در شکل گیری و به قدرت رسیدن آن، نقش به‌سزایی ایفا کرده، به زندان انداخته شده و شکنجه ی روحی و روانی می‌شود.

بخشی از ظلمت در نیمروز

روباشف روی تخت به بدنش کش وقوس داد و پتوی رویی را دور خودش پیچید. ساعت پنج بود و بعید بود که زمستان‌ها در این‌جا مجبور باشی زودتر از هفت بیدار شوی. خیلی خوابش می‌آمد. جوانب کار را که سنجید، به این نتیجه رسید که به احتمال زیاد تا سه چهار روز دیگر او را برای بازجویی نمی‌برند.

عینک رودماغی‌اش را برداشت و روی موزاییک‌های کف سلول کنار ته‌سیگار گذاشت، لبخند زد و چشم‌هایش را بست. لای پتوی گرم ونرم احساس امنیت می‌کرد؛ پس از ماه‌ها، اولین بار بود که از خواب‌هایش نمی‌ترسید.

چند دقیقه بعد که زندانبان چراغ را از بیرون خاموش کرد و از سوراخ چشمی نگاهی به سلول روباشف انداخت، کمیسر سابق خلق پشت به دیوار خوابیده بود. سرش را گذاشته بود روی دست چپش که درازش کرده بود و سیخ از تخت

بیرون زده بود؛ فقط انگشت‌های این دست، شُل وول، آویزان بود و در خواب تکان می‌خورد.

همین یک ساعت قبل که دو مأمور کمیساریای خلق در امور داخلی درِ خانه روباشف را می‌کوبیدند تا دستگیرش کنند، روباشف داشت خواب می‌دید که برای دستگیری‌اش آمده‌اند.

صدای ضربه‌ها بلندتر شده بود و روباشف تقلا می‌کرد که بیدار شود. در بیرون‌کشیدن خود از کابوس مهارت داشت، چون سال‌ها بود که خوابِ اولین دستگیری‌اش مدام تکرار می‌شد و سیر خود را منظم مثل کوک طی می‌کرد. گاهی با نیروی اراده قوی موفق می‌شد این کوک را از کار بیندازد و خودش را به‌زور از آن کابوس بیرون بکشد، ولی این بار هرچه می‌کرد موفق نمی‌شد. در این چند هفته اخیر، خیلی خسته شده بود. در خواب عرق می‌ریخت و نفس‌نفس می‌زد؛ کوک تیک‌تیک می‌کرد و خواب ادامه می‌یافت.

مثل همیشه خواب می‌دید که درِ خانه‌اش را می‌کوبند و سه مرد بیرون ایستاده‌اند که دستگیرش کنند. از پشت درِ بسته می‌دیدشان که بیرون ایستاده‌اند و به چهارچوب در می‌کوبند. اونیفورم‌های کاملا نو به تن داشتند، لباس برازنده گاردهای حکومت دیکتاتوری آلمان. نشان‌هایشان ــ همان صلیب شکسته منحوس ــ به کلاه‌ها و آستین‌هایشان دوخته شده بود. در دست آزادشان تپانچه‌های بی‌قواره بزرگی بود و تسمه‌ها و یراق‌هایشان بوی چرم تازه می‌داد.

حالا توی اتاق بودند، کنار تختش. دو نفرشان بچه‌دهاتی‌های غول‌پیکری بودند با لب‌های کلفت و چشم‌های ریز؛ سومی کوتاه‌قد و چاق بود. تپانچه‌به‌دست کنار تختش ایستاده بودند و نفس‌نفس می‌زدند. همه‌جا ساکت بود و جز خِس‌خِس نفس‌های آسمی مأمور کوتاه‌قد و چاق صدایی به گوش نمی‌رسید. آن‌وقت یک نفر در یکی از طبقات بالا درپوشِ راه‌آبی را کشید و آب به‌آرامی در لوله‌های درون دیوارها جاری شد.

کوک داشت تمام می‌شد. صدای به درکوفتن بلندتر شد؛ دو مردی که بیرون ایستاده بودند و آمده بودند که دستگیرش کنند، یا به در می‌کوبیدند یا دست‌های یخ‌زده خود را با نفسشان گرم می‌کردند. ولی روباشف هرچه تلاش می‌کرد بیدار نمی‌شد، هرچند می‌دانست که حالا نوبت به صحنه خیلی دردناکی رسیده است: آن سه نفر هنوز کنار تختش ایستاده‌اند و او سعی می‌کند روب‌دوشامبرش را بپوشد.

ولی آستینش پشت ورو شده و دستش توی آستین نمی‌رود. بیهوده تقلا می‌کند تا این‌که انگار فلج می‌شود؛ نمی‌تواند تکان بخورد، گواین‌که همه‌چیز بستگی به این دارد که بتواند دستش را به‌موقع توی آستین بکند. این درماندگی عذاب‌آور چند ثانیه‌ای طول می‌کشد.

 

اگر به کتاب «ظلمت در نیمروز» علاقه دارید، می‌توانید با مراجعه به بخش‌های معرفی برترین داستان‌های تاریخی و معرفی بهترین کتاب‌های دارای مضامین سیاسی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های این آثار آشنا شوید.