قیدار

«قیدار» اثری است از رضا امیرخانی (نویسنده‌ی اهل تهران، متولد ۱۳۵۲) که در سال ۱۳۹۱ منتشر شده است. این کتاب به روایت ماجرای مردی سرمایه‌دار و خیرخواه در دهه‌ی ۱۳۵۰ خورشیدی می‌پردازد.

درباره‌ی قیدار

قیدار نام رمانی از رضا امیر خانی است که در سال ۱۳۹۱ منتشر شده است. این رمان در تهران قدیم روایت می شود و داستان مرام و لوطی گری است. طبق گفته نویسنده قیدار در حقیقت برداشتی آزاد از جهان پهلوان تختی است. قیدار در داستان یک مرد اهل تهران است که صاحب گاراژی با چندین ماشین سنگین می باشد.

نویسنده سعی داشته تا با بیان فضیلت های اخلاقی که از منظر وی در گذشته وجود داشته، آن ها را از فراموشی و نابودی رها کند چرا که از دید او در دنیای امروزی این فضیلت ها کمرنگ شده اند. قیدار جوانمردی است که در پی گمنامی است کسی که نماینده ارزش هایی است که اکنون دیگر وجود ندارد، ارزش هایی که نویسنده به گفته ی خود در پی زنده کردن آن است.

این کتاب مشتمل بر ۹ فصل است که در هر فصل یک داستان از قیدار روایت می شود. فضای داستان به رمان (من او) دیگر اثر این نویسنده بسیار نزدیک است و حتی در جایی می بینیم که شخصیت های مشترکی هم دارند بنابراین اینگونه به نظر می رسد که نویسنده در دنیای خیالی خودش است.

امیر خانی برای ترسیم فضای دوران قبل انقلاب در رمانش از اصطلاحات قدیمی استفاده کرده و در کل زبان خاصی دارد که شاید برای نسل های جدید نامأنوس باشد و لازم باشد تا فصل اول را چندین بار بخوانند. اما رفته رفته زبان به حالت عادی خود بر می گردد و و شخصیت ها پخته تر می شوند. جذاب ترین قسمت کتاب فصل ۹ می باشد که برای لذت بردن از آن لازم است ۸ فصل قبلی نیز خوانده شود.

موقعیتی که کتاب قیدار از تهران دهه‌ی پنجاه و روابط آدم‌ها با یکدیگر می‌سازد، آینه‌ی تمام قدی از آشفتگی و تناقض‌هایی است که امروز هم میان مردم حس می‌شود. شخصیت‌ها در جهان کتاب قیدار دچار سرگشتگی میان ارزش‌های سنتی و پیچیدگی‌های مدرنیته‌ای هستند که زندگی‌شان را تحت تاثیر قرار داده، اما با هر جلوه‌ای از پیشرفت، پیوندهای آدم‌های داستان با گذشته‌شان را هم پاره می‌کند.

در این میان قیدار شمایل پهلوان لوطی‌منشی است که در فضایی آشفته و تاریک در حال جنگیدن برای ارزش‌هایی است که روز به روز بین مردم جامعه کمرنگ‌تر می‌شود. او قهرمان زخم‌خورده‌ی نبردی بر سر ارزش‌های فراموش‌شده است. این مقاومت یک‌تنه‌ی او دربرابر زمانه‌ای که ارزش‌هایش را زیرپا له می‌کند، از او شخصیتی رازآمیز ساخته. قیدار رازی را بر دوش می‌کشد که آدم‌های زمانه‌اش از درک آن عاجزند.

رضا امیرخانی معتقد است «روایت قیدار، ضرورت جامعه‌ی امروز ماست.» به عقیده‌ی نویسنده کتاب قیدار یادآور شخصیت‌هایی در بطن جامعه است که جایشان در زمانه‌ی معاصر ما خالی است و یافتن دوباره‌ی مرام و مسلک پهلوانی با سویه‌های مذهبی می‌تواند یکی از راه‌های نجات جامعه‌ی امروز از تناقض‌ها و فقدان هویت باشد.

در این کتاب فضای داستان و روابط شخصیت‌ها تا حدی ملموس است که خواننده را به حال و هوای دهه‌ی پنجاه تهران ببرد و پای تکه‌کلام‌ها، صحبت‌ها و عادت‌های رفتاری تیپ‌های مختلف اجتماع بنشاند.

با این حال انتخاب با مخاطب است که پس خواندن کتاب تصمیم بگیرد آیا می‌تواند در زیرمتن‌ روایت قیدار رابطه‌ای با امروز خودش پیدا کند یا تنها با قصه‌ای مواجه است که در محدوده‌ی جهان داستانی‌اش سیر می‌کند، نه فراتر از آن. و اینکه قهرمان این قصه توانایی تبدیل شدن به الگویی اجتماعی را دارد یا فقط شخصیتی است که تنها در فضای همین داستان ملموس است.

کتاب قیدار در وب‌سایت  goodreads دارای امتیاز ۳.۶۶ با بیش از ۱۸۰۰ رای و ۲۵۰ نقد و نظر است.

فهرست مطالب قیدار

  • فصل اول: مرسدسِ کوپه‌ی کروک آلبالویی متالیک
  • فصل دوم: تاکسی فیات، کبریتیِ دویست و دو
  • فصل سوم: اسبِ اینترنشنال
  • فصل چهارم: موتور وسپای فاق گلابی
  • فصل پنجم: هجده‌چرخِ اتاق‌دار
  • فصل ششم: پلیموثِ کورسیِ سیب‌فروش‌ها
  • فصل هفتم: اف-هشتاد و پنجِ عینکیِ شیشه‌شکسته
  • فصل هشتم: گاومیشِ دوازده سیلندر
  • فصل نهم: براق، مرکبی آسمانی، سپیدرنگ، با گوشی لرزان

داستان قیدار

کتاب قیدار روایت مرد سرمایه‌داری است که در دهه‌ی پنجاه شمسی زندگی می‌کند، او صاحب یک گاراژ باربری بزرگ در تهران است و نان‌آور تعداد زیادی از مردم تنگدست. برخلاف شرایط اقتصادی زندگی‌اش، اصول اخلاقی‌اش وابسته به ارزش‌های طبقات فرودست و متوسط جامعه است. قیدار بین کوچک و بزرگ به خیرخواهی، انسانیت و جوانمردی معروف است.

جهان‌بینی و ارزش‌های اخلاقی قیدار باعث شکل‌گیری هاله‌ای از تقدس و عرفانیت حول شخصیت وی شده است. نامی که نویسنده برای قهرمان داستانش انتخاب کرده هم او را پیوند می‌زند به تقدس نام فرزند حضرت اسماعیل. قیدار شمایل پهلوان خیرخواه مسلمانی است که در زندگی‌اش با پیروی از مرام پهلوانی و لوطی‌گری خود می‌کوشد دست‌گیر هر نیازمندی باشد و به همان اندازه به دنبال تسویه حساب با کسی که رسم انسانیت را زیرپا گذاشته است.

قیدار می‌کوشد حسینه‌ای بزرگ بسازد برای اسکان بی‌سرپناهان و معتادان، یا با زنی که پیش‌تر توسط مردی به نام شاهرخ قرتی مورد تجاوز قرار گرفته بوده، ازدواج می‌کند.

بخش‌هایی از قیدار

صبحِ اولِ صبح، ده نفری، دور تا دورِ حوضِ کنارِ دفترِ گاراژ نشسته‌اند روی سنگ‌های لبه‌ی باغچه. از تصادف دو ماه گذشته است و آقا از بالاخانه پایین نیامده است. نه این‌که نیامده باشد، آمده است، اما چه آمدنی؟ بی‌حوصله و دمغ. نگاهی کرده است به دفتر و دستک و کلفتی بارِ میرزا و چند دفتریِ دیگر کرده است و برگشته است بالا.

چند ساعتی یک‌بار فریادی کشیده است که قلیان و چای ببرند. بعدتر بچه‌های دفتر ساعت به ساعت، سر می‌زده‌اند و قلیان و چای می‌برده‌اند و با همین کار، صدای نعره‌ی قیدار را هم خاموش کرده بودند.

قیدار نگاه‌ش به پیچکی است که روی پله‌گان پیچیده است و خود را رسانده است به پنجره. پیچک، جلوِ چشمِ قیدار آرام آرام بالا می‌آید و قد می‌کشد… دو ماه است…

ده نفری، دور تا دورِ حوضِ گاراژ نشسته‌اند. صفدر آرام سرِ کچل‌ش را می‌خاراند و به پله‌گان نگاه می‌کند. این پیچک رفت بالا و خودش را رساند به قیدارخان، ما نرفتیم…

هیچ‌کدام در این دو ماهه بیکار نبوده است. صفدر به یاد می‌آورد که کاسه‌کوزه‌دارِ یکِ تهران را از سرِ بساطِ قمارخانه جمع کرده بود و آورده بود کفِ گاراژ که بساط راه بیاندازد، بل‌که آقا را از لاکِ خودش در بیاورند. کاسه‌کوزه‌دار، بساطِ ورق راه انداخته بود و دسته‌ی پاسوری بیرون کشیده بود.

از ترسِ قیدارخان، چیزی هم وسط نگذاشته بودند و بازی سرِ سلامتی بود. ورق‌ها بُر خورد و اول هم به احترام، قیدارخان، چند برگی بیرون کشیده بود.

……………………….

همه ی گاراژ در لنگرِ پاسید، جمع شده اند. درِ کج و کوله ی همیشه نیمه باز را حالا چارتاقی باز گذاشته اند. پارچه ی سیاهی روی در آویخته اند. بوفالو نزدیک تر به عمارت پارک شده است و پشتِ بوفالو، یک تریلی عقب عقب آمده است و ایستاده است.

قیدار دست به سینه، کنارِ درِ اشکوبِ اول ایستاده است، اما بنی هندل همه گی پشتِ تریلی جمع شده اند. چراغِ تریلی، از پشت عینکی نیست… سطلِ رنگِ کوچکی دستِ قاسم است. پشتِ تریلی، روی لنگه ی دومِ درِ کانتین، دوستان را قلم می گیرد؛ همان جور که قبلا صفدر را قلم گرفته بود. جاش می نویسد: «هاشم». بعد بلند، در مایه ی دشتی می خواند:

ــ روزگار از ما یله مردی گرفت… هاشمِ ما را به نامردی گرفت… خراب شوی گردنه‌ی حاجی آباد…

مردی جیغ می کشد. دیگری زار می زند. نعمت، صورت می خراشد. ناصر، یقه می دراند…

قیدار سرشان داد می کشد که بروند در حسینیه ی لنگر که خالی است. یکی یکی می روند داخل و به قیدار که دست به سینه دمِ در ایستاده است، تسلیت می گویند و سرسلامتی می دهند. از بیرون هم دسته دسته مهمان از راه می رسد. مردها می روند طبقه ی پایین، داخلِ حسینیه و زن ها را قیدار راه نمایی می کند به سمتِ اشکوبِ بالا.

عادت ندارد به زن و بچه ی مردم نگاه کند، اما لباس های جور و واجور زن ها توجه ش را جلب می کند. یکی چادرِ عربی سر کرده است، دیگری کردی پوشیده است، زنِ دیگری روسریِ بلند و گل دارِ ترکمنی دارد… قیدار آرام از ناصر می پرسد:

ــ خدابیامرز اصلیت ش به کجا می رسید؟ مجلسِ ختم ش شده است موزه ی مردم شناسی!

ــ تا بود که کس و کاری نداشت…

ــ اگزوز!

قیدار همان جور دست به سینه ایستاده است و منتظر است تا برهانیِ واعظ، که آخوندِ مجالسِ ختمِ جاسنگین های قنات آبادست از راه برسد. قلهک تا قنات آباد، آن قدر راه هست که نیم ساعتی به واعظ فرجه بدهند. تاخیرِ آخوند فرصتِ خوبی است، تا میرزا بفرستد بچه ها را که بروند و از قسمتِ زنانه ی حسینیه، منبرِ سنگینِ چوبی را بیاورند.

منبر را پدرِ خدابیامرزِ یکی از راننده های گاراژ، از ثلثِ مال ش وقفِ هیأتِ جون کرده بود. شنیده بود که در هیأتِ جون، قیدار، آخوند برای وعظ نمی آورد. پیرمرد دمِ مرگ گفته بود اگر منبر بیاورند تو هیأت، مجبور می شوند که آخوند هم بیاورند. برای همین منبری از چوبِ گردو وقف کرده بود و جوری هم وقف نامه را نوشته بود که قیدار خودش بشود متولیِ منبر و کاری از دست ش برنیاید!

قیدار، هم واره می گفت که منبر مالِ مسجد است، نه مالِ حسینیه. چارپایه را نیز در مسجد نمی پسندید. به همین حساب، سال ها کسی وعظِ طولانی از آخوند، در هیأت جون نشنیده بود. وصیتِ پیرمرد بدجور قیدار را گرفتار کرده بود. منبر را اگر می گذاشت، پای واعظ به هیأت باز می شد…

برای این که هم لکه ای به وصیتِ پیرمرد نیافتد و هم پشنگی به عهدِ واعظ نیاوردن ش نپاشد، منبرِ چوبِ گردو را آورده بود در حسینیه، اما گذاشته بودش در قسمتِ زنانه! سال ها بود که منبر بلااستفاده در قسمتِ زنانه ی حسینیه افتاده بود…

نعمت و چند نفر دیگر، منبر را می گذارند سرِ قسمتِ مردانه. میرزا به قیدار که کنارِ دست ش ایستاده است و فرمان می دهد تا منبر را درست بگذارند روی زمین، توضیح می دهد:

ــ ختم است. خودت واعظِ یکِ تهران را دعوت کرده ای؛ زشت است منبر نگذاریم براش…

آرام آرام، حسینیه شلوغ می شود. هنوز خبری از واعظِ شهیر نیست. قیدار سرک می کشد داخلِ مجلس و می بیند که گوش تا گوش جمعیت نشسته اند. پارکابی را صدا می زند و از او می خواهد که چیزی در وصفِ هاشم بخواند. قاسم آرام از قیدار می پرسد:

ــ از چه چیزش بخوانم قیدارخان؟

از وقتی خبر را آورده اند، اول بار است که قیدار بغض می کند.

ــ مرد بود… خیلی مرد بود… تو سلسله ی سقا وقتی کسی ادای سرسلسله را دربیاورد و آب بدهد و آب نخورد، خیلی مرد است دیگر… تو سلسله ی گاراژ وقتی کسی می گوید می خواهد سه دو کار کند، یعنی خیلی مرد است… تو کارِ گاراژ، مردی یعنی سه دو! فلزِ هاشم از این جنس بود… چیزی بخوان که در شأنِ هم چه مردی باشد.

قاسم سر تکان می دهد. منبر را کار گذاشته‌اند و همه منتظرند حالا که واعظ نیامده است، دستِ کم قاسم بخواند.

 

اگر به کتاب قیدار علاقه دارید، می‌توانید در بخش معرفی برترین آثار رضا امیرخانی در وب‌سایت هر روز یک کتاب، با دیگر آثار این نویسنده نیز آشنا شوید.