کچل کفترباز

«کچل کفترباز» اثری است از صمد بهرنگی (نویسنده‌ی اهل تبریز، از ۱۳۱۸ تا ۱۳۴۷) که در سال ۱۳۴۶ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای پسر جوان فقیری می‌پردازد که عاشق دختر پادشاه شده است.

درباره‌ی کچل کفترباز

کچل کفترباز عنوان داستانی است نوشته‌ی صمد بهرنگی به سال ۱۳۴۵. این داستان در سال ۱۳۴۶ انتشار یافت.

کچل کفتر باز ماجرای پسر جوان کچلی است که به همراه ننه‌ی پیرش، یک بز و تعدادی کفتر زندگی می‌کند و وضعیت مالی خوبی هم ندارند. در این داستان به ماجرا کچل و عشق دختر پادشاه به او پرداخته می‌شود و می‌توان قصه را منتقد شرایط اقتصادی جامعه و اختلاف طبقاتی و نگاهی به شرایط دشوار زندگی دهقانان در نظام ارباب رعیتی دانست. بهرنگی کچل کفترباز بر اساس افسانه‌ای آذری نوشته‌است.

در ابتدای داستان، بهرنگی در مقدمه‌ای با عنوان چند کلمه خطاب به بچه‌های مخاطب داستان می‌نویسد:

قصه‌های باارزش می‌توانند شما را با مردم و اجتماع و زندگی آشنا کنند و علت‌ها را شرح دهند. قصه خواندن تنها برای سرگرمی نیست. بدین‌جهت من هم میل ندارم که بچه‌های فهمیده قصه‌های مرا تنها برای سرگرمی بخوانند.

به نوشته‌ی میرعلی حسن‌زاده و عبدالملکی قنبری، مهدی اخوان ثالث در آغاز شعر قصه‌ی شهر سنگستان، تلمیحی به کبوترهای کتاب کچل کفترباز دارد. در هر دو روایت کفترهای روی درخت، مردی گرفتار و به بن‌بست رسیده را که زیر درخت آرمیده‌است، به شیوه‌ی هم گفتمانی راهنمایی می‌کنند و به او راهکار نشان می‌دهند.

داستان «کچل کفترباز» اثری خواندنی و مناسب برای کودکان و نوجوانان است و مطالعه‌ی آن می‌تواند این گروه سنی را با نویسندگان و آثار گران‌بهای چند دهه‌ی پیش آشنا کند. این اثر در نقد اختلاف‌های طبقاتی و جامعه‌ی چند پارچه به نگارش درآمده است.

نویسنده در این داستان شیرین و عاشقانه سرکوب احساسات افراد به دلیل موقعیت اجتماعی ضعیف را به تصویر می‌کشد و کودکان و نوجوانان را با موضوعات حاکم بر جامعه آشنا می‌کند. این اثر در طی چند دهه‌ی اخیر چندین بار توسط انتشارات متعدد به چاپ رسیده است.

در سال ۱۳۶۰ ایرج کریمی نمایش و فیلمی بر اساس کچل کفترباز ساخت و این کار اولین اثر او محسوب می‌شد. در سال ۱۳۹۹ نیز نمایشی عروسکی بر اساس آن به‌روی صحنه رفت.

کتاب کچل کفترباز در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۵۲ با بیش از ۸۲۱ رای و ۳۳ نقد و نظر است.

داستان کچل کفترباز

روزی از روزگاری پسر جوانی با ننه پیرش زندگی می‌کرد. جوان در پشت بام خانه شان چند کفتر داشت که روزش را با آنها می‌گذراند. ننه‌ی پیرش هم در خانه بیکار نبود و بافتندگی می‌کرد. روبروی خانه آنها یک قصر با شکوهی بود که در آن قصر یک دختر زیبا بود عاشق کچل قصه ما بود کچل هم آن دختر را دوست داشت اما پدر آن دختر راضی به ازدواج دخترش با کچل نمی‌شد.

هروقت کچل کفتر بازی می‌کرد دختر به پشت پنجره می‌آمد و کچل را نگاه می‌کرد. پدر دختر وقتی از این قضیه با خبر شد به وزیر خود دستور داد تا تمام کفترهایش را بکشد. وزیر به دستور پادشاه عمل کرد کرد و تمام کفتر هارا کشت.

کچل چندین شب از غصه کفترهایش خوابش نمی برو تا اینکه یک شب در خواب ندا به او گفت که بلندترین برگ درخت را بکن و به همراه کمی چوب به بزت بده و شیر بز را بگیر و به سر کفترهای مرده ات بمال کچل دستور را انجام داد و کفترهایش زنده شدند. از همه بهتر اینکه کفترهایش می‌توانستند حرف بزنند.

کفترها رفتند و برای کچل کُلاهی آوردند. کچل وقتی کلاه را روی سرش می‌گذاشت ناپدید می‌شد. و با کمک آن کلاه به خانه ثروتمندان می‌رفت و شکم خود و مادرش را سیر می‌کرد. او برای اینکه پادشاه نبیند دارد کفتر بازی می‌کند هنگام کفتر بازی کلاه را روی سرش می‌گذاشت و نا پدید می‌شد.

یک روز که دختر در خانه نشسته بود و افسوس می‌خورد که دیگر نمی‌تواند کچل را ببیند کچل به صورت پنهانی به اتاق دختر رفت و رازش را به او گفت. پادشاه که می‌دید کفترها خودشان حرکت می‌کنند با وزیر خود صحبت کرد و به خانه کچل حمله کردند.

دختر به سرعت پیش پدرش رفت و راز کچل را به پدرش گفت پدر کمی بعد از کمی فکر  درخواست ازدواج کچل را قبول کرد. از آن به بعد دختر در خانه کچل پیش ننه اش به خوبی و خوشی زندگی کردند.

بخش‌هایی از کچل کفترباز

سر هفته، کچل آمد نشست زیر درخت توت که کمی هواخوری بکند و دلش باز شود. داشت فکر می‌کرد کفترهاش را کجا خاک کند که صدایی بالای سرش شنید. نگاه کرد، ‌دید دوتا کبوتر نشسته‌اند روی درخت توت و حرف می‌زنند.

یکی از کبوترها گفت: «خواهر جان! تو این پسر را می‌شناسی‌اش؟»

دیگری گفت: «نه خواهر جان».

کبوتر اولی گفت: «این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او مریض شده و افتاده و پادشاه به وزیرش امر کرده. وزیر نوکرهاش را فرستاده کفترهای او را کشته‌اند و خودش را کتک زده‌اند و به این روزش انداخته‌اند. پسر تو فکر این است که کفترها را کجا چال بکند…».

………………..

پادشاه وقتی شنید دخترش عاشق کچل کفترباز شده، عصبانی شد و داد زد: «اگر یک‌دفعه‌ی دیگر اسم این کثافت را بر زبان بیاوری، از شهر بیرونت می‌کنم. مگر آدم قحط بود که عاشق این کثافت شدی؟ تو را خواهم داد به پسر وزیر. والسلام.»

وزیر چند تا از نوکرهای ورزشکار خودش را فرستاد به خانه‌ی کچل. کچل، از همه جا بی‌خبر، داشت کفترها را دان می‌داد که نوکرهای ورزشکار به خانه ریختند و در یک چشم به‌هم زدن، کفترها را سر بریدند و کچل را کتک زدند و تمام بدنش را آش و لاش کردند و برگشتند.

……………….

کچل راه می‌رفت و به خودش می‌گفت: خوب، کچل جان، حساب کن ببین مال حاجی علی برایت حلال است یا نه. حاجی علی پول‌ها را از کجا می‌آورد؟ از کارخانه‌هایش؟ خودش کار می‌کند؟ نه. او دست به سیاه‌وسفید نمی‌زند. او فقط منفعت کارخانه‌ها را می‌گیرد و خوش می‌گذراند. پس کی کار می‌کند و منفعت می‌دهد، کچل جان؟ مخت را خوب به کار بینداز.

یک‌چیزی ازت می‌پرسم، درست جواب بده. بگو ببینم اگر آدم‌ها کار نکنند، کارخانه‌ها چطور می‌شود؟ جواب: تعطیل می‌شود. سؤال: آن‌وقت کارخانه‌ها بازهم منفعت می‌دهند؟ جواب: البته که نه. نتیجه: پس، کچل جان، از این سؤال و جواب چنین نتیجه می‌گیریم که کارگرها کار می‌کنند اما همه‌ی منفعتش را حاجی برمی‌دارد و فقط یک‌کمی به خود آن‌ها می‌دهد. پس حالا که ثروت حاجی علی مال خودش نیست. برای من حلال است.

کچل با خیال راحت وارد خانه‌ی حاجی علی پارچه‌باف شد. چند تا از نوکرها و کلفت‌ها در حیاط بیرونی دررفت و آمد بودند. کچل از میانشان گذشت و کسی ملتفت نشد. در حیاط اندرونی حاجی علی با چند تا از زن‌هایش نشسته بود لب حوض روی تخت و عصرانه می‌خورد. چایی می‌خوردند با عسل و خامه و نان سوخاری.

کچل دهنش آب افتاد. پیش رفت و لقمه‌ی بزرگی برای خودش برداشت. حاجی علی داشت نگاه می‌کرد که دید نصف عسل و خامه نیست. بنا کرد به دعا خواندن و بسم‌الله گفتن و تسبیح گرداند. کچل چایی حاجی علی را از جلوش برداشت و سرکشید. این دفعه زن‌ها و حاج علی از ترس جیغ کشیدند و همه‌چیز را گذاشتند و دویدند به اتاق‌ها.

کچل همه‌ی عسل و خامه را خورد و چند تا چایی هم روش و رفت که اتاق‌ها را بگردد. توی اتاق‌ها آن‌قدر چیزهای گران‌قیمت بود که کچل پاک ماتش برده بود. شمعدان‌های طلا و نقره، پرده‌های زرنگار، قالی‌ها و قالیچه‌های فراوان و فراوان، ظرف‌های نقره و بلور و خیلی خیلی چیزهای دیگر. کچل هر چه را که پسند می‌کرد و توی جیب‌هاش جا می‌گرفت برمی‌داشت.

خلاصه، آخر کلید گاوصندوق حاجی را پیدا کرد. شب که همه خوابیده بودند، گاوصندوق را باز کرد و تا آنجا که می‌توانست از پول‌های حاجی برداشت و بیرون آمد. به خانه‌های چند تا پولدار دیگر هم دستبرد زد و نصف شب گذشته بود که به‌طرف خانه راه افتاد.

 

اگر به کتاب کچل کفترباز علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار صمد بهرنگی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.