خاک خوب

«خاک خوب» اثری است از پرل باک (نویسنده‌ی آمریکایی، از ۱۸۹۲ تا ۱۹۷۳) که در سال ۱۹۳۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت زندگی یک مزرعه‌دار چینی وخانواده‌اش می‌پردازد که علاقه‌ی بسیاری به زمین زراعی خود دارد.

درباره‌ی خاک خوب

خاک خوب رمانی است که توسط پرل باک، نویسنده‌ی اهل ایالات متحده آمریکا نوشته شده و در ۲ مارس ۱۹۳۱ در نیویورک منتشر شده‌است. این کتاب برنده‌ی جایزه پولیتزر برای داستان و از آثار مشهور ادبیات انگلیسی زبان است.

کتاب خاک خوب، داستان تکان دهنده‌ی مزرعه داری چینی و خانواده‌اش را روایت می کند. وانگ لانگ، مردی خاضع و فروتن است که به خاکی که در آن کار می کند، افتخار کرده و زمینش را به اندازه ی خود و خانواده‌اش دوست دارد. در نزدیکی خانه ی وانگ لانگ، خانواده‌ی اشرافی هوانگ زندگی می‌کنند که خود را از زمین‌ها و کشاورزان، برتر و بالاتر می دانند.

اما اتفاقات، اوضاع را به شکل دیگری رقم خواهد زد. زمانی که سیل و قحطی، وانگ لانگ و خانواده‌اش را مجبور به یافتن شغلی در شهر می‌سازد، زندگی و شرایط آن ها بسیار سخت و بغرنج می شود. کارگرها دست به آشوب زده، به خانه ی ثروتمندان یورش برده و آن ها را مجبور به فرار می کنند.

وقتی که وانگ لانگ به یکی از اشراف زادگان رحم کرده و در عوض آن، هدیه‌ای می گیرد، اوضاع و احوالش بهتر شده و وارد زندگی جدیدی می‌شود. پرل باک در رمان خاک خوب ، به تمام چرخه ی زندگی پرداخته است: ترس ها، علایق، بلندپروازی‌ها و پاداش‌های زندگی. این رمان درخشان، که مورد توجه میلیون‌ها علاقمند به کتاب قرار گرفته‌، داستانی جهان‌شمول درباره‌ی یک خانواده‌ی درگیر در پیچ وتاب‌های تاریخ است.

خاک خوب کتاب نخست از رمانی سه‌گانه، نوشته پرل باک (۱۸۹۲–۱۹۷۳)، بانوی نویسنده آمریکایی و برنده جایزه نوبل، در ۱۹۳۰ انتشار یافت و به دنبال آن، پسران(۱۹۳۲) و خانواده پراکنده(۱۹۳۵) منتشر شد. این نویسنده، که در سه سالگی به چین برده شد و قسمتی از زندگی‌اش را در آنجا گذراند،

کتاب خاک خوب در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۴.۰۰ با بیش از ۲۴۶ هزار رای و ۱۱ هزار نقد و نظر است. این کتاب در ایران با ترجمه‌هایی از غفور آلبا و سوسن اردکانی به بازار عرضه شده است.

داستان خاک خوب

در داستان خاک خوب، زندگی وانگ لونگ، دهقان فقیر شهرستان آن هوئی، را که در کنار شانگهای واقع است روایت می‌کند. در این کتاب، عرف و عادات و باورهای دهقانان متوسط چینی را که با فقر و گرسنگی و جنگهای داخلی پیش از انقلاب درگیرند با دقتی واقع‌بینانه توصیف کرده‌است. اما، از ورای شخصیت وانگ لونگ، به ویژه روحیه چینی سر برمی‌آورد. وانگ لونگ به زمین پای‌بند است، زیرا زمین «خون و گوشت هر کس است». او نیز، با استفاده از این ایام آشفته، خود مالکی بزرگ می‌شود.

با این حال، خاک خوب تنها صعود یک دهقان نیست که در ایام کهولت به «گل گلابی» دلفریب دل می‌بازد و موجب ناخشنودی پسرانش می‌شود؛ بلکه این اثر، در عین حالی که رمان است، به ویژه نوشته مستند ارزشمندی است درباره‌ی دورانی که وانگ لونگ هنوز فقیر بود و فریاد برداشته بود: «دیگر چه! پس این وضع هرگز عوض نخواهد شد؟» و به او پاسخ داده بودند: «چرا، رفیق روزی عوض خواهد شد. وقتی که ثروتمندها زیادی ثروتمندند، امکاناتی وجود دارد؛ و وقتی که فقیرها زیادی فقیرند، امکاناتی وجود دارد.»

 پسران (وانگ ارشد، وانگ دوم و وانگ سوم که پرقدرت است و ملقب به «ببر» و یکی از آخرین سرلشکران ماجراجوی رژیم قدیم خواهد شد)، پس از مرگ پدر، به تقسیم زمینها اقدام می‌کنند. اما ببر به زودی برادرانش را از سر باز خواهد کرد. زمین برایش چه اهمیتی دارد: او چیزی جز پول نمی‌خواهد تا ارتشی در حد جاه طلبیهایش ایجاد کند. او که «سالار جنگ» شده‌است، پیروزیها را پشت سر می‌گذارد؛ و چون پسرش یوآن به دنیا بیاید، خوشبختی‌اش کامل خواهد شد. او آرزو دارد که از پسرش یک «سرلشکر کوچک» بسازد.

اما پسر جوان، که بسیار هوشمند است و متنفر از کشتار، خود را به دست اندیشه‌هایی نو می‌سپارد. تضاد شدید میان کهنه پرستی ببر و تحول‌طلبی پسر بسیار محبوبش قدرتی دراماتیک به کتاب دوم می‌بخشد. یوآن سنتهای خانوادگی را می‌گسلد و از نفوذ وانگ سوم می‌گریزد. با این حال، چون مبارزی سمج نیست، عضویتش را در یک انجمن مخفی که در اندیشه دوران نو است مدت‌ها به تعویق می‌اندازد. سرانجام، به اصرار یکی از پسرعموهایش، تصمیم خود را عملی می‌کند به امید آنکه «رنجهای ملت فقیر» که او شاهد طغیانگر آن بوده‌است، پایان گیرد.

یوآن، کمی پس از آنکه جانب انقلاب را می‌گیرد، دستگیر می‌شود و تنها در برابر باجی کلان، که بستگانش می‌پردازند، از مرگ نجات می‌یابد. همین که آزاد می‌شود، به خارج از کشور می‌رود تا آموزش خود را کامل کند و با تمدن غرب آشنا شود. کتاب با تولد عشقی ساده میان یوآن و می‌لینگ، یک دانشجوی چینی، پایان می‌گیرد؛ و نهایتاً سالار پیر جنگ به دست دهقانان شورشی کشته می‌شود.

بخش‌هایی از خاک خوب

حالا دیگر همۀ آنها به ندرت از جای خود بر می خواستند. احتیاجی نبود و لااقل برای مدتی خواب اغماء مانند مرتبی جای خوراکی را می گرفت که نمی خوردند. چوب های بلال را خشک کرده و خورده بودند. پوست درخت ‌ها راهم کنده بودند و در تمام آن حوالی، مردم هرچه علف روی تپه‌ های سرمازده می ‌جستند، می خوردند. هیچ حیوانی در هیچ جا نبود. آدم ممکن بود روزها راه برود و یک گاو یا یک خر یا هرگونه چهارپا و پرنده‌ ای نبیند.

……………………

شکم بچه‌ ها از باد خالی ورم کرده بود و آدم دیگر بچه ‌ای را نمی دید که این روزها در خیابان ‌های دهکده به بازی مشغول باشد. دو پسر ونگلانگ خیلی که می خواستند خود را مشغول کنند، به آستانۀ در خانه می خزیدند و توی آفتاب، همان آفتاب ستمگر و بی ‌رحمی که دائماً می‌ درخشید، می‌ نشستند. بدنهای آنها که زمانی گرد و فربه به نظر می‌ رسید، اکنون گوشه دار و لاغر و استخوانی شده بود، استخوان ‌های کوچک و تیزی که شباهت به استخوان پرندگان داشت، البته جز شکم خالی ‌شان که ورم کرده و سنگین به نظر می ‌آمد.

…………………..

باور کن وسط بچه‌ های صیغه‌ های خود ارباب پیر هم یکی نبود که از لحاظ خوشگلی و لباس، با پسر ما قابل‌ مقایسه باشد… آنگاه تبسمی آرام و کند بر صورتش نقش بست و ونگ لانگ خنده بلندی کرد و با مهر و محبت تمام بچه را آهسته به سینۀ خود فشرد. چقدر سعادتمند بود. چقدر سعادتمند! همین‌ طور که داشت از لذت شعف و مفاخره سرمست می شد، یک مرتبه ترس بر او غلبه کرد: این چه کار احمقانه‌ ای بود داشت می کرد؟

این‌ طور زیر آسمان با زنی بی پروا راه می‌ رفت و حال ‌آنکه بچۀ خوشگلی در بغل داشت و هر آن ممکن بود یکی از ارواح خبیثی‌ ای که از آسمان می‌ گذشت، او را ببیند! با عجله دامن کت خود را باز کرد و سر بچه را زیر کت، توی سینۀ خود کرد و با صدای بلند گفت: واقعا چقدر باعث تأسف است که بچۀ ما دختر است و هیچ کس او را نمی‌ خواهد و تازه سراپایش هم غرق ابله است. خدا کند که بمیرد.

 زنک خوب به اهمیت کاری که کرده بودند واقف نشده بود و به طور مبهم آن را درک می کرد، ولی با عجله تمام حرف‌ های شوهر خود را تصدیق کرد. حالا که احتیاط های لازم را کرده بودند و خیالشان راحت شده بود، ونگلانگ دوباره شروع کرد از زن خود حرف کشیدن.

……………………..

بهار گذشت و تابستان و موسم درو نیز سپری شد. ونگالنگ هنگام خزان، در آفتاب سوزان قبل از زمستان، نشست همانجا که پدرش زمانی به دیوار تکیه داده و نشسته بود. حالا دربارۀ هیچ چیز فکر نمی کرد، مگر خوردنی و آشامیدنی و زمینش. ولی وقتی دربارۀ زمینش فکر می کرد، دیگر به این فکر نبود که محصولش چه و چطور خواهد بود یا اینکه چه بذری خواهند کاشت یا اینطور چیزها، بلکه فقط دربارۀ خود زمین فکر می کرد.

 

چنانچه به کتاب خاک خوب علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین داستان‌های تاریخی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.