مرگ نور

«مرگ نور» اثری است از طاهر بن جلون (نویسنده‌ی مراکشی، متولد ۱۹۴۴) که در سال ۲۰۰۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجراهای اردوگاه‌های کار اجباری مراکش در دوران حسن دوم می‌پردازد.

درباره‌ی مرگ نور

رمان مرگ نور، اثری از یک رمان‌نویس برنده‌ی جایزه ی گنکور است و داستانش در اردوگاه‌های کار اجباری واقع در بیابان‌های مراکش اتفاق رخ می‌دهد. طاهر بن جلون در رمان مرگ نور که بلافاصله پس از انتشار به فروشی بالا دست یافت و مورد تحسین و تمجید منتقدین قرار گرفت، شرحی از اتفاقات واقعی و دلهره‌آور را به اثری داستانی تبدیل کرده است.

رمان مرگ نور، داستان اردو گاه های کار اجباری را روایت می کند؛ زندان‌هایی در مراکش که پادشاه حسن دوم از آن‌ها برای حصر دشمنان سیاسی خود در سلول‌های زیرزمینی تنگ و تاریک استفاده می‌کرد. اسیران در این اردوگاه‌ها، فقط به اندازه‌ای غذا و آب دریافت می‌کردند که نه مرگشان فرا برسد و نه احساس زنده بودن کنند.

اوضاع به همین منوال می‌گذشت تا این که در سپتامبر ۱۹۹۱، رژیم حسن تحت فشارهای بین المللی، مجبور به گشودن این دخمه‌های جهنمی شد. تعداد اندکی از جان به در بردگان (مردگانی متحرک که حدود سی سانتی متر از قدشان کوتاه شده بود) پس از ده‌ها سال از سلول‌های زیرزمینی بسیار کوچک خود بیرون می‌آیند. بن جلون، با پیگیری داستان یکی از این نجات یافتگان با زبانی بسیار ساده و صریح، رمانی شوکه‌کننده به مخاطب عرضه می‌کند؛ رمانی که مرزهای نامحدود بی رحمی و ستم، و قدرت باورنکردنی اراده را به تصویر می‌کشد.

رمان مرگ نور در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۲۸ با بیش از ۱۲ هزار رای و ۲۴۰۰ نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌ای از محمدهادی خلیل‌نژادی و بهمن یغمائی به بازار عرضه شده است. این اثر تحسین شده در سال ۲۰۰۴ موفق شد تا جایزه ایمپک دوبلین را از آن خود کند.

داستان مرگ نور

طرح داستان مرگ نور حول محور وقایع پس از دومین کودتای نافرجام علیه حسن دوم مراکشی در اوت ۱۹۷۲ است. قهرمان داستان زندانی در تازممارت است که علیرغم اینکه شخصیتی تخیلی است، بر اساس روایت هایی از زندانیان ساخته شده است. از حبس خود در آنجا جان سالم به در بردند.

این طرح بر چگونگی زنده ماندن زندانیانی که در شرایط بسیار سخت تازممارت نگهداری می شدند، از طریق عبادت مذهبی، تخیل و ارتباطات متمرکز است. زندانیان دوران محکومیت خود را در سلول هایی گذراندند که تنها ۵ فوت (۱.۵ متر) قد و ۱۰ فوت (۳.۰ متر) طول داشتند. زندانیان رمان به طور فعال شکنجه نمی‌شوند، اما بد تغذیه می‌شوند و بدون نور زندگی می‌کنند.

بخشی از مرگ نور

از شب دهم ژوئیه ۱۹۷۱ به بعد، زمان برای من متوقف شده است. نه پیرتر شده‌ام و نه جوان‌تر. یادم نیست سنم چه قدر است. دیگر نمی شود از روی قیافه، سنم را حدس زد. در واقع دیگر وجود ندارم که چهره‌ای داشته باشم. خود را سپرده‌ام دست باد، دست ساحل سفیدپوش پهناوری که نسیم ملایمی در آن می وزد، دست آسمانی تهی از ستاره و تصاویر و تخیلات کودکی؛ خالی از هر چیز. گرچه حتا در عالم خیال هم هرگز نتوانستم خود را کاملاً تهی حس کنم.

بدبختی مثل یقین، مثل گردباد فرا رسید، مثل روزی که آسمان آبی است؛ آن قدر آبی که چشم‌هایم با دیدنش چند لحظه خیره ماند. سرم گیج رفت و انگار پایین افتاد. می‌دانستم آن روز قرار است روزی آبی و آغشته به خون باشد. این موضوع طوری به من الهام شده بود که وضو گرفتم و گوشه‌ای از خوابگاه، ساکت و آرام، نماز خواندم. حتا چند رکعت اضافه‌تر خواندم؛ برای وداع با زندگی، با بهار، با خانواده، با دوستان، با رویاها و با آن‌ها که زنده‌اند.

روی تپه روبه‌رو الاغی داشت با نگاهی غمگین تماشایم می‌کرد. از آن نگاه‌هایی که حیوانات موقع همدردی، به انسان می‌اندازند. با خودم گفتم:

«حداقل این حیوون نمی‌دونه آسمون آبیه و قراره خونریزی بشه.»

چه کسی دیوارهای سفید کاخ اصخیرات را هنوز به یاد می آورد؟ چه کسی خونی را که روی چمن سبز درخشان ریخته شده بود، به خاطر دارد؟ آن آمیزه تند رنگ های سبز و قرمز را؟ آسمان دیگر آبی نبود و رنگ سرخ دیگر روی اجساد دیده نمی شد. آسمان رنگ تند خون را می‌لیسید.

چشم‌هامان پر از اشک بود. اشک‌ها جاری می‌شد و دستانمان را خیس می‌کرد. دست‌هایی که دیگر قادر به نگه داشتن سلاح نبود. حواسمان جای دیگری بود، شاید در دنیای دیگری سیر می‌کردیم. دنیایی که هیچ چیزش عادی نبود. چشمان‌مان به سفیدی می زد. دیگر نمی‌توانستیم نه آسمان و نه دریا را ببینیم. نسیم ملایمی می‌وزید. صدای شلیک گلوله قطع نمی‌شد. این صدا تا مدتی تعقیبمان می کرد.

غیر از آن صدایی نمی‌شنیدیم. گوش‌های مان با همان صدا پر شده بود. درست یادم نیست تسلیمِ گارد سلطنتی، که ما را محاصره کرد، شدیم، یا افسرانی که فرصت طلبانه موضع خود را عوض کرده و به اردوگاه مخالف پیوستند، خلع سلاح و دستگیرمان کردند. هیچ چیز برای گفتن نداشتیم. سربازان و درجه داران کم اهمیتی بودیم که قدرتی برای تصمیم گیری و ابتکار عمل نداشتیم.

در آن گرمای تابستان از شدت ترس، یخ کرده بودیم. دست هامان را از پشت بستند و انداختندمان توی یک کامیون. زنده و مرده را روی هم ریختند. جسد دو سرباز را انداختند روی من. خونی که از بدن شان بیرون می زد و هنوز گرم بود، می‌رفت توی چشم‌هایم.

 

اگر به رمان مرگ نور علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین داستان‌های تاریخی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار مشابه نیز آشنا شوید.