چهل سالگی

«چهل سالگی» اثری است از ناهید طباطبایی (نویسنده‌‌ی اهل تهران، متولد ۱۳۳۷) که در سال ۱۳۷۹ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی و حسرت‌های یک زن چهل ساله می‌پردازد.

درباره‌ی چهل سالگی

کتاب چهل سالگی نوشته ناهید طباطبایی، درباره‌ی عشق‌، جوانی، خانواده و موسیقی‌ست و روایت‌گر حسرت‌های زندگی یک زن چهل ساله‌ است.

چهل سالگی، رمانی لطیف و شاعرانه‌ای است و مخاطب را با عاشقانه‌های زنی چهل ساله آشنا می‌کند و از حسرت‌های زنی متاهل می‌گوید. روایت زنده شدن خاطراتی خوب که در مواجهه با واقعیت حال، به کابوس‌های زندگی تبدیل می‌شوند. سرخوردگی‌های اجتماعی امروز آلاله با داستان دلدادگی دیروزش گره می‌خورد.

ناهید طباطبایی در این زمان توانسته به صورت ماهرانه دل‌نگرانی‌ها، سرخوردگی‌ها و روال طبیعی زندگی زنی امروزی و نسبتا خوشبخت را به تصویر بکشد. توصیفات زیبا از حالات شخصیت اول داستان، شخصیت‌پردازی خوب افراد مختلف داستان، و اشاره‌هایی به وضع جامعه در سال‌های دهه‌ی هفتاد از نکات قوت این اثر است.

در رمان چهل سالگی با شخصیت زنی روبه رو هستیم که در حال گذر از مرز جوانی به میان سالی ست. این زن به لحاظ درونی، سرگشته و آشفته و به لحاظ شخصیتی متزلزل و مردد است. داستان با خوابِ آشفته و نمادین این زن آغاز می شود.

رمان چهل‌سالگی  توسط مصطفی رستگارپور به یک فیلم‌نامه سینمائی تبدیل و فیلمی تحت عنوان چهل سالگی توسط علیرضا رئیسیان بر اساس آن ساخته شده است.

داستان چهل سالگی

داستان کتاب چهل سالگی درباره‌ی زنی به نام آلاله است که در مرز چهل سالگی قرار گرفته و دچار دگرگونی شده است. او همراه با همسری بسیار منطقی و دختری شاد زندگی می‌کند. او زندگی آرام و شغل مناسبی دارد. آلاله مسئول کنسرت‌گذاری در تالاری بزرگ است و رهبر یکی از کنسرت‌ها قرار است که از اروپا به ایران بیاید و او متوجه می‌شود که آن فرد کسی نیست جز عشق دوران جوانی‌اش.

او شکه می‌شود، یاد گذشته می‌افتد، یاد عاشقی‌های گذشته و نمی‌داند که با او چگونه برخورد کند. آلاله دیگر آن دختر جوان نیست و نزدیک شدن دوران پیری دلهره به جان او انداخته است.

بخش‌هایی از چهل سالگی

چقدر دوستش داشتم، چقدر مثل هم بودیم، اما گذشت، این همه سال اصلا به نظر نمی‌آید که او حتی لحظه‌ای به فکر من بوده. عاشق کارش است. ای کاش من هم عاشق چیزی بودم، عاشق چیزی که فقط و فقط مال خودم باشد، عاشق یک کار، یک عشق مطمئن، عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد، نگران آن نباشی که پست بزند، یا کمتر دوستت داشته باشد، یا ته بکشد. چقدر پیر شدم.

…………………….

آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می‌کند. فکر می‌کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه‌ی صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن می‌رسد می‌بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشم‌هایش چین افتاده، پاهایش ضعف می‌رود و دیگر نمی‌تواند پله‌ها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطره‌هاست که روی دوش آدم سنگینی می‌کند.

…………………….

پرید. از خواب پرید و چشم‌هایش را که باز کرد، سقف را تار می‌دید. از پشت پرده‌ی نازک درخشانی از جنس اشک. پلک‌هایش را روی هم گذاشت و اجازه داد اشکش روی صورتش بسرد. رد اشک را حس می‌کرد. لرزش‌های اشک وقتی از روی چین‌های ریز پایین چشمش رد می‌شد و تغییر مسیرش وقتی به کنار بینی‌اش رسید. می‌خواست غمگین باشد، می‌خواست یاد پیری بیفتد که صدای ضعیف آهنگی را از دور شنید.

«قطعه برایش آشنا بود، خیلی خیلی آشنا، چقدر شبیه بود. شبیه به چی؟ نمی‌دانست اما نت‌های آن مزه داشت، بو داشت و روی پوست احساس می‌شد». حالا می‌خواست «یک ضرب تا در خانه‌ی مامان زری، یعنی مادر بزرگش، بدود و کوبه‌ی در را بزند. چشمش که به شیشه‌های سبز، آبی و نارنجی کتیبه‌ی در می‌افتد، ترش و شیرینیِ آب‌نباتی آن‌ها را توی دهانش احساس کند و صدای پای مامان زری که می‌آید، آب دهانش را تند تند قورت بدهد.»

…………………………

بلند شد. اشک‌هایش را پاک کرد و فکر کرد. «زن‌های چهل ساله بالاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می‌زند، برای این که ثابت کنند هنوز پیر نشده‌اند.» حالا می‌دانست چه کار می‌خواهد بکند. می‌خواست کتابی درباره‌ی عاشقی بنویسد. عاشقیِ زنی چهل ساله.

 

اگر به کتاب‌هایی از نوع «چهل سالگی» علاقه دارید، می‌توانید با مراجعه به بخش معرفی برترین کتاب‌های دارای مضامین اجتماعی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های این آثار آشنا شوید.