مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

«مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است» اثری است از فردریک بکمن (نویسنده و وبلاگ‌نویس سوئدی، متولد ۱۹۸۱) که در سال ۲۰۱۳ منتشر شده است. این کتاب به روایت رابطه‌ی صمیمی یک مادربزرگ و نوه و ادامه‌ی آن پس از مرگ مادربزرگ می‌پردازد.

درباره‌ی مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

مادربزرگم از من خواست به تو بگویم که متاسف است (منتشر شده در بریتانیا با عنوان مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است) رمانی است که توسط فردریک بکمن، ستون نویس، وبلاگ نویس و نویسنده سوئدی نوشته شده است. این کتاب برای اولین بار به زبان سوئدی در سال ۲۰۱۳ منتشر شد. ترجمه‌ی انگلیسی بعداً در سال ۲۰۱۵ منتشر شد. حقوق ترجمه ‌ی این اثر در بیش از ۴۰ کشور فروخته شده است. در سال ۲۰۱۷، این رمان در فهرست طولانی جایزه ادبی بین المللی دوبلین قرار گرفت.

کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است نوشته‌ی فردریک بکمن درباره‌ی رابطه‌ی احساسی یک نوه و مادربزرگش است که از سوی سایر اعضای جامعه و خانواده به دلیل متفاوت بودن طرد شده‌اند.

این بار شخصیت اصلی داستانِ فردریک بکمن دختربچه‌ای ۷ ساله به نام السا است که با هم‌سن و سال‌های خود متفاوت است و همین تفاوت باعث می‌شود که همکلاسی‌هایش او را اذیت کنند و دوستی نداشته باشد جز مادربزرگش که پیرزنی ۷۷ ساله است. این نوه و مادربزرگ با هم رابطه‌ی احساسی قوی‌ای دارند.

این دو دنیای خیالی خود را می‌سازند و با این دنیای خیالی از یکدیگر محافظت می‌کنند. همه ‌چیز خوب و زیبا به نظر می‌رسد تا اینکه روزی مادربرزگ السا می‌میرد و السا از رفتن مادربزرگش ناراحت و عصبانی است اما مادربزرگش مانند دوستی وفادار برای السا نامه‌هایی به جا می‌گذارد و نوه‌ی خود را وارد ماجراجویی‌های جدیدی در زندگی واقعی می‌کند.

کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۸ با بیش از ۲۳۷ هزار رای و ۳۰ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از نیلوفر خوش‌زبان و حسین تهرانی به بازار عرضه شده است.

داستان مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

داستان مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است در سوئد اتفاق می‌افتد و ماجرای السا را روایت می‌کند، دختری ۷ ساله که می‌داند با دیگر بچه‌های هم سن خود متفاوت است. السا عادت دارد غلط‌های دستوری دیگران را تصحیح کند، نسبت به سنش باهوش است و به خصوص با مادربزرگش بسیار صمیمی است. وقتی مادربزرگ می میرد، السا به آرامی اطلاعات بیشتری در مورد هویت گذشته مادربزرگش و همچنین زندگی افرادی که تحت تأثیر مادربزرگش قرار گرفته اند، کشف می کند.

بخش‌هایی از مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

مامان‌بزرگ قصۀ نفرین غم‌انگیز فرشتۀ دریایی را برایش می‌گفت، و ماجرای دو شاهزاده‌ای که هر دو دلباختۀ شاهزاده خانم میپلوریس بودند و بر سر عشق او با هم جنگیدند. همین‌طور، داستان شاهزاده‌ای را که با جادوگری درافتاد که باارزش‌ترین گنجینۀ سرزمین نیمه‌بیداری را از او دزدیده بود، و جنگجوهای میباتالوس را توصیف می‌کرد و رقصنده‌های میموواس و شکارچی‌های رؤیا در میرواس.

چقدر همه با هم یکی به دو کرده بودند و تو سروکلۀ هم زده بودند، تا روزی که «منتخب» از سرزمین میموواس از دست سایه‌هایی که قصد داشتند او را بدزدند فرار کرد. مامان‌بزرگ ماجرای حیوانات ابری را تعریف می‌کرد که منتخب را به میاماس بردند و ساکنان سرزمین نیمه‌بیداری عاقبت فهمیدند موضوع مهم‌تری هم برای جنگیدن وجود دارد. وقتی سایه‌ها ارتششان را جمع کردند تا منتخب را به‌زور اسیر کنند، همۀ ساکنان سرزمین نیمه‌بیداری علیه سایه‌ها با هم متحد شدند.

حتی وقتی به نظر می‌رسید جنگ بی‌انتها به هیچ ترتیبی سر تمام شدن ندارد مگر با پذیرفتن شکست، و حتی وقتی قلمروی میباتالوس سقوط کرد و با خاک یکسان شد، تحت هیچ شرایطی ساکنان قلمروهای دیگر تسلیم نشدند و دست از مبارزه برنداشتند، چون می‌دانستند اگر سایه‌ها منتخب را بگیرند همۀ موسیقی دنیا از بین می‌رود، و قدرت تخیل در سرزمین نیمه‌بیداری می‌میرد.

آن‌وقت دیگر هیچ‌چیز با هیچ‌چیز فرقی نخواهد داشت. همۀ افسانه‌ها موجودیتشان را از تفاوت‌ها می‌گیرند. مامان‌بزرگ همیشه می‌گفت: «فقط آدم‌های متفاوت می‌تونن دنیا رو عوض کنن. آدم‌های عادی عرضۀ تغییر دادن هیچ کوفتی رو ندارن.» بعد در مورد وورس‌ها حرف می‌زد. السا باید خیلی زودتر از این‌ها می‌فهمید. باید از همان اول همه‌چیز را می‌فهمید.

…………………….

فقط آدم های پرمدعای دنیای واقعی که هیچ چیز را بهتر نمی دانند ممکن است جمله ای تا این حد احمقانه بگویند که «فقط یک کابوس بوده.» هیچ «فقط» کابوسی وجود ندارد؛ کابوس ها موجودات زنده هستند، ابرهای سیاه و کوچک ناامنی و اندوه که شب ها وقتی همه خواب اند یواشکی بین خانه ها رفت و آمد می کنند، همه در و پنجره ها را امتحان می کنند تا راه ورودی پیدا کنند و اضطراب به بار بیاورند.

……………………….

یا وقت هایی که مامان بزرگ تو بیمارستان سیگار می کشد و سیستم اعلام حریق روشن می شود و وقتی نگهبان ها مجبورش می کنند سیگارش را خاموش کند، غر می زند و سروصدا می کند که «گندش بزنن، این روزها همه اش باید مراقب باشی کاری نکنی که به کسی بربخوره!» یا آن دفعه که مامان بزرگ توی باغچۀ بریت ماری و کنت درست زیر بالکنشان یک آدم برفی درست کرد و لباس آدم بزرگ ها را تنش کرد؛ از دور مثل این بود که یک نفر از پشت بام افتاده باشد پایین.

 

اگر به کتاب مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است علاقمند هستید، می‌توانید در بخش معرفی آثار فردریک بکمن در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.