فیل در تاریکی

«فیل در تاریکی» اثری است از قاسم هاشمی‌نژاد (نویسنده‌ی اهل آمل، از ۱۳۱۹ تا ۱۳۹۵) که در سال ۱۳۵۸ منتشر شده است. این کتاب به روایت تلاش فردی برای گرفتن انتقام برادرش از یک باند تبهکار می‌پردازد.

درباره‌ی فیل در تاریکی

فیل در تاریکی رمانی در سبک جنایی و نوآر از نویسنده‌ی ایرانی قاسم هاشمی‌نژاد است که سال ۱۳۵۸ در شماره‌ی ۱۹ داستان‌های زمان انتشارات کتاب زمان به چاپ رسید. این اثر از مهم‌ترین آثار در ادبیات پلیسی ایران محسوب می‌شود. این رمان در سال ۱۳۵۵ نوشته شده و همان سال به صورت پاورقی در روزنامه‌ی رستاخیز جوان منتشر شده‌است.

عنوان داستان هاشمی‌نژاد اشاره مستقیم به تمثیل فیل در تاریکی مولوی در مثنوی معنوی دارد. نثر هاشمی‌نژاد نثری است حساب‌شده و شاعرانه که حاصل سال‌ها مصاحبت او با ادبیات فارسی و پرسه‌زدن در متون قدیمی و عرفانی است. هاشمی‌نژاد در این رمان، به خلق لهجه‌های مختلف در زبان فارسی دست زده‌است و تصویری مدرن اما ترسناک از تهران به دست داده‌است.

هاشمی‌نژاد خشونت باندهای مواد مخدر را با احساس شاعرانه‌ای درباره‌ی زندگی که رابطه اجتماع و خشونت را آشکار می‌کند درآمیخته است و بنیان‌های پوسیده یک دوران رفاه و افتخار را نشان می‌دهد. رابطه اجتماع و خشونت به‌تصویر درآمده در فیل در تاریکی بر خلاف آنچه در رمان‌های پلیسی مرسوم است، به دنبال کشف معما نیست.

فیل در تاریکی بسیاری از خصوصیات داستان نوآر، از جمله تضاد نیروهای خیر و شر، لحن بدبینانه و تلخ، تقدیرگرایی، شخصیتی که ناخواسته درگیر حل معما می‌شود و زن افسونگر را دارد و توانسته به شکلی بومی، تنش‌ها و تضادهای اجتماعی ایران را در قالب داستان و جدال خیر و شر به تصویر درآورد. فیل در تاریکی از نمونه‌های آمریکایی ادبیات نوآر بهره گرفته و به جای تمرکز بر قتل و جنایت، به انگیزه‌های درونی شخصیت‌ها و تأثیر محیط و جامعه بر رفتار آنها توجه دارد.

کتاب فیل در تاریکی در وب‌سایت goodreads دارای امتیاز ۳.۴۴ با بیش از ۶۵۰ رای و ۱۳۸ نقد و نظر است.

داستان فیل در تاریکی

داستان فیل در تاریکی در مدت هشت روز (چار- چار زمستانی) از یک روز یکشنبه تا یکشنبه هفته‌ی بعد، رخ می‌دهد.

یکشنبه: جلال امین گاراژداری در چهارراه سیروس است، دو فرزند به نام‌های زهرا و علی دارد و نام همسرش عصمت است. او منتظر است برادرش حسین از آلمان برسد. صبح همان روز، دزد پیکانش را جلوی خانه زده‌است. تلفنی به زنش می‌گوید برادرش در راه است و دارد از راه زمینی به ایران می‌آید.

دوشنبه: حسین با اتومبیل بنز ۲۸۰ اس می‌رسد تهران. ماشین را می‌گذارد تعمیرگاه و با ماشین جلال می‌روند خانه. نیکُلا مکانیک ارمنی گاراژ جلال و همسرش ژانِت هم به خانه‌ی جلال می‌روند. حسین در مورد چند ایرانی صحبت می‌کند که در استانبول با آنها آشنا شده و یک‌بار در راه کمک کرده‌اند پنچری ماشینش را بگیرد و یک‌بار هم در گمرک به او پول قرض داده‌اند. مُصَیّب دربان گاراژ زنگ می‌زند که دزدها قفل گاراژ را شکسته‌اند و می‌خواسته‌اند دزدی کنند که او رسیده و پلیس خبر کرده. جلال و نیکلا می‌روند گاراژ و با پلیسی که دنبال دزدها کرده صحبت می‌کنند. چیزی دزدیده نشده و دزدها سوار بر رنج‌روور فرار کرده‌اند.

سه‌شنبه: یک ستوان با پلیسی که شب دزدی به گاراژ آمده به دفتر جلال می‌آیند و در مورد اتفاقات دیروز سؤال می‌پرسند. کمی بعد زنی به نام مهستی گنجوی با یک آلفا رومئو ۲۰۰۰ زرد که از کاپوتش بخار بلند می‌شود، وارد گاراژ می‌شود. نیکلا می‌گوید ماشین تا فردا کار دارد و مهستی به بنز اشاره می‌کند و می‌پرسد فروشی است یا نه. در همین زمان یک فولکس واگن پرسروصدا وارد گاراژ می‌شود. نام راننده علی میرزاده است که خودش را سعدی شیرازی معرفی می‌کند. جلال متوجه می‌شود زن در فاصله بیرون رفتن او از دفتر، از گاراژ خارج شده‌است.

پنجشنبه: حسین زنگ می‌زند به دفتر و می‌گوید کی می‌رویم طالقان؟ جلال می‌گوید او نمی‌تواند بیاید و حسین باید تنهایی برود. جلال نامه‌های حسین را که از آلمان فرستاده به قصد یافتن نکته‌ای، مرور می‌کند. مهستی زنگ می‌زند و خودش را لوس می‌کند و تلفن را قطع می‌کند. تلفن دوباره زنگ می‌زند و جلال گوشی را برمی‌دارد به هوای مهستی اما مردی پشت خط می‌گوید پیغام من به دست‌تان رسید؟ او به خاطر درگیری در کوچه عذر می‌خواهد و درخواست می‌کند با هم دیدار کنند. جلال قبول می‌کند و قرار می‌شود جمعه صبح در گیشا ملاقات کنند. مهستی دوباره زنگ می‌زند و به اغواگری‌اش ادامه می‌دهد. سعدی دوباره می‌آید گاراژ دنبال ماشینش.

جمعه: عصمت زن جلال از او می‌پرسد که پای زن دیگری در میان است یا نه چون اخیراً رفتارش تغییر کرده‌است. جلال از سر نگرانی زن و بچه‌اش را می‌برد خانه پدرزنش بعد می‌رود گیشا سر قرار. مردی به شیشه ماشین می‌زند و می‌گوید دنبالش برود. کنار یک باغ می‌ایستند و می‌روند داخل اتاق مردی که جلال با او تلفنی صحبت کرده بود. اسم مرد گلباد است. گلباد مشروب می‌ریزد و با جلال می‌خورند

شنبه: جلال درگیر با افکارش و مخمصه‌ای که در آن است، به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند. وقتی به دفتر برمی‌گردد، می‌بیند سعدی منتظرش است. او باز سراغ ماشین را می‌گیرد. بعد از رفتنش مصیب چای می‌آورد و می‌گوید پدر جلال از اینکه از آمدن حسین خبر نداشته ناراحت شده و گفته می‌آید تهران حسین را ببیند. جلال می‌فهمد حسین به طالقان نرسیده.

یکشنبه: جلال ماشین را بالاتر از خانه‌اش می‌گذارد و کلت را می‌گذارد توی داشبورد. دم خانه می‌بیند در باز است. می‌آید توی خانه و کسی ضربه‌ای محکم به سرش می‌زند. وقتی به هوش می‌آید می‌بیند گلباد روبرویش نشسته‌است و سراغ جنس‌ها را می‌گیرد. جلال می‌گوید قول جنس‌ها را به سعدی داده‌است اما می‌توانند با هم معامله کنند. جلال شماره تلفن گلباد را می‌گیرد و به او می‌گوید پانصدهزارتا پول نقد و بنز را بیاورد به جایی که فردا تلفنی به او می‌گوید.

بخشی از فیل در تاریکی

حوالی عصر حسین امین و برف باهم آمدند. برف نرم رقصانی که ناز داشت و تاب غارت زمین نمی‌آورد و به تأنی سینه به خاک می‌داد و ننشسته آب می‌شد چونکه زمین نفس کشیده بود و برف را نمی‌پذیرفت و از برفاب مه رقیقی به‌جا می‌ماند که به هوا می‌پیچید و قاطی چرک و دود شهر می شد.

جلال داشت با تلفن صحبت می‌کرد که دید انگار یک بنز از تاریکی دالان گذشت و در مدخل حیاط نگهداشت. بعد مرد لاغری از آن پیاده شد که حالا در محاصره‌ی رشته‌های برف بود و کت جیر به تن داشت و کلاه‌کپی سرش بود.

جلال برادرش را شناخت.

شش سال بود که حسین را ندیده بود، ولی وقتی در گرمای دفتر او را بغل کرد دید همان حسین کوچک محجوب پانزده سال پیش بود که او را از طالقان پیش خودش آورده بود. به نظرش آمد حسین کمی قد کشیده بود و صورتش باریک‌تر و دماغ، هوایی، بزرگ‌تر بود.

گفت: «بدمسب بسکه خودشو شسه چرکاش رفته.» بعد گفت: «چه سفید شدی!»

حس کرد جوانی‌های خودش را داشت می‌دید، منتها ظریف‌تر و آراسته‌تر. و احساس خوشی کرد.

حسین گفت: «چه شلوغ شده اینجا. پشت رابندون گرفتار شدم و دل تو دلم نبود. خیال می‌کردم هیچ‌وقت نمی‌رسم اینجا.»

جلال گفت: «هنوز کجاشو دیدی.» و فکر کرد یواش‌یواش عادت می‌کند. و با خودش گفت خوبست فارسی یادش نرفته هنوز.

حسین پرسید: «بچه‌ها چطورن؟»

جلال گفت: «همه خوبن، همه منتظرتن.»

حسین وقتی می‌رفت آلمان کشاورزی بخواند، علی که حالا شش سال داشت هنوز دنیا نیامده بود؛ زهرا آن‌وقت که حسین می‌رفت شش سالش بود، حالا دوازده سال داشت.

حسین استکال چایی را که مصیب برایش آورد سرکشید. «داداشی، برای سومی عموی مجانی لازم ندارین؟»

جلال خندید. «دیگه تعطیل. همین دو تا پشتمونو خاک کردن.»

آن‌وقت بچه‌های تعمیرگاه که خبر شده بودند به دفتر ریختند. از میان بچه‌ها حسین فقط جواد آقا و آقا نیکلا را می‌شناخت. جواد آقا قدیمی‌ترین مکانیک تعمیرگاه بود. اما حسین با همه روبوسی کرد و دست‌های مشت‌شده‌ی روغنی را که طرفش دراز می‌شد، از کمر آرنج می‌گرفت.

جلال گفت: «به دردسرش می‌ارزید؟» و به ماشین که در حیاط مثل یک حیوان خفته آرام بود اشاره کرد.

حسین گفت: «اگه بپسندیش.»

حالا برادرها در حیاط بودند. جلال دور ماشین طواف کرد. همان رنگی بود که آن‌همه سال دوست می‌داشت ــ سبز مورْدی. و حالا زیر لخته‌های گل و شتک‌های کثافت سیاه می‌زد. جلال فکر کرد چرا این رنگ؟ می‌دانست دیگر عاشق ماشین نبود. دیگر یک دویست و هشتاد اس سبز مورْدی با ستاره‌ی سه‌پرش او را به هیجان نمی‌آورد.

یادش آمد با چه شوری موتور پیاده می‌کرد و می‌بست. در ماشین را باز کرد و آرام رها کرد. در تلقّی صدا کرد و چفت شد. صدا به گوش جلال مأنوس بود. درِ هیچ ماشینی به این راحتی بسته نمی شد و این صدا را نداشت. صدایی که می‌گفت حالا در دل من در امانی. حسین، منتظر لب تر کردن او بود. فکر کرد با حساب تخفیف دانشجویی و قیمتی که در بازار رویش کشیده می‌شد شست یا هفتاد تایی سود می‌آورد. با خودش گفت مقدمات کار حسین را می‌شود با آن جور کرد.

 

اگر به کتاب فیل در تاریکی علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین رمان‌های ایرانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر نمونه‌های مشابه نیز آشنا شوید.