ژان کریستف

«ژان کریستف» رمانی است به قلم رومن رولان (نویسنده‌ی فرانسوی، از ۱۸۶۶ تا ۱۹۴۴) که در فاصله‌ی سال‌های ۱۹۰۴ تا ۱۹۱۲ منتشر شده است. این کتاب در ده جلد به روایت سرگذشت موسیقیدانی به همین نام می‌پردازد.

درباره‌ی ژان کریستف

ژان کریستف به عنوان یکی از مشهورترین آثار ادبی جهان، منعکس‌کننده‌ی اندیشه‌ها و گرایشات صلح‌طلبانه‌ی نویسنده یعنی رومن رولان است، تا جایی که جایزه‌ی نوبل ادبیاتی که بخاطر نوشتن این رمان به او داده شد بیشتر شبیه جایزه‌ی صلح است تا ادبیات. رولان در کتاب ژان کریستف وقوع جنگ بین دو کشور آلمان و فرانسه را پیش‌بینی می‌کند و دقیقا دو سال بعد از تمام شدن رمان، جنگ جهانی اول اتفاق می‌افتد.

نگارش این رمان ۲۰ سال طول کشید و نویسنده خودش اعتقاد دارد که اثرش شاهکار به‌حساب می‌آید. نویسنده در این ۲۰ سال شخصیت‌های داستان خودش را به بلوغ رسانده است. رمان ژان کریستف یک شخصیت‌پردازی خیالی بزرگ با شخصیت‌های وسیع و یک قهرمان هنری از موسیقی‌دان معروف بتهوون به شیوه‌ی ادبیات کلاسیک است البته با جزئیات زیاد.

کتاب ژان کریستف در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۲ است.

ترجمه ژان کریستف در ایران

ژان کریستف در ایران یکی با ترجمه‌ی علی‌اصغر خبره‌زاده در چهار جلد، و دیگری ترجمه محمود اعتمادزاده(م.ا. به‌آذین) در ده جلد به شرح زیر منتشر شده‌است:

  • سپیده دم (۱۹۰۴)
  • بامداد (۱۹۰۴)
  • نوجوانی (۱۹۰۴)
  • طغیان (۱۹۰۵)
  • بازار (۱۹۰۸)
  • آنتوانت (۱۹۰۸)
  • در خانه (۱۹۰۸)
  • دوستان (۱۹۱۰)
  • بوته آتشین (۱۹۱۱)
  • روز نو (۱۹۱۲)

داستان ژان کریستف

داستان ژان کریستف با به دنیا آمدن پسری به نام کریستف در خانواده‌ی کرافت آغاز می‌شود. پدر خانواده، ملیکور، مردی ویولنیست و دائم‌الخمر است و لوئیزا، مادر خانواده، و کریستف و برادران کوچکترش را آزار می‌دهد و کتک می‌زند. ابتدا پدربزرگ کریستف، ژان میشل، او را به پیانو، موسیقی و نوابغی چون یوهان سباستین باخ و بتهوون، علاقه مند می‌کند ام پدرش، به زور کتک او را مجبور به تمرین و نواختن پیانو می‌کند.

در جوانی کریستف منتقد موسیقی و نوازنده و آهنگساز در شهر کوچکشان در آلمان می‌شود ، اما چون به بت‌های ملی آلمان حمله می‌کند و وطن پرستی و تعصب بیجای ملت آلمان به دستاوردهای ناچیزشان را در هم می‌شکند، بدنام می‌شود، از دربار بیرون رانده می‌شود و در طی ماجراهایی به پاریس نقل مکان می‌کند و در آنجا با اولیویه ژانن، مردی اهل نوشتن و ادبیات، دوست و هم خانه می‌شود.

بخشی از ژان کریستف

آماده رفتن شدند. دیر زمانى، مزه تلخ غم واپسین روزهاى سپرى شده در خانه غمناک و غریزى که همیشه آن‌جا را ترک مى‌کردند، چشیدند. به دشوارى یاراى آن داشتند که غم خود را با یکدیگر در میان نهند؛ شرم داشتند، یا ترس. هر یک مى‌اندیشیدند که نمى‌بایست، ناتوانى خود را بر دیگرى آشکار مى‌کرد. بر سفره، هر دو، تک و تنها، در اتاقى ماتم‌بار، با پنجره‌هاى نیمه‌باز، زهره آن نداشتند که آوایى برآورند، به شتاب غذا مى‌خوردند و از ترس آن که نتوانند آشفتگى خود را نهان دارند، از نگریستن به یکدیگر پرهیز مى‌کردند.

پس از آن، بى‌درنگ از هم جدا مى‌شدند. کریستف، در پى کارهاى خود مى‌رفت، امّا، همین که یک دم آزاد مى‌شد، باز مى‌گشت، و نهانى به خانه مى‌خزید و با سر پنجه به اتاقش پا به اتاقک زیر شیروانى مى‌رفت. آن‌گاه در را مى‌بست، گوشه‌اى روى یک صندوق، یا بر لبه پنجره مى‌نشست و بى‌اندیشه بر جاى مى‌ماند و از زمزمه ناگفتنى خانه کهنى که با آواى ناچیز پا مى‌لرزید، سرشاد مى‌شد.

همانند خانه، دل در بر کریستف مى‌لرزید. زمزمه‌هاى درون و برون، آواى تخته‌هاى کف اتاق، و آواهاى ناپیدا و آشنا را، هراسان، به کمین مى‌نشست. همه آن‌ها را باز مى‌شناخت. بى‌خود مى‌شد، تصویرهاى گذشته، به اندیشه‌اش هجوم آورده بودند؛ از این کرختى‌اش رها نمى‌شد، مگر به آواى ساعت سن مارتن که به یاد او مى‌آورد که بار دیگر وقت رفتن است.

در طبقه زیرین، گام‌هاى لوئیزا، آرام، مى‌رفت و مى‌آمد. سپس، ساعت‌ها، آواى او شنیده نمى‌شد؛ از او آوایى برنمى‌خاست. کریستف، گوش فرا مى‌داد. در را نیمه‌باز مى‌کرد. لوئیزا، پشت به او داشت؛ او برابر یک گنجه، میان یک تّل خرده ریز نشسته بود. میان کهنه پاره‌ها، جامه‌هاى فرسوده، چیزهاى شکسته، و یادبودهایى که به بهانه سامان دادنشان، بیرون آورده بود. امّا توان خویش را از دست داده بود. هر یک، چیزى را به یاد او مى‌آورد؛ آن را بر مى‌داشت و مى‌گذاشت؛ و دستخوش خیال مى‌شد؛ آن چیز از دست‌هایش مى‌لغزید؛ ساعت‌ها، با دست‌هاى آویخته، و درمانده و فرو رفته در یک خمودگى دردناک، برصندلى‌اش برجا مى‌ماند.

برای آشنا شدن با سایر آثار مشابه، بخش معرفی برترین رمان‌های جهان را در وب‌سایت هر روز یک کتاب دنبال کنید.