شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا

«شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا» با نام کامل  «شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا: وقایع نگاری و ایضاَ سیاه‌بازی» اثری است محمدعلی علومی (نویسنده‌ی اهل بم، متولد ۱۳۴۰) که در سال ۱۳۷۷ منتشر شده است. این کتاب نگاهی طنز به برخی وقایع تاریخی دوران معاصر ایران دارد.

درباره‌ی شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا

«شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا؛ وقایع نگاری (و ایضاً سیاه بازی)» داستان طنزی درباره روابط رضاشاه است. محمدعلی علومی، محقق و طنز‌پرداز معاصر، در کنار داستانش، در این کتاب درباره وقایع تاریخ معاصر ایران مانند کودتای ۲۸مرداد ۳۲ و عملیات آژاکس می‌نویسد و پای شخصیت‌های سیاسی بسیاری را به فضای داستان بازمی‌کند.

صحبت‌های شاه با شوستر، نیکسون، زنان دربار و شخصیت‌های‌ سیاسی سایر کشورها، اوضاع سیاسی و مبارزات مردم، مذاکرات با رجال سیاسی ایران از جمله هویدا، تیمسار نصیری، شب‌نشینی‌ها و قمار درباریان، سفر هفت ساعته شاه به زمان آینده و مشاهده مبارزات مردم و… از جمله مواردی است که به صورت طنز در این داستان آمده است.

داستان از زبان دانای کل روایت می‌شود و فضاسازی خوب و ماهرانه از ویژگی‌های بارز آن است. این رمان، آمیخته‌ای از طنز و ترس و تعجب است و به دلیل داشتن این حالت گروتسک (عجیب‌ و غریب)، به فضای داستان‌های کافکا پهلو می‌زند.

جایی از این رمان، کلاغ به ساواک کرمان خبر می‌دهد که شاه و دوست او «آماشالله ایرانمنش» علیه رژیم پهلوی صحبت می‌کردند. داستان در دو قلمرو، اساطیر، قصه‌ها و باورهای رایج در فرهنگ مردم اتفاق می‌افتد.

داستان شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا

به شاه خبر می‌دهند که انگلستان قصد کودتا دارد و می‌خواهد سلسله جدیدی بیاورد. رضاشاه به سبک شاه‌عباس صفوی با لباس‌های مبدل به کرمان کوچ می‌کند، چون آنجا یکی از مراکز قدیمی نفوذ بریتانیا و مقر پلیس جنوب است. به این ترتیب، یک دیکتاتور با اقشار پایین‌دست جامعه همنشین می‌شود.

بخش‌هایی از شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا

وقتی که تالار خالی شد، شاهنشاه، تصویر شاه‌ عباس را برداشتند و مدتی به آن خیره‌ خیره نگاه کردند و گفتند: «خودت لنگ انداختی، تمام شد. عقده ما تمام شد. حالا دیدی از تو کبیرتریم نفله؟ حالی‌ات شد که می‌توانیم مثل تو با قیافه و اسم و رسم مبدل برویم میان جماعت‌؟ دل و جربزه‌اش را داریم، نه‌؟»

شاهنشاه، تصویر نادر را با نفرت برداشتند و تابلوها را لگدمال کردند و انداختندشان میان شومینه. آن‌ وقت کسی در تالار نبود، فقط فرحناز، در حالی که سر به میان کتاب برده و حواسش نبود، از اتاقی بیرون آمد، گفت: «پاپی، در این قصۀ هزار و یک شب نوشته: ملک بهرام نام یزدان را یاد کرد و شیشۀ عمر دیو را روی زمین زد، دیو تنوره‌ کشان دود شد… یعنی چی پاپا؟»
اعلی‌حضرت حواس‌شان نبود و فرحناز با دلخوری به اتاق برگشت.

……………………..

به هر حال یارو یک خرده ما رو چپ چپ نگاه کرد و گفت: نام محفوظ… به آن آبجی ات بگو پایش را از تو کفش ما دربیاورد و الا شکمش را سفره می کنم قاچاق هرویین جنوب ایتالیا در انحصار من است. قرار بر این بوده که جنس ایران و ترکیه و آن طرف اروپا مال او باشد و این طرفش مال من، حال شنفته ام آبجی خانمت پشت سر ما کرکری می خواند و خیالاتی دارد.

محض گل روی شماست که هیچی به او نمی گویم و الا اگر باز هم پررویی کند به شاخ سبیل داش های رم، با قمه حسابش را می رسم یا می دهم به این شازده پسرها یک گلوله حرامش کنند، روشن شد…؟

……………………………..

شاهنشاه از داروخانه زدند بیرون و یک دفعه متوجه شدند که دوباره همه چیز به هم ریخته و تغییر کرده است مثل روز تعطیل، کرکره همه مغازه ها پایین است و کسی توی خیابان و میدان نیست که ناگهان فریاد جماعتی از پشت سر اعلی حضرت بلند شد: مرگ بر شاه، مرگ بر شاه، بگو … رمق از دست و پای شاهنشاه در رفت، ترس مثل صخره ای عظیم بر ذات همایونی نشست و له شان کرد شاهنشاه درمانده و بی پناه، دور و برشان را نگاه کردند تا بلکه پروفسور را پیدا کنند.

افسوس اثری از پروفسور نبود اما گروهی عظیم از زن و مرد و بچه در حالیکه عکس های متعدد و پرچم های رنگ به رنگ و نوشته های لا اله الاالله و استقلال آزادی جمهوری اسلامی و مرگ بر سلطنت پهلوی و … به دست داشتند جلو می آمدند همه چهره ها مصمم، شجاع، خشمگین. شاهنشاه از ته دل آه کشید مرگ بالای سر اعلیحضرت پرپر می زد چنگال سرد مرگ بر قلب شاهنشاه پنجه کشید اما از آنجا که در هنگام خطر مغر بشر به سرعت فعال و چاره جو می شود شاه فوراً دستار را طوری به دور سرو صورت و دهان پیچیدند که فقط چشمهایشان بیرون ماند

 

اگر به کتاب شاهنشاه در کوچه‌ی دل‌گشا علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی آثار محمدعلی علومی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید. به علاوه، بخش معرفی داستان‌های طنز شما را با سایر نمونه‌های مشابه آشنا می‌سازد.